نجوا

نجوا
عید است و دلم خانه‌ی ویرانه بیا
این خانه تکاندیم  ز بیگانه بیا
یک ماه تمام میهمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا
من از عطر نسیم مطمئن بودم که او خواهد آمد. هوا در درخشش مهتاب مثل آب زلال بود. امواجش را نه این‌که احساس کنم بلکه به چشم می‌دیدم. من می‌دانم که روزی جهان در آسایش و آرامش بی‌نظیر قرار خواهد گرفت و امتیازهای طبقاتی از بین خواهد رفت و نشانی از شرک و کفر در روی زمین باقی نخواهد ماند و جهان در ثروت و آبادانی غوطه‌ور خواهد شد.
وقتی که تو بیایی هر شب جمعه به جاده‌ی نیلی آسمان می‌نگرم و در انتظار رایحه‌ای از وجود تو هستم که قرار است قاصدک‌ها خبر آن را برایم بیاورند. تو خواهی آمد، در حالی که دست‌هایت پر از گل‌های نرگس است و با وجود خودت سردی زندگی را در رگ‌هایمان خواهی جوشانید. پس هر روز نگاهت خواهم کرد تا بیایی. پس با رنگ دلت می‌نویسم: «به نام خدای امیدها».
در هر قدمی‌که تو خواهی گذاشت شاخه‌ای از عاطفه خواهی کاشت و روی هر درختی لانه‌ای از امید برای کبوتران غریب خواهی ساخت.
همیشه نام بهشت گل را تداعی۱ می‌کند و تو آن گلی!
همه‌ی ما در انتظار فتح خورشیدیم و پنجره‌ی سرخ‌مان را به باغ پرطراوت عشقت وصل کرده‌ایم.
چرا با من حرف نمی‌زنی ای تنهاترین مونس تنهاییم؟ با من بگو و مرا راهنمایی کن تا چگونه شرمنده‌ی تو نباشم که گستاخانه در مقابلت ریا می‌کنم و به تو ستم می‌ورزم؟! در حالی که تو می‌خواهی که همه‌ی ریاها را کنار بگذارم و مستقیم تو را دریابم.
هر گاه نسیم عطرآگین بوی نامت از راه می‌رسد، دلم صافی تازه‌ای می‌یابد.
اماما! بیا ما خانه‌تکانی‌هایمان را کردیم. بیا که ما خانه‌ای خواهیم ساخت با پایه‌ی ایمان و سقف‌هایی از محبت و یک‌دلی و با رنگ اعتقاد، ‌ با اتاق‌هایی پر از گل‌های خنده و صفا و با حیاطی پر از شکوفه‌های گذشت و با درهایی از دوستی و با پنجره‌هایی از امید و شاید این گونه تو ما را پذیرا باشی.
می‌گویند انتظار خوب است برای درک عشق و برای روییدن و برای قدم زدن در شهر آسمان و مشاهده‌ی مناره‌ی فیروزه‌ای جمکران؛ آری همگان حتی مهتاب هم برای رؤیت تو وضو گرفته است.
همیشه برای آمدنت نگاه‌مان را از سقف آبی آسمان آویخته‌ایم. جمعه‌ها نور و استغاثه۲ سرشار از انتظار است.
مولا! به دست‌های خالی‌مان نگاه کن! به تنهایی ما بنگر و لغزش و گناه‌مان را به رُخ‌مان نکش. دوستت داریم و برای ظهورت دعا می‌کنیم.
جاده‌ها خود را آماده می‌کنند. برای قدم‌های استوار تو و فرشی از زیارت «السلام علیک یا اباصالح» بر خود می‌گسترند. تو که می‌آیی سنگ‌ها غزل می‌خوانند و نگاه‌شان معنا می‌گیرد. تو که می‌آیی بر آسمان تاریک دل‌ها می‌تابی و روشنی را به شب‌های تاریک هدیه می‌کنی و دل‌های شکسته‌ را با مهربانی پیوند می‌زنی. تو اگر بیایی کویر معنا نخواهد داشت. همه جا سبزِ سبز است، چون دل بهار! اگر که تو بیایی.
در چارچوب شکسته ذهنم تصویری از ظهور تو را دارم. نقطه‌ی مبهمی از عشق، یک پرده از روشنایی، شمایل۳ سبزی با هیأت بلند. شالی سپید که دست‌های ریشه‌ای خاک آن را به التماس گرفته است.
برای ذره‌ای از نور ماهت
دو چشمم منتظر مانده به راهت
به باغ آیینه حاجت ندارم
تمام هستی من! در نگاهت
مهدیا! قلبم از عشق درنگی می‌کند و در خیالم جبرییل را می‌بینم که سر از پا نشناخته، می‌آید تا برای زمینیان مژده‌ای بیاورد.
مهدی! کوی تو کوی شور و رکوع لاله‌هاست. کوی شبنم بر گلبرگ ناز محمدی، صلی الله علیه و آله و سلم، است!
مهدیا! نام خوب تو مرا از پل‌ها عبور می‌دهد. می‌دانم در برابر بزرگی روح تو چیزی درخور نداریم. اما بیا و دل‌های شکسته‌مان را به مهر خود بنواز!

پی‌نوشت‌ها:

۱. تداعی: به یاد آوردن مفهومی‌به وسیله‌ی مفهوم دیگر.
۲. استغاثه: فریادرس خواستن، زاری و تضرع.
۳. شمایل: صورت، چهره؛ تصویر بزرگان دین.

ماهنامه موعود شماره ۶۸

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *