غرب و آخرالزمان


اعلامیه انحطاط
اسماعیل شفیعی سروستانی

اعلامیه انحطاط
در میان «منتقدان» غرب، فیلسوفان تاریخ به ویژه در قرن نوزدهم بیش از سایرین درباره «بحران و انحطاط» و سرانجام فلاکت‌بار غرب سخن گفته‌اند و آثار بسیاری نیز تألیف و ارائه کرده‌اند. مردانی چون «هگل، مارکس، اشپنگلر، سورکین، توین‌بی، یاسپرس و…» را نمی‌توان نادیده گرفت.
هر کدام به نحوی با مشاهده قراین و ذکر شواهد و استدلال، فرهنگ غربی را نقد و نشانه‌های بحران و انحطاط در آن را متذکر شده و گاه طریق بیرون جستن غرب از این واقعه را نیز یادآور شده‌اند. لیکن، متذکر این معنا باید بود که این «نقد» از درون حوزه فرهنگی صورت می‌گیرد.
اسوالد اشپنگلر۱، (۱۹۳۶ـ۱۸۸۰م)، فیلسوف تاریخ است و چون دیگر فلاسفه تاریخ در پی کشف قانونمندی حاکم بر سیر و سفر تاریخ و آمد و شد انسان‌ها در گستره زمین. از نظر او، تاریخ همچون موجودی زنده است و تفسیری ادواری از آن ارائه می‌کند. وی هر دوره تاریخی را یک‌هزار سال می‌شناسد که پس از این مدت با مرگ محتوم از بین می‌رود و هر یک از ادوار را نیز به دو مرحله «فرهنگ و تمدن»، تقسیم می‌نماید و از آنجا که «تمدن» را در مرحله دوم از حیات یک دوره می‌شناسد، ظهور تمام قد تمدن را زنگ مرگ هر دوره به حساب می‌آورد. چنان که درباره تاریخ غرب می‌نویسد:
ملل مغرب زمین که فرهنگ مخصوص آن‌ها از قرن دهم میلادی شروع گشته و از قرن نوزدهم وارد مرحله تمدن شده هم‌اکنون از بعضی جهات به اوج خود رسیده و در بعضی نقاط آن سرزمین آثار فرسودگی نمایان شده و تقریباً در سایر نقاط (اروپا و امریکا) و در جمیع رشته‌های حیاتی آن دوره انحطاط آغاز شده و ملل مغرب زمین هم با همه عظمت و جلال و ابهتی که چشم جهانیان را خیره ساخته به دنبال رومیان و چینیان خواهد رفت.۲
از نظر اشپنگلر، فرهنگ‌ها چون گل می‌رویند و می‌بالند لیکن در زمانه معینی به پیری و انحطاط می‌رسند.
ابتدا و انتهای این آمد و شدهای فرهنگی و تمدنی معلوم نیست.
اشپنگلر، مانند سایر فلاسفه و ایدئولوگ‌های غربی، خود جلوه‌ای از تفکر غرب را به نمایش می‌گذارد. وی تاریخ جهان را تصویری از تکوین و تطور پایان‌ناپذیرساختار فرهنگ‌ها می‌شناسد که بی‌آنکه هیچ هدف متعالی و مشخصی داشته باشد، به تبع همین نگرش، فراز و فرود را ذاتی فرهنگ معرفی می‌کند و به «فرهنگ و تمدن» غربی به عنوان یک موج از میان هزاران موج «فرهنگی و تمدنی» می‌نگرد که متولد شده و سپس بالاجبار می‌میرند.
اشپنگلر، متذکر دوران کهولت و انحطاط تمدن غرب حسب دور شدن از عناصر زنده فرهنگی هست اما، بعد با تفسیری خاص، روند تاریخ را غیر هدفمند و مبتنی بر فلسفه کثرت در دوری تمام‌نشدنی می‌داند. از این رو، نگرش وی با «مهدویت» در نگره اسلامی در تباین قرار می‌گیرد.
در جلوی دیدگان اشپنگلر، آینده‌ای یأس‌آلود قرار دارد این آینده از آن غرب نخواهد بود.

زمان مصائب

آرنولد توین‌بی۳ (۱۹۷۵ـ۱۸۸۹) نیز مانند اشپنگلر از بازگشت ادوار سخن می‌گوید و همه نشانه‌های شکستگی تمدن غربی را از آخرین سال‌های قرن ۱۷ میلادی مشاهده می‌کند. وی، از جامعه کنونی غربی با صفت «سابقاً مسیحی» یا مردمی‌که زمانی مسیحی بودند و از انسان غربی با عنوان «انسان بعد از مسیحیت» یاد می‌کند.۴ توین‌بی با گفت‌وگو از «بحران عمیق» و از دست رفتن اصول اخلاقی در غرب از «زمان مصائب» یاد می‌کند و می‌گوید:
این بحران را می‌توان با یک رنسانس دینی معالجه نمود… ما می‌توانیم و باید دعا کنیم که خداوند مهلتی را که برای اجرای حکم مرگ جامعه به ما داده تمدید نماید و چنان که با روحی تائب و دلی شکسته به درگاه او روی آوریم اجابت می‌کند.۵
توین‌بی، مشیت و الهام ربانی را در سیر تاریخ جاری می‌داند و از آن به عنوان «نقشه الهی» یاد می‌کند که در آن بشر تنها در محدوده‌ای از آزادی و اختیار عمل برخوردار است. و این اختیار عمل هم شامل جمله انسان‌ها نمی‌شود بلکه، سازندگان تاریخ، «شخصیت‌های خلاق» یا نوابغ و ابرمردهای ممتازند.
نگرش او تا حدودی با بینش مذهبی نزدیک است با این تفاوت که توین‌بی، قصد خداوند را مجهول می‌شناسد و از بیان نقشه آن عاجز است.
جمله مردم به مثابه ماهی‌های جاری در بستر یک رودخانه‌اند؛ بی‌آنکه هیچ آگاهی از آغاز و انجام این رودخانه، فراز و فرودهای آن و مسیری که طی می‌کند داشته باشند. آنان، با اختیاری محدود و در فضایی تعریف شده به عقب و جلو می‌روند بی‌آنکه از سرانجام این سفر و سیر خبر داشته باشند.
توین‌بی قایل به ادوار تاریخ شد. و از اعتلا و سپس انحطاط آن سخن گفت اما، متذکر این معنا نیز بود که می‌شود جلوی انحطاط را گرفت. یعنی جامعه را می‌شود نو به نو کرد و نگذاشت به انحطاط کشیده شود.۶
به همین جهت، پس از مشاهده سیر رو به انحطاط و سقوط غرب، راه نجات و اصلاح مسیر را در عروج به سوی خدا و رنسانس دینی معرفی کرد و در پایان، چون یکی از پیروان ادیان الهی بر این باور اصرار ورزید که:
معجزه‌ای که باعث وحدت و رستگاری بشر شود این است که مسیحا و منجی دیگری ظهور کند که پایه‌گذار دینی نو باشد.۷
گرچه توین‌بی راه خلاصی غرب را در رجعت به دینداری می‌داند اما همانند عموم فلاسفه و اندیشمندان غربی (طی ۴۰۰ سال اخیر) در اندیشه‌اش جای خدای حقیقی خالی است.
این رساله قصد طرح و نقد آرای فلاسفه تاریخ را ندارد بلکه، متذکر این نکته است که «گفت‌وگو از پایان» و بالاخره «انحطاط و سقوط غرب» گفت‌وگویی است سابقه‌دار. چنان که بسیاری از اندیشمندان غربی درباره‌اش سخن گفته‌اند.
توین‌بی معتقد است لازم نیست تمدن غرب مسیحیت را احیا کند تا از تهدیدات خلاص گردد بلکه او می‌‌تواند با پیوستن به «ادیان والا» چون مسیحیت، اسلام، هندوئیسم و بودیسم و حذف عناصر فانی آن‌ها و مهم‌تر از همه، حذف نابردباری درباره سایر ادیان و خلاص شدن از چنگ این ادعا که تمام حقیقت تنها در تصرف ایشان است با هم متحد شوند و آنگاه حاکمیت مجدد معنویت و دین را به وجود آورند و خود را نجات بخشند.
در واقع توین‌بی، فراهم آمدن امکان ترکیب چهار مذهب «اسلام، مسیحیت، یهودیت و بودا» با مساعدت «آفرینش‌گران مدافع و ابرمردان مهیای هجوم و هجرت» را طریق تحقق مشیت خدا و جلوگیری از افول و سقوط تمدن‌ها می‌داند. با این‌همه، مقصد غایی برای او مجهول می‌نماید و سرانجامی روشن را باز نمی‌نماید و اگرچه تجلی عروج به سوی خدا را از طریق یک «کلیسای جدید و حقیقی» ـ حاکمیت اراده خداوند از طریق کلیسا ـ ممکن می‌شناسد اما، تنها در میان بیم و امید تفسیری خوش‌بینانه از تاریخ به دست می‌دهد.
نباید از یاد برد که فیلسوف تاریخ، نگرانی بزرگ را که حاصل ذات و تذکر روحی آدمی است با مشاهدات محسوس و مطالعات تاریخی درهم آمیزد و از آنجا برای کشف قانونمندی تاریخ و آمد و شد و فراز و نشیب‌های فرا روی آدمی در گستره تاریخ سعی می‌کند. از این رو، تردید و پندار جزء لاینفک این آرا است.

در طلب وحدت بشریت

«کارل یاسپرس»، در نیمه اول قرن بیستم، (۱۹۴۹م.) کتاب آغاز و انجام تاریخ را به رشته تحریر آورد و با گفت‌وگو از تاریخ به منزله «سفر انسان به دیار کمال و دستیابی به عالی‌ترین امکان بشری»، از «وحدت بشریت» به عنوان عالی‌ترین مقصد امکانی یاد کرد که انسان با تجربه یکی از دو طریق می‌تواند آن را فراهم آورد:
۱. تشکیل امپراتوری جهانی از طریق زور و ترس و وحشت؛
۲. ایجاد نظم جهانی از طریق گفت‌وگو و تصمیم مشترک.
از آنجا که یاسپرس دسترسی به این نظم جهانی را دور از دسترس می‌دید شرط دستیابی به آن را «تساهل» اعلام می‌کرد. از همین رو او در «فلسفه تاریخ» موردنظر خود معتقد بود که:
اکنون غروب فلسفه غرب رسیده و به سوی طلوع فلسفه جهانی پیش می‌رود.
برای کارل یاسپرس، تاریخ در پی هدفی و مقصدی پیش می‌رود که آن را در «معنویت» و «روحانیت» می‌توان یافت. امری که غرب واسپس تاریخ خود و تجربه سکولاریزم از آن دور مانده است.
نگاه یاسپرس تا حدی با دریافت و بینش مذهبی از تاریخ نزدیک است.
در دوردست نگاه او، «خدا بر ابلیس» تفوق می‌یابد و آینده بشر در وحدت ارواح انسانی قرین با نوعی کمال و تجربه معنوی است. شاید همین نگاه بود که از یاسپرس اندیشمندی مبلغ سجایای انسانی می‌ساخت. از نظر او فیلسوفانی که در راستای تحول معنوی و روحی انسان گام نهاده‌اند انسان‌های بزرگی بودند که تاریخ بشر را دگرگون ساختند. او با ستایش آنان، سقراط، بودا، کنفوسیوس، عیسی و افلاطون را در زمره مردان مؤثر در رشد و اعتلای معنوی انسان در طول حیات معرفی می‌کند. توجه یاسپرس به معنا و معنویت او را متذکر این امر می‌سازد تا اعلام کند:
نه دولت‌ها و حکومت‌ها و پیشرفت‌های فنی و نه حتی تمدن‌های جهانی، بلکه ظهور فیلسوفان و پیامبران است که تاریخ را به سوی معنویت و روحانیت سوق داده است.
از همین رو، ظهور این مردان را به عنوان نقطه عطف‌های مهم تاریخ می‌شناسد.
یاسپرس، به بحران معنویت در انسان غربی اشاره دارد و این بحران را ناشی از تبدیل شدن انسان به «ابزار دست ماشین» می‌داند و آن را باعث از خودبیگانگی و الینه شدن معرفی می‌کند. وجه مهم انتقاد یاسپرس به دلیل گرایش فکری و اندیشه‌ای به فیلسوفان اگزیستانس، متوجه «تکنولوژی»، و صنعت است. و این واقعه ـ ماشین ـ را به عنوان یک نقطه عطف می‌شناسد. چنان که، با ذکر وقایع پیشین، از دستیابی انسان به ماشین بخار در سال ۱۷۷۶م. و دستیابی به الکتروموتور در سال ۱۸۶۷ به عنوان دو نقطه عطف تجربه‌شده یاد می‌کند.
انتقاد یاسپرس از غرب، ناظر بر نفی «خودبنیادی» و «نیست‌انگاری» تاریخ غربی نیست از این رو گلایه‌ها و شکوائیه‌هایش «تفکری جدی» را بر نمی‌انگیزد و چراغی فراروی انسان غربی برای خروج از بحران تفکر روشن نمی‌کند. اما، به هر صورت، اعتراف او درباره «غروب فلسفه غرب» قابل تأمل است.
چنان که وقتی درباره راه رهایی می‌اندیشد، به سان شوبارت و توین‌بی، آن را در بازتاب مذهب در زندگی روزانه مردم، نهادها و فرهنگ‌ها جست‌وجو می‌کند.
«پیزیم سورکین»8، جامعه‌شناس روسی‌الاصل، به سان مردانی چون توین‌بی و «بردیایف»، عصر کنونی را به دلیل رسیدن به «انسان‌گرایی مادی» منحط و زمان اضمحلال آن را نزدیک می‌داند و می‌نویسد:
هنگامی‌که تمدنی زوایای اخلاقی و معنوی خود را از دست داد و منحصر به بینشی سطحی و ظاهری و حسی شد، از آنجا که سیراب کننده نیازهای معنوی و روحی جامعه نمی‌باشد به ناچار و دگر بار ضرورت مذهب و شهود احساس می‌شود و آن تمدن حسی محو و تمدنی مبتنی بر نیاز اساسی بشر؛ یعنی نیاز شهودی و مذهبی جایگزین می‌شود.
در جای دیگر اشاره می‌کند که:
«رنسانس اخلاقی» مانند گردش خون برای تجدید حیات تمدن‌ها ضروری است.
به هر روی، چنان که ملاحظه می‌شود، عموم فلاسفه تاریخ، تمدن غربی را مستعد فروپاشی می‌شناسند و با نگرانی، از آینده غرب که چیزی جز سقوط در انحطاط نیست یاد می‌کنند.
از آنجا که غرض این رساله کندوکاو در آرای فلاسفه تاریخ از ابتدا تا به امروز نبود از ذکر نام و اثر و آرای بسیاری از دیگر آنان از جمله« هگل، مارکس و دیگران خودداری شد.
سوروکین با پذیرش حرکت دوری تاریخ، نادیده گرفتن اندیشه جامعه‌های کهن ـ چون جامعه‌های مشرق‌زمین ـ را کوته‌بینی و کوردلی می‌داند.۹
تذکر این نکته لازم است که از عصر «هگل»، (۱۸۳۱ـ۱۷۷۰م.)، فیلسوف آلمانی که با سیستم فلسفی خود بنیاد تازه‌ای را در فلسفه غرب گذارد، مابعدالطبیعه غربی به کمال و تمامیت خود رسید و شاید بتوان گفت حوزه‌های فلسفی غرب پس از هگل، غالباً شرح و تکرار فلسفه او و پیش از اویند. واسپس اوست که «مارکس» و پیروان و تابعانش به تمامی مشغول عمل (تغییر عالم) و کناره‌گیری از نظر (تفسیر و پرسش از عالم) می‌شوند.
در این وضع، «عمل» از یک سو ناظر به «عمل سیاسی» است؛ چنانکه مارکس رنجبران جهان را دعوت به مبارزه سیاسی برای تحقق انقلاب علیه سرمایه‌داری می‌کرد و از دیگر سو ناظر به «عمل علمی» به معنی کندوکاو در دنیا و تصرف زمین چنانکه «اگوست کنت» مبلغ آن بود.
هر دو گونه عمل، ناظر به تفسیر و تفکر فلسفی در عالم نیست بلکه، ناظر بر بی‌نیاز دانستن انسان از «تفکر» اصیل است. عمل به معنی «دخل و تصرف» در عالم منجر به «تکنولوژی» در غرب می‌شود و به معنی مارکس منجر به «مبارزه».
در اروپای غربی، عمل به معنی اول قوی‌تر از اروپای شرقی شد. چنانکه در چین شاهد آن بودیم اما، با بسط تکنولوژی و غلبه لیبرالیسم و تزلزل در ایدئولوژی مارکسیسم، سوگیری عملی سیاسی ضعیف و تلاش برای دستیابی به تکنولوژی بیشتر شد. آرای فلسفی قرن نوزدهم عموماً سطحی است و در چارچوب «نظریه عمل» قابل بررسی است. مذهب «اصالت ماده» و طرح آن توسط مارکس، ناظر بر همین شرایط فکری در غرب است. در این وضع، اگر چه علم و صنعت ترقی کرد لیکن، انسان چنان در برابر صنعت مسکین و خوار شد که کمال خود را تشبه به ماشین می‌پندارد.
به هر روی، «پرسشگران» غرب، به دلیل شراکت در «مذهب امانیسم» (اصالت بشر) به نوعی در زمره «مظاهر غرب» به حساب می‌آیند و هر یک وجهی از تفکر و فرهنگ غرب را در خود متجلی ساخته‌اند و لذا انکارشان جز به اثبات ماهیت غرب نمی‌انجامد. شاید از همین روست که به هیچ روی «ستیز با غرب» در آن‌ها جای ندارد و انتظار انقلاب بزرگی را نمی‌کشند. با این همه در نسبت با کسانی که «طرح ماهیت» و «سرانجام» تاریخ غربی را خوش نمی‌دارند قابل احترامند. دست‌کم، متوجه تزلزل و فروپاشی ناگزیر آن می‌شوند. هرچند خود و آرائشان جلوه‌ای از جلوات فلسفی و سیاسی و ایدئولوژیک تفکر غربی است و جز به نزاع‌ها و دعواهای عارضی درون غرب نمی‌انجامد.
نزاع «ایدئولوژی‌ها» که تنها در یک مورد باعث هفتاد سال درگیری میان دو اردوگاه شرق و غرب و حادثه«جنگ سرد» شد، نمونه‌ای از این نوع دعواهای عارضی است. دو جریان ایدئولوژیک با مبنا و مبدأ نظری ثابت (غربی) که باعث نابودی هزاران انسان و انهدام بخش غیرقابل شماری از سرمایه‌های مادی شد.
فروپاشی اردوگاه شرق، در خود و با خود، اثبات اصالت و حقانیت و ماهیت تفکر جاری در اردوگاه غرب را نداشت بلکه، به منزله فروپاشی دیوار شرقی عمارتی بود که پوسیدگی از تمامی‌کنگره‌ها و برج و باروی آن فریاد می‌کشید: نشانه‌ای برای پایان.
به قول استاد رضا داوری، «وقتی می‌گوییم تاریخ غرب به سر آمده، یعنی عمر تفکر و عمل تاریخ غربی با همه جلوات فلسفی، سیاسی و ایدئولوژیک آن سر آمده چون جملگی جلوات غرب‌اند. ضرورتاً بدان وابسته‌اند و تالی آنند.»
اعلام این «پایان» با طرح «ماهیت» این تاریخ و «انکار» آن همراه است چون، این «پایان» به منزله «پایان  صورت» وجهی از مناسبات و پوست انداختن غرب نیست. به قول شاعر، خانه از پای‌بست ویران است و نقش‌بندی ایوان و صورت بیرونی هم کارسازی نمی‌کند. «ماهیت خودبنیادی» غرب مورد انکار واقع شده و به «پایان» رسیدن عمر آن اعلام می‌گردد، حتی اگر صورت بیرونی ـ غوغای تکنولوژی
ماشین ـ کسان زیادی را فریب بدهد و عاشقان مدرنیته را خوش نیاید.
تداوم صورت سازمان‌های اجتماعی و صنعتی و حتی سیاسی به مثابه رشد ناخن و موی و پیکر مرده‌ای است که زنده می‌نماید. مفارقت روح، دیر یا زود فروپاشی و گسست جمله اعضا را سبب خواهد شد. به این دلیل در ابتدای رساله متذکر «بحران در تاریخ غرب» شدیم.
روزگاری «نیچه»، گفته بود:
اگر خدایی وجود می‌داشت، چگونه برای من قابل تحمل می‌بود که خدا نباشم بنابراین خدایان وجود ندارند… هر آنچه باعث تحقیر غرور من شود، باید به باطل بودنش حکم کرد.۱۰
در این قول نیچه همه تاریخ غرب و باطن آن جلوه می‌کند. تاریخی که در آن، انسان «منصب خدایی» گرفته و از روی حسد و غرور، بطلان آنچه را که باعث نادیده گرفتنش می‌شود اعلام می‌کند. «پایان این تاریخ» به منزله پایین کشیده شدن انسان از مقامی است که غصب کرده؛ ظهور تحقیر و حقارت تام او. و این امری ناگزیر بود که دیر یا زود حادث می‌شد.

انقلاب و ضد انقلاب

در این پایان، آغازی نیز نهفته بود. تولدی ناگزیر و تاریخی جدید که به نام «خدای حقیقی» چون خورشید سر بر آورد. «ولوکره‌ المشرکون». البته قبول و پذیرش آن برای غرب، دست‌کم مستکبرین مست و بی‌خود از باده قدرت ـ اولاد یهود ـ ممکن نبود. از این رو، به مدد نظریه‌سازان حامی «قدرت» سعی در «تحریف این پایان و تعبیر آن به نفع خود» کردند.
در حقیقت، در آستانه «انقلابی بزرگ» ضد انقلاب، لشکر سیاست‌بازان و ایدئولوژی‌پردازان عصر پایان را پیشاپیش سربازان و ارابه‌های جنگی برای متوقف کردن این انقلاب و کند کردن روند آن روانه کرد.
شاید این قشون‌کشی در درک این سخن «برنارد لویس» اندیشمند غربی و نویسنده کتاب: خاورمیانه دوهزار سال تاریخ از ظهور مسیحیت تا امروز۱۱ بود که گفته بود:
اروپا در پایان قرن میلادی جاری اسلامی خواهد بود.۱۲
برنارد لویس، خود متوجه این «انقلاب» نیست و شاید بیش از آن که متذکر سرآمدن این تاریخ
ـ غرب ـ باشد متوجه بیداری اسلامی در شرق و رشد آن در خاورمیانه باشد. چنان که «توماس فردمن» تحلیل‌گر سیاسی آمریکا نیز چون برنارد لویس گفته بود:
اسلام بزرگ‌ترین دشمن غرب است و جنگ با این دشمن تنها با ارتش ممکن نیست. بلکه باید در مدارس، کلیسا‌ها، مساجد و معابد به رویارویی با آن پرداخت.
دست‌کم دو دسته متوجه این انقلاب شده بودند؛ دسته اول، جماعتی که به صرافت طبع و از روی سلامت، فرا رسیدن «فصل انقلاب» و «پایان تاریخ» را متذکر بودند و از همین رو در بین خود از نزدیکی فصل ظهور منجی موعود در آخرالزمان گفت‌وگو می‌کردند و می‌کنند، و دسته دوم، جماعتی که لرزش کرسی‌های قدرت را در زیر پای خود احساس می‌کردند. از این رو، جماعت اول بنای «همدلی و همراهی» گذاشته‌اند و جماعت دوم  بنا را بر «معارضه و سرکشی». و از آنجا که همه اسباب «تبلیغاتی، اقتصادی و نظامی» را فراهم آورده‌اند با همه قوا خود را مهیای مقابله
ـ به امید به عقب راندن این تاریخ ـ با قبیله انقلابیون ساختند.

پی‌نوشت‌ها:

۱. O.Spengler آلمانی، متولد بادکنبرگ، نویسنده کتاب انحطاط غرب.
۲. مورخ و تاریخ، ترجمه حسن کامشاد، تهران، خوارزمی، ۱۳۷۰، ص۴۴.
۳. Arnold Joseph Toybee.
۴. همان، ص۳۲۲.
۵. نقد فلسفه تاریخ آرنولد توین‌بی، ترجمه علی کشتگر، ‌تبریز، نشر احیا، ص۳۸؛ مورخ و تاریخ، ص۳۲۳.
۶. مطهری، مرتضی، فلسفه تاریخ، صص۲۳۰ـ۱۳۹.
۷. همان، ۳۵۴.
۸. P. A. Sorokin.
۹. بارنز و بکر، تاریخ اندیشه اجتماعی، ص۵۷ و ۲۴۹.
۱۰. برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب، ص۱۰۲۲، ح۲.
۱۱. ترجمه حسن کامشاد، نشر نی.
۱۲. مجله بازتاب اندیشه، خرداد ۸۰، ص۱۹۳.


ماهنامه موعود شماره ۶۸

همچنین ببینید

از كيومرث تا سوشيانس‏

عقيده به ظهور «موعود» مخصوص به دين يا ملت خاص نيست. هر يك از ملل منتشر در عالم به نوعى براى اين اعتقاد اقرار آورده اند و براى رهايى جهان از ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *