- قدم اول: آستانه (استانبول)
من به قصد آستانه، مرکز خلافت اسلامی، به راه افتادم. مأموریت من دوطرفه بود. زیرا میبایست زبان ترکی، زبان مسلمین آن دیار را فرا میگرفتم. البته من در لندن چیزهای بسیاری به سه زبان آموختم: زبان ترکی، زبان عربی (زبان قرآن) و زبان پهلوی زبان ایرانیان. اما آموختن زبان کاری است و تسلط بر زبان به طوری که انسان بتواند همانند زبان اهل همان کشور تکلم کند، کاری دیگر. اگر آموختن زبان فقط به صرف چند سال معدود وقت لازم دارد، تسلط بر زبان چندین برابر این فرصت را میطلبد، چرا که من میبایست زبان را با تمام دقایق و ریزهکاریهای آن میآموختم تا مبادا در اطرافم شبههای ایجاد شود.
اما من از این بابت هیچ احساس نگرانی نمیکردم، زیرا مسلمین از تسامح و سعه صدر و خوشگمانی برخوردارند و این نکات را البته پیامبرشان به آنها آموخته است. شبهه نزد آنها مثل شبهه در نزد ما نیست. از سوی دیگر حکومت ترکان در سطح مطلوبی نبود که بتواند جاسوسان و عاملان را کشف کند، چرا که این حکومت در سراشیبی ضعف و نابودی قرار داشت و همین امر باعث آسودگی خیال ما میشد.
پس از سفری خستهکننده به آستانه رسیدم و در آنجا خود را به اسم «محمد» معرفی کردم. به مسجد (محل اجتماع مسلمین برای عبادت خداوند) رفتم. نظم و نظافت و طاعتی که در مسجد از آنها دیدم، نظر مرا جلب کرد و با خود گفتم: چرا باید با اینها جنگ کنیم؟ آیا مسیح ما را به این کار سفارش کرده است؟
اما فوراً به خود آمدم و از این اندیشه شیطانی گریختم و با خود تجدید پیمان کردم که این راه را تا به آخر دنبال کنم.
در آن جا به عالم پیر و سالخوردهای به نام «احمد افندم» برخوردم. وی مردی پاکدل، پرحوصله، روشنضمیر و نیکپسند بود؛ صفاتی که حتی در بهترین روحانیون خود نظیر آنها را ندیده بودم. شیخ میکوشید روز و شب به محمد ـ پیغمبر ـ تشبه کند. او را ایدهآل خود میدانست و هرگاه نام وی را بر زبان میآورد چشمهایش پر از اشک میشد. از اقبال من این بود که وی حتی یک بار هم از اصل و نسب من نپرسید و فقط مرا با نام «محمد افندی» صدا میزد. هر نکتهای که از او میپرسیدم در کمال مهربانی به من پاسخ میداد چرا که فهمیده بود که من در کشور آنها مهمان هستم و آمدهام آنجا کار کنم و در سایه سلطانی که نماینده محمد پیغمبر بود زندگی کنم. (در واقع دلیل من برای ماندن در آستانه همین بود). به شیخ گفته بودم که من جوانی هستم که پدر و مادرم از دنیا رفتهاند و هیچ برادری هم ندارم. پدر و مادرم اندکی پول برایم باقی گذاردند و من هم تصمیم گرفتم کار کنم و قرآن و حدیث بیاموزم. از این رو به مرکز اسلام آمدم تا دین و دنیا را به چنگ آورم. شیخ بسیار مرا تحسین کرد و سخنانی با من گفت که آنها را همچنان که گفته در این جا ذکر میکنم. وی گفت: به خاطر علل و عواملی احترام تو بر ما واجب است:
۱. تو مسلمانی و مسلمانان با هم برادرند.
۲. تو مهمانی و رسول خدا هم فرموده است: «میهمان را گرامیبدارید».
۳. تو در پی علم و دانشی و اسلام به گرامی داشتن دانشجو تأکید میفرماید.
۴. تو در پی کسب و کاری و درحدیث آمده است که «کاسب محبوب خداست».
من از شنیدن این گفتهها بسیار شگفتزده شدم و با خود گفتم: ای کاش مسیحیت نیز از چنین حقایق تابناکی برخوردار میبود. اما از این تعجب کردم که اسلام با این رفعت و والایی چطور به دست حکام و زمامداران مغرور و عالمان بیخبر از دنیا دچار ضعف و سستی شده است؟!
به شیخ گفتم: میخواهم قرآن بیاموزم. شیخ از این درخواست من استقبال کرد و «سوره حمد» را به من یاد داد و معانی آن را برایم تفسیر کرد. من نیز به هنگام گفتم برخی الفاظ با مشقت روبهرو میشدم و این مشقت گاه به منتهای خود میرسید. به خاطر دارم که نتوانستم آیه «و علی امم ممن معک» را بگویم مگر پس از دهها بار تکرار آن در ظرف یک هفته. چرا که شیخ گفته بود که باید در این آیه ادغام را رعایت کنی آن چنان که هشت «میم» شنیده شود. به هر صورت که بود قرآن را ظرف دو سال کامل از آغاز تا پایان پیش شیخ خواندم. وقتی شیخ میخواست قرآن به من بیاموزد، همچنان که وضو میگرفت، برای این کار هم وضو میساخت و به من نیز دستور میداد که مثل او وضو بگیرم. آن گاه هر دو رو به قبله مینشستیم.
بد نیست در این جا متذکر شوم که وضو در نظر مسلمین نوعی شستشوست. آنها نخست صورت و سپس دست راست را از انگشتان تا آرنج میشویند و در مرحله چهارم سر و پشت گوشها و گردن را مسح میکنند و در آخر پاها را میشویند.
در زمان اقامتم در آستانه پیش خادم مسجد میخوابیدم و در مقابل به وی پول میدادم. خادم مردی تندخو و نامش «مروان افندی» بود. مروان نام یکی از اصحاب محمد است و خادم به این اسم شریف بسیار افتخار میکرد و به من میگفت: اگر خدا پسری به تو داد اسم او را «مروان» بگذار که مروان یکی از بزرگترین شخصیتهای مجاهد اسلام است. من شبها پیش همان خادم، شام میخوردم و او برایم شام آماده میکرد. روزهای جمعه که در واقع عید مسلمین است، تعطیل بودم اما سایر روزها نزد نجاری که آنجا بود کار میکردم. از آنجا که من فقط صبحها پیش نجار کار میکردم، نصف دستمزدی را که به دیگر کارگرانش میداد به من میپرداخت. این نجار نامش «خالد» بود. وقتی دست از کار میکشید درباره فضائل خالدبن ولید، فاتح اسلامی و صحابی پیامبر و کسی که در راه اسلام زحمات فراوانی کشید، بسیار رودهدرازی میکرد. اما گاه نیز با خودش میگفت: امیرالمؤمنین عمربن خطاب وقتی به خلافت رسید، خالد بن ولید را عزل کرد.
خالد، صاحب دکان، مردی بداخلاق و تا حدی زیاد تند خو بود اما نمیدانم چرا نسبت به من اطمینان داشت؟ شاید به من از این بابت اعتماد داشت که من یک شنونده مطیع برای او بودم و با وی در مسایل دینی و یا مسایلی که مربوط به مغازهاش میشد وارد بحث و گفتوگو نمیشدم. اما خالد اگرچه در ظاهر و پیش رفقایش خود را مردی پایبند به دین نشان میداد در باطن چنان به شریعت توجه نمیکرد. در نماز جمعه حاضرمیشد اما سایر روزها نمیدانم که اصلاً نماز میخواند یا نه؟
من در دکان نهار میخوردم، سپس برای خواندن نماز به مسجد میرفتم و تا وقت عصر در مسجد میماندم. چون از خواندن نماز عصر فارغ میشدم به خانه «شیخ احمد» میرفتم و دو ساعت پیش او میماندم و از وی قرآن و زبان ترکی و زبان عربی را یاد میگرفتم و هر جمعه زکات حقوقی را که در یک هفته گرفته بودم، به او میپرداختم. در واقع زکات رشوهای بود که از جانب من به خاطر استمرار رابطهام با شیخ، به او پرداخت میشد و از طرفی برای آن بود که وی بهتر به من آموزش دهد. او هم در یاد دادن قرآن و اصول اسلام و ظرایف و دقائق زبانهای عربی و ترکی اصلاً کوتاهی به خرج نمیداد.
وقتی شیخ احمد آگاه شد که من مجرد هستم، پیشنهاد کرد که یکی از دخترانش را به همسری من درآورد اما من با طرح این بهانه که «عنیّن» هستم و فاقد آن چیزی که مردان باید داشته باشند، از پذیرش درخواست او امتناع کردم. البته وقتی این بهانه را مطرح کردم که شیخ بسیار بر خواسته خود پامیفشرد به طوری که نزدیک بود رابطه من و او بریده شود زیرا او میگفت: ازدواج سنت پیامبر است و آن حضرت فرموده: «هر که از سنت من روی بگداند از من نیست». در این موقع هیچ چارهای نداشتم جز این که بیماری دروغین را اظهار کنم. شیخ هم قانع شد و روابط دوباره با همان صفا و دوستی برقرار گردید.
پس از سپری شدن دو سال از اقامتم در آستانه از شیخ اجازه خواستم که بگذارد به وطنم برگردم اما شیخ اجازه نداد و گفت: چرا میخواهی برگردی؟ در آستانه هرچه دلت بخواهد و چشمت بپسندد فراهم است، خداوند هم دنیا و دین را در آستانه قرار داده است. آنگاه به دنبال این سخن گفت: تو قبلاً گفته بودی که پدر و مادرت از دنیا رفتهاند و هیچ برادری هم نداری. بنابراین آستانه را وطن خود فرض کن. شیخ از آنجا که با من نیز به شدت با او مأنوس شده بود، پیوسته اصرار میکرد نزد او بمانم. البته من نیز به شدت با او مأنوس شده بودم لیکن وظیفهای که به من محول شده بود، مرا وادار میساخت که به لندن بازگردم و گزارش مفصلی از اوضاع مرکز خلافت تقدیم آنها کنم و دستورات جدیدی در مورد کار و وظایفم دریافت دارم.
در طول مدت اقامتم در آستانه، عادتاً هر ماه گزارشی از حال خود و نیز تحولات و مشاهداتم به وزارت مستعمرات ارسال میکردم۱.
… در روز خداحافظی با شیخ، او بسیار میگریست و وقت خداحافظی به من گفت: خدا به همراهت پسرم، اگر دوباره به این جا آمدی و من از دنیا رفته بودم مرا یاد کن. به زودی در قیامت در کنار رسول خدا با هم دیدار خواهیم کرد.
واقعیت این است که من نیز به شدت متأثر شدم و اشکهایم جاری شد، اما به هر حال وظیفه بالاتر از احساسات و عواطف است.
ماهنامه موعود شماره ۶۹
پینوشتها:
۱. نویسنده اعتراف میکند که رؤسای من حتی سفارش به انجام امور زشت و ممنوع که ممکن است در راه رسیدن به اهداف مورد نظر بریتانیا تسهیلاتی فراهم آورد، هیچ ابایی نداشتند، و من نیز که چارهای غیر از اطاعت نداشتم، بدون آن که حتی کلمهای بر زبان آورم، وظیفهام را به انجام میرساندم.