محمدرضا اکبری
یزیدبن معاویه فرزندی داشت که او را معاویه نام گذارد، وقتی یزید مرد خلافت به او رسید امّا پسر یزید خلافت را نپذیرفت و در یک سخنرانی چنین گفت: ای مردم! من تمایلی به ریاست بر شما ندارم و به خاطر ناخشنودی شما امنیتی هم احساس نمیکنم بلکه ما گرفتار شما و شما گرفتار فرمانروایی ما شدید.
جدّم معاویه با علیبن ابیطالب که به خاطر پیشقدمی و سابقهاش در اسلام، شایسته خلافت بود بر سر خلافت جنگید و میدانید که مرتکب چه اعمال زشتی شد و چه کارهای زشتی را به همراهی او انجام دادید و در پایان گرفتار اعمال خود شد و در گور فرو رفت. آن گاه خلافت به پدرم یزید رسید و سزاوار بود که آن را نمیپذیرفت زیرا شایستگی آن را نداشت. او هم مرتکب کارهای ناپسند شد و اعمال خود را نیکو دانست، مدت حکومتش کوتاه و به زودی آثارش نابود گردید و شعله فسادش خاموش شد و حال اعمال زشت او غم مرگش را از یاد ما برده است.
سپس گفت: اینک من سومین نفر این خانواده هستم که افراد بیعلاقه به خلافت من بیشتر از علاقهمندان به آن هستند، من هرگز بار گناه شما را به دوش نمیگیرم، هر چه خود میدانید عمل کنید و خلافت را به هر که میخواهید بسپارید.
مروان برخاست و گفت: شما به روش عُمر عمل کنید.
او پاسخ داد: ای مروان! مرا با فریبکاری از دینم دور میکنی؟ والله! اگر خلافت غنیمتی بود ما به سهم خود رسیدیم و اگر شرّ و گرفتاری بود برای نسل ابوسفیان کافی است. آن گاه از منبر پایین آمد.
مادرش به او گفت: ای کاش لکه خونی میبودی!
پسرش گفت: دوست داشتم که چنین میبودم و نمیفهمیدم که خداوند آتشی دارد که هر کس با او مخالفت کند و حق دیگری را غصب نماید، به آن آتش، عذاب میکند.۱
امام علی(ع) فرمود:
شما به آبادانی خانه بقا (آخرت) نیازمندتر از آباد کردن خانه فنا (دنیا) هستید۲
٭ برگرفته از کتاب قصههای تربیتی / محمدرضا اکبری/ انتشارات مسجد مقدّس جمکران
۱. بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۱۱۸.
۲. غرر الحکم
ماهنامه موعود شماره ۷۲