بگذار تا آسمان فرو پاشد
تا زمین از غصّه در هم بپیچد
تا کوهها، رشته رشته پراکنده شوند
تا کوچهها، شعله شعله به آسمان پرتاب شوند
خاک مرگ بر سرزمین ببارد
بگذار تا بعد از این، رنگ خوشبختی نبینند
این کوچههای نیشخند و دسیسه،
این خانههای حماقت و کوتهنظری
چگونه ایستادی؟
در برابر جهل مردان شهر
که کوه را از پای میانداخت،
آسمان را مچاله میکرد
و رشته صبر دریاها را پاره مینمود
در برابر قومیکوردل و ناشنوا،
گنگ و سنگدل
که با تو از سر ستم برآمدند،
کمر به قتل شبانهات بستند
تو را زیر سنگ باران کودکانشان گرفتند
گفتند: جادوگری؟! شاعری؟!
دندانت را سنگ زدند
روح آرامت را صیقل دادند
شمشیر به رویت کشیدند
بر سرت شکمبه گوسفندانشان را خالی کردند
کودکان را در مسابقه سنگزنیات جایزه دادند
محاصرهات کردند
تو که شهر را روشن کردی از عطر خداوند
دختران زنده به گور را فرصت زیستن بخشیدی
اندیشههای مردابی عفنشان را بارور کردی
تو که؛
زنان تیرهبخت را عاطفه دادی
مردان کوردل را مهربان کردی
تو که؛
کوههای سربه فلک کشیده
در برابرت زانو زدند
درختان با موسیقی آیههای نورانیات بالنده شدند
خورشیده به واسطه تو ظهور کرد
ماه به واسطه تو زیبا شد
آسمان به واسطه تو بخشنده شد
تو که دریا به واسطه تو کریم است
خاک به واسطه تو ارزش یافت
٭ ٭
اینک آرام آرام
ایستاده و صبور
سر بر دامان جبروتی خداوند میگذاری
در بال بال معطّر جبرئیل
با نسیم صلوات محمدی
بگذار تا شهر، غم بیتو بودن را مویه کند،
خاک مصیبت و اندوه بر سر بریزد،
چنگ بر دامان خاک بزند
بگذار تا شهر بایستد از زندگی
بگذار تا دیگر صدای قدمهای مهربانت را نشنود،
صدای صوت قرآنت را نشنود
لبخندهایت را نبیند
روزگار ملال آورت را نبیند،
بگذار تا شهر؛ این شهر خفته در خفقان
این شهر خاموش در تب جهل
بعد از تو روزگار خوش نبیند!!