شعر

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند

چشم‌ها پرسش بی‌پاسخ حیرانی‌ها
دست‌ها تشنه تقسیم فراوانی‌ها
با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم
داغ‌های دل ما، جای چراغانی‌ها
حالیا! دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی‌سر و سامانی‌ها
وقت آن شد که به گل، حکم شکفتن بدهی!
ای سرانگشت تو آغاز گل‌افشانی‌ها!
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل‌ها و غزل‌خوانی‌ها…
سایه امن کسای تو مرا بر سر، بس!
تا پناهم دهد از وحشت عریانی‌ها
چشم تو لایحه روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی‌ها

قیصر امین‌پور

پر می‌کشم

امشب از مفهوم مستی جرعه‌ای سر می‌کشم
فکر دیدار تو را تا مرز باور می‌کشم
ای نگاهت سبز، ای سرچشمه آئینه‌ها
گر بیایی با تو از پاییزها پر می‌کشم
خوب من! با هم قراری داشتیم آدینه‌ها
سال‌ها طرح نمی‌آیی به دفتر می‌کشم
من به قربان قدم‌هایت، تو برگرد و ببین
جای قربانی گلویم را به خنجر می‌کشم
قصه پرواز تو در آسمان پیچیده است
باز امشب در هوایت بی‌نشان پَر می‌کشم

عالیه جعفری

آب و آیینه

نیاز دیده و دل، شمع و آب و آیینه
نمود راز به کشف حجاب و آیینه
دلم ز سنگ ملامت، شکسته گشت و هنوز
در اوست جلوه معبود آب و آیینه
جمال یار، به خلوتگه خیال من است
مگو جمال! بگو آفتاب و آیینه
من ازحبیب طلب کرده‌ام رضایت دوست
نگاه ماست بر این مستجاب و آیینه
ثبات نیست به عمر دو روزه دنیا
نگاه کن به شتاب شباب و آیینه
من از شکنج سر زلف یار فهمیدم
که برده تاب به یغما ز تاب و آیینه
چه حاجت است در این بزم، بر حضور چراغ
که سر زده است ز جیب نقاب و آیینه
حباب خورد به سنگ و شکسته شد؛ چه عجب!
دلی است سنگ و دلی چون حباب و آیینه
به سیب چاه زنخدان یار، دل بستم
نه سیب و چاه؛ که چون ماهتاب و آیینه
حضور سبز تو در بزم اُنس روحانی است
حضور غیر تو چون چشم خواب و آیینه
به برگ شقایق، نوشته‌ام به گلاب
که نیست راوی حسنت کتاب و آیینه
تو از قبیله تاریخ ثابت عشقی
و از سلاله حسن مآب و آیینه
قرار سینه عشاق، خال کنج لبش
لبش تکامل لعل مذاب و آیینه
خراج مصر وجود است نقد لبخندش
نصاب شکّر حرفش، خطاب و آیینه
تو شادمانه‌ترین لحظه حیات منی
و من نظاره‌گر پیچ و تاب و آیینه
طراوت تو بهار است و شبنم است و شمیم
نظارت تو به لطف شباب و آیینه
تو را چگونه کنم وصف؟ غیر از این هستی
لطیف‌تر ز لطیفی؛ چو آب و آیینه
فروختیم به یک غمزه، نیمه‌جان وجود
به کام نیم نگاهت گلاب و آیینه
تو آن یگانه امیدی که هجر جانسوزت
کباب کرده دل شیخ و شاب و آیینه
ولایت تو مقیم است در دل ذرات
سیادت تو دلیل سحاب و آیینه
بیاض عارضت ـ ای جان! ـ صحیفه هستی
سواد طره زلف حساب و آیینه
ز صبحگاه ازل تا به شامگاه ابد
تویی محاسن مالک‌رقاب و آیینه
وجود اوست مسجل به ممکنات وجود
نمود اوست فروغ شهاب و آیینه
ولای مطلق او منتهای خوشبختی است
نمود بر حق او فتح باب و آیینه
قرین دولت جاءالحقش، عدالت و عدل
فروغ حکمتش ام‌الکتاب و آیینه
به «کیمیا»ی تبسم قسم که حسنش را
نموده قاب مهندس به قاب و آیینه

محمدابراهیم جهان‌میهن جهرمی

ماهنامه موعود شماره ۷۴

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *