سهیلا صلاحى اصفهانى
از وقتى پدرش رفته بود هر شب دلش بهانه او را مى گرفت. آرام و قرار نداشت. احساس غریبى مى کرد. شنیده بود که پدر به کوفه مى رود، اما کوفه را تا کنون ندیده بود.
چشمانش را بست و در خیال خود، پدر را دید که بر سراى »سلیمان« ایستاده و مردم مشتاقانه با او بیعت مى کنند. او نامه امام را مى خواند:
من شما را به سوى خدا و رسول خدا دعوت مى کنم. من به شما اعلام مى کنم که سنت رسول اکرم(ص) به نابودى گراییده است. دعوت مرا بپذیرید، نداى مرا اجابت کنید. فرمانم را با گوش طاعت بشنوید تا شما را به سوى سعادت و صلاح رهنمون باشم.
زمزمه هاى تمجید و تحسین بزرگان به گوشش رسید.
لبخندى زد و به خواب رفت.
× × ×
دوباره شب است و لرزیدنهاى دل بى تاب او.
اگر نامردى چون »عبیداللَّه بن زیاد« به کوفه رود چه خواهد شد؟
حتماً سپاهى مسلح و مجهز از شام مى طلبد، منادیى به کوچه ها و خیابانها مى فرستد تا مردم را به بیعت با یزید فرا خواند، آن وقت کوفیان از ترس جانشان، مسلم را رها مى کنند…
نه، خدا نکند، اهل کوفه دوباره چنین جفایى را بر آل پیامبر(ص) روا دارند.
× × ×
دست خودش که نیست. وقتى به بستر مى رود فکر و خیال به سراغش مى آید. نگاهش را به نقطه اى از سقف مى دوزد.
پدر را مى بیند، نمازش را سلام مى دهد اما هیچ کس به او اقتدا نکرده است، تنهاى تنهاست. رویش را برمى گرداند و دعا مى کند کسى مسلم را یارى کند.
کسى چون هانى!
× × ×
شب شگفت ترین آفریده خداست و با همه تاریکى اش، دست کم براى او، یادآور روشناى پدر است. اما افسوس!
مسلم را خسته مى یابد خسته و تشنه.
او بر در خانه اى تکیه زده و آب مى طلبد.
زنى در را به رویش مى گشاید.
دختر با مهربانى به تصویر زن مى نگرد تا خوابش ببرد.
باز هم شب دیرپا، سر رفتن ندارد و او هر بار که پلکهایش را روى هم مى گذارد، پدر را مى بیند.
با سر و روى خونین.
حلقه هاى به هم آویخته اشک در نگاه مسلم، دلش را به آتش مى کشد.
او مى داند که پدر براى مظلومیت امام مى گرید.
لعنت خدا بر این فریب خوردگان دنیاطلب!
× × ×
وقتى گرمى دستان امام را بر گیسوانش احساس کرد دانست که پدر را هرگز نخواهد دید.
این دست، این نوازش، این برق نگاه، جز براى یتیمى او نیست.
یادش آمد:
چندین هزار نامه و دعوت و تمنا را براى امام، کوفیان گفتند: به سوى ما روى آور؛ باشد که پروردگار متعال در سایه تو ما را به حقیقت راهبرى کند.
یادش آمد:
پاسخ امام را. فرمود: اکنون، پسر عم خود مسلم بن عقیل را که همچون برادر من مورد اعتماد و اطمینان است به سوى شما مى فرستم.
یادش آمد:
مسلم را، پدرش را، نماینده متعمد امام را، که مى رفت تا مضمون نوشته ها را تأیید و تصدیق کند.
او کوچک ترین فرزند عقیل بود.
جوانى از آل هاشم.
محبوب و محترم.
× × ×
دیگر شبها خواب پدر را نمى بیند.
خواب مردانى را مى بیند که کعبه شان حسین است.
مردانى که براى حسین احرام بسته اند و به حسین لبیک گفته اند و به طواف او آمده اند.
مردانى که هروله و وقوف و سعى شان براى اوست.
موعود شماره چهل و دو