طلسم

اسماعیل شفیعی سروستانی
… به سلامتی همین یک مرض را نداشتیم که گرفتیم. خدا شفا دهد.
 درخت پیر و کهنسالی را سراغ دارم که سال‏هاست مردم به شاخه‏هایش دخیل می‏بندند و حاجت طلب می‏کنند، شاید روزِ تعطیل سری به آنجا بزنم و قفلی به یکی از شاخه‏هایش بیاویزم و یا، پارچه‏ای سبز بدان گره بزنم. امید می‏رود نظری کنند و جن و پری دور شود.

آخر می‏دانی از قدیم گفته‏اند: هرکس شب آب روی آتش بریزد و یا قیچی را به هم بزند و یا گاهی وقتها هم جارو را وارونه بگذارد به این مرض دچار می‏شود. مخصوصاً که شب از میان خرابه‏ای رد شده باشد و یا صبح زود، تنهایی به حمام رفته و عروسی جنیان را به هم زده باشد.
 
علاجی ندارد. مگر حضرت خضر مدد کند. آن هم لازمه‏اش آب و جاروکردن هفت صبح زود جلو در خانه است و به روایتی چهل صبح ناشتا.
 
حیف که از آن محله قدیمی‌بیرون آمدم و خبری از ملا اصقل یهودی ندارم. آن وقت‏ها تعویذی می‏داد، یکابس بود، شبها روی پیشانی می‏بستند و می‏خوابیدند. با این همه شاید این طلسم بندگشای دم‏دستی بتواند جلو بدتر شدن وضع را بگیرد. داشته باشی ضرر نمی‏کنی:
    11 3 11 ه۱۱ ک لا ک ط…
 
اللهم احفظ صاحب هذالطلسم من کل جن و جنه و شرّ غول و غوله و ساحرٍ و ساحرهٍ و کاهنٍ و کاهنه. شداد داد لعنت، نمرود رود لعنت. فرعون عون لعنت. یا ابا غول و الپری و یا ابا پریز ادو الغول احفظ لنا من شر…
  
× × ×
 
راستش را بخواهی، صد تا از این نوع تعویذ و طلسم را هم که به هم ببندی کاری ازشان ساخته نیست. از هیچ کس کاری ساخته نیست. خلاصی از مکر لیل و نهار و فلک‏زدگی که گریبان خلق روزگار را گرفته، مشکل‏تر از آن است که به این سادگی میسر شود. به‏ویژه، در عصرِ »قابلمه تفلونی« و »خربزه صادراتی«
 
خدا بیامرزدش، دوستی داشتم که همیشه می‏گفت: »از وقتی آب رفت در لوله و گندم در سیلو، غیرت هم از بین مردم رخت بربست«.

 نگاهی گذرا به صفحات رنگین مجلات ادبی و فرهنگی کافی است تا دریابید که؛ »در کجای زمین زندگی می‏کنیم و ثقل زمین کجاست«. مثل اینکه حاشیه رفتم، می‏بخشید! می‏گفتم: در عصر »قابلمه تفلونی« و »پس‏انداز در بانک« و فراوانی »شیرپاکن«، همه چیز درهم و برهم می‏شود. هیچ‏چیز به هیچ‏چیز نسبت ندارد. شعر حافظ در کنارِ رژلب و خربزه صادراتی می‏نشیند و کرم ساویز، هم عنان موسیقی اصیل ایرانی پیش می‏رود و همگی، در سفینه مجله فرهنگی، شهر و دیار را درمی‏نوردند؛ با موسیقی تند راک.
 
همه همین‏اند، هیچ‏چیز بر هیچ‏چیز رجحان ندارد. شعر حافظ همان رژلب است و رژلب تداعی کننده رنگِ سرخ لعاب قابلمه تفلون. خواننده با همان لحن می‏خواند و آواز سر می‏دهد که خربزه صادراتی به وقت قاچ خوردن. همه چیز قلابی است. تا مصلحت چه حکم کند؟
 نباید فریب خورد!
 خوبی‏ها چونان لعاب قابلمه‏ها هستند؛ کم‏دوام و عاریتی و در قابلمه‏ها، مغزهایی به جوش آمده‏اند که مارهای نشسته برشانه‏ها را آرام می‏کنند. صدایی نیست و نایی.
 
خدایی که می‏خوانیمش، جز مجسمه زهوار دررفته نفسمان نیست. همان‏که برآورده کننده خواهش برخواسته از معده گندیده‏مان است.

 می‏بینی! همه چیز با هم می‏خواند. همه هم‏نوایند. همیشه، درست عکس آنچه می‏خواهیم تحقق می‏یابد. ما دیو شده‏ایم و یا آن‏که را می‏پرستیم دیوی است که به جای خدا گرفته‏ایم؟ بی‏آنکه بدانیم برمسمای مورد درخواستمان اسم دیگر نهاده‏ایم. تمنا، تمنای نفسمان است که نام و نشان الوهی یافته است. سرگشتگی‏هامان نیز از همین‏جاست. گیج و گول شده‏ایم و خر و خرفت. اگر یادگرفته بودیم درست ببینیم، این‏قدر گیج نبودیم و دنیا در نگاهمان تیره و تار نبود. همه چیز واضح است و مثل روز روشن، جنس همه چیز معلوم است. فقط باید یادبگیریم که همه‏چیز را وارونه کنیم تا راست بشوند.
 
کلاه‏ها زیر پا هستند و کفش‏ها بر سر. ما تحتِ آدمی جای سر او را گرفته است. لیکن، چشم ما خطا می‏کند. داد می‏زنیم و گلایه سرمی‏دهیم و راه به جایی نمی‏بریم. کاش چشمهایمان سو و نورِ چشمِ آن کودک دهاتی را داشت که وقتی برای اول بار به شهر آمده بود، همه را حیوان می‏دید و می‏ترسید و تنها وقتی آرام گرفت که به توصیه پیری دانا، نانی از نانوایی شهر به او خوراندند. به ناگاه کور شد. چشم دلش بسته شد. آن‏وقت در چشم او گرگ‏ها و سگ‏ها لباس آدمی‌به تن کردند و او آرام و ساکت به گردش در شهر مشغول شد. بی‏هیچ واهمه.

 گندم، گندم ثمر می‏دهد و همه چیز سیر طبیعی خودش را دارد. و در تقدیر مقدر خودش است. غیر از این نمی‏تواند باشد. همه چیز به هم می‏آید و با هم نسبت دارد و ما نیز با همه آن‏ها در نسبتی نزدیک به‏سرمی‏بریم و تنها این زبانمان است که در شلوغی صدایی دیگر در می‏دهد.
 
دیوارها، خیابان‏ها، سرها، کلاه‏ها، رژلب‏ها و قابلمه‏ها. فرقی میان آن‏ها نیست. دیگر سال‏هاست که از حلاج خبری نیست. حلاجی جای او را گرفته است و از »عبدالله«، که همگان خواجگی پیشه کرده‏اند.

 خدای به فریاد برسد این ابناء بنی‏آدم، بنده هیچ خدایی جز خودشان نیستند. از آنها همه چیز صادر می‏شود. گر همه که رو به قبله آرند و به نماز بایستند. آنها سجده‏کننده خوداند. شارع خود و پیامبر خود که دعوت‏کننده به سوی خود است.
 
… روزگاری نه چندان دور، چراغ به دست در کوچه‏ها جویای انسان بود و از دیو و دد ملول می‏نمود. خدا پدرش را بیامرزد.
 
امروز با وجود نورافکن‏ها و چراغ برق، مشکلی نیست؛ درز و دوز لوزالمعده بنی‏آدم هم پیداست تا چه رسد به هیکل او.

 اطلاعات ماهواره‏ای هم خبر آورده‏اند که: ای بابا جستیم و نبود. خودمان بودیم و بس. ها برهان »من« ها.
 
آفتاب سرزده، زمان گوش‏دادن به اخبار صبحگاهی رسیده و رفتن به سر کار با خوردن نیم سیر پنیر دانمارکی و یک استکان چای ۴۰ و ۶۰% مخلوط، در استکان پیرکس فرانسوی.
    عزت زیاد

از کتاب "روزی روزگاری"، انتشارات موعود

همچنین ببینید

استاد اسماعیل شفیعی سروستانی

پرسش ذاتی وجود آدمیست؛

پرسش ذاتی وجود آدمیست؛ وآدمی پرسشگری است که همواره از منشا هستی و نسبت میان …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *