ادبیات
نجیب
محمد جواد جزینی
امروز بعد از مراسم صبحگاه، یک نفر دیگر به افراد اتاق اضافه شد. بچهها هیچ کدام از بودن او راضی نیستند. یااللّهی گفت و پتوی جلوی در را کنار زد و آمد داخل اتاق…
ساک کوچکی روی دوشش بود. سلام و احوالپرسی و بعد بدون مقدمه در آمد که: «اگر برادرها اجازه بدن، من هم توی این اتاق باشم. اتاقهای دیگه جا نداره…»
علیرضا برای اینکه دست به سرش کرده باشد گفت: «ما پتوی اضافه نداریم.» اما او فقط لبخند زد و بعد گفت: «عیبی نداره، توی جمع گرم شما احتیاجی به پتو نیست.»
حسن همانطور که از بالای سرم رد میشد گفت: «مثل اینکه اخوی ما صفرکیلومتره…»
راستش من هم چندان از آمدن او راضی نیستم. حمید میگوید که چند روز دیگر با او هم صمیمی میشوید، اما من چشمم آب نمیخورد. احساس میکنم با ورود غریبه، جمع گرم و صمیمی ما از هم خواهد پاشید.
تازهوارد همانطور که بند پوتینهایش را باز میکرد گفت: «اسم من نجیب است…»
علیرضا به مسخره گفت: «عجیب؟» و همه خندیدیم. گفت: «نه، نجیب، نجیب چرابه.»
علیرضا گفت: «به هر حال فرقی نمیکند، اسم عجیبی که هست.»
نجیب لهجه دارد، اما کسی نپرسید بچهی کجاست. حسن میگفت: «برای این که خیلی زود خودمانی نشود، با او کمتر حرف بزنیم.»
حمید نگذاشت نجیب استراحت کند. گفت: «اخوی حالا که با ما شدی خدمتتان عرض کنم که شما به مدت ۲۴ ساعت به سمت «شهردار» این اتاق منصوب میشوید!»
همه زدند زیر خنده. نجیب در حالی که هنوز همان لبخند ملایم روی لبانش بود، از جا بلند شد و گفت: «روی چشم، باید چه کار کنم؟»
حسن گفت: «اون تانکر را میبینی؟» و با انگشت دبههای خالی آبی که کنار اتاق چیده شده بود نشان داد.
ـ باید زحمت پرکردن اونارو بکشی!
نجیب در حالی که خودش را برای رفتن آماده میکرد گفت: «خوب از کجا آب باید بیاورم.»
علیرضا که تا آن لحظه از فرط خنده سعی میکرد صورتش را از نجیب پنهان کند، برگشت و دست نجیب را گرفت و کنار پنجره برد و تانکر بزرگ آب نزدیک زمین صبحگاه را نشانش داد و گفت: «زحمت میکشید این سه طبقه رو میروید پایین. آن صف رو که میبینید؟ میروید آخر صف میایستید تا نوبتتان بشود، بعد تانکرها را پر میکنید و دوباره سه طبقه را میآیید بالا…»
همهی بچهها میدانستند، امروز حسن شهردار است و اصلاً این رسم نبود که تازهواردی شهردار بشود، و لابد نجیب هم این را میدانست، ولی چرا چیزی نگفت، نمیدانم.
نجیب دبههای خالی آب را برداشت تا برود. وقتی میخواست پوتینهایش را بپوشد، حسن گفت: «میتونی نفربر منو سوار بشی!»
و نجیب رفت.
حاجی میگوید: «پادگان دوکوهه تا حالا این همه نیرو رو یه جا به خودش ندیده».
صبحها توی زمین صبحگاه جا برای گردانهای تازه تشکیل شده نیست. امروز هم مجبور شدیم برای دویدن از پادگان بیرون برویم. بیشتر از روزهای قبل دویدیم. دو دور کامل به دور پادگان. بعدش هم نرمش تا سر حد تیر خلاص. دلم از گرسنگی صدا میکرد. علیرضا داد زد:
ـ روحیه … عالیه!
و بچههای بریدهای که در انتهای ستونها میدویدند، جواب دادند:
ـ شکمها… خالیه!
و تمام بچهها با هم تکرار کردند:
ـ روحیه عالیه، شکمها خالیه…
وقتی حاجی سراسیمه به اول صف رسید، همه ساکت شدند. حاجی خودش از سکوت یکباره بچهها خندهاش گرفت و همه با هم خندیدیم.
کمکم صدای بچهها دارد در میآید. از زندگی توی این ساختمانهای چند طبقهی مخروبه خسته شدهاند. همه دلشان میخواهد حملهی سراسری هر چه زودتر شروع بشود. علیرضا میگوید: «بسیجی بیترمز نمیتونه یه جا بخوره و بخوابه.»
و حاجی که چشمغره میرود، حرفش را میخورد.
امروز نامهی برادرم رسید. نجیب امروز هم شهردار است. اتاق را جارو زد، ظرفها را شست. کارش که تمام شد یک گوشه نشست و شروع کرد به خواندن کتابی که با روزنامه جلد شده بود.
علیرضا دارد اسلحهاش را با گازوییل میشوید. بچهها غر میزنند که چرا این کارها را بیرون از اتاق انجام نمیدهد، اما او اصلاً گوشش به این حرفها بدهکار نیست. باید بلند شوم بروم جواب نامهی برادرم را بنویسم.
حمید میگوید خبر حمله همیشه از آشپزخانه یا از توی دیگ غذای تدارکات پخش میشود. حمید میگوید: «شبهای حمله غذا چربتر از همیشهاس. اگر حمله باشه غذا حتماً مرغه.»
امشب شام پلو و مرغ بود. میان بچهها همهمه افتاده بود که لابد حمله است.
نجیب کمکم دارد جای خودش را توی اتاق باز میکند. اما بچهها سعی میکنند هنوز فاصلهی خودشان را با نجیب حفظ کنند، و نجیب هنوز همانطور با گذشت، مهربان و صبور است. وقتی میایستد اگر دستش را بلند کند حتماً میتواند لامپ سقف اتاق را بگیرد، اما حالا نشسته است و همان کتاب به روزنامه پیچیده شدهاش را میخواند.
امروز روز پنجم است که فرماندهی گروهان ما رفته. حاجی هم رفته است ستاد فرماندهی. همه جا خبر حمله پخش شده است. بچهها خیلی خوشحالند. لابد تا چند روز آینده فرماندهی گروهان جدیدی برای ما میفرستند. بچهها میگویند: «شاید یکی از خود بچههای باتجربهتر از ما انتخاب شود.»
دیشب کسی آمد و نجیب را صدا زد و با خودش برد و تا صبح هم نیامد. صبح زود بچهها خبر آوردند که حاجی دیشب آمده و نجیب خیلی با حاجی گرم گرفته است. بعد از مراسم صبحگاه حاجی بچهها را جمع کرد و خبر داد که تا چند روز آینده حملهی سراسری شروع میشود. بچهها از خوشحالی تکبیر گفتند. هنوز حاجی داشت دربارهی حمله حرف میزد که جملهای مثل یک پتک توی سرم خورد: برادر نجیب چرابه از طرف ستاد به عنوان فرمانده گروه انتخاب شده.
صدای صلوات بلند شد و در این میان ما فرصت کردیم توی چشمهای همدیگر نگاه کنیم، بدون اینکه چیزی بگوییم. شاید رنگ همهی ما پریده بود. و وقتی آزادباش داده شد، حمید گفت: «بچهها حتماً نجیب میخواد رفتار بد ما رو تلافی کنه!»
علیرضا گفت: «نکنه نذاره بریم حمله…»
نزدیکیهای ظهر نجیب آمد. مثل همیشه کفشهای جلوی اتاق را جفت کرد و سلام داد. آمد تو. بچهها شرمنده بودند، اما برای نجیب انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود.
حسن میگوید: «من خجالت میکشم توی چشمهای نجیب نگاه کنم.»
از آن شب «پلو مرغ»، پنج شب میگذرد. بعد از آن یک بار دیگر هم پلو مرغ خوردیم اما از حمله خبری نشد که نشد.
اکثر شبها رزم شبانه داریم. بچهها اسمش را گذاشته بودند «رزم اشکی». برای اینکه از شدت سختی عملیات رزمی اشک آدم در میآید. نیمههای شب با تیراندازی همه را از خواب بیدار میکنند. تا نزدیکیهای صبح در تپهها و دشتهای اطراف با پای پیاده سرگردانیم. حرکت شتری، آرایش دشتبان، بهخیز پاشو، گذشتن از رودخانه و…
دیشب یکهو به فکرم رسید که یک شب به رزم شبانه نروم. فکرم را با حمید در میان گذاشتم و قرار و مدار فرار را با هم گذاشتیم. نیمههای شب صدای حاجی که فریاد میزد: «به خط شید به خط شید…» توی راهرو پیچید، من و حمید به سرعت پشت بالکن پنهان شدیم. چند لحظه بعد تمام اتاقها خالی شد و بچهها به طرف بیرون پادگان حرکت کردند. ما هم هر کدام چند پتو زیر و رویمان انداختیم و در کمال آسایش به خواب رفتیم.
نزدیکیهای صبح از سر و صدای بچهها از خواب پریدم. علیرضا خندید گفت: «وضعیت قرمزه. تک خوردین.»
خیال کردم علیرضا از حرصش میخواهد سر به سرمان بگذارد، اما بعد فهمیدم که پس از رزم شبانه، حاجی منصور حضور و غیاب کرده و فهمیده ما نیامدهایم. برای همین نجیب را مأمور تنبیه ما کرده بود.
علیرضا میگوید: «نجیب شما رو مجبور میکنه توی این سرما با لباس برید توی رودخانه!»
هر کس چیزی میگفت و اضطراب مرا بیشتر میکرد. شام که پخش شد، نجیب آمد و گفت: «شما دو نفر امشب نخوابید. لباس بپوشید و با تمام تجهیزات آماده باشید!»
فقط گفتیم: «چشم…»
نفهمیدم چطور شام خوردم. از اضطراب تنبیهی که نمیدانستم چیست دلم شور میزد. بالاخره آماده شدیم. بچهها هر کدام چیزی میگفتند و میخندیدند. کمکم بچهها پتوهای خودشان را برداشتند بروند بخوابند که نجیب آمد. حالا دیگر اثری از آن لبخند همیشگی روی لبهایش دیده نمیشد. نجیب جلو افتاده، حرکت کردیم. از در پادگان که بیرون رفتیم وقتی نجیب به سمت جادهی آسفالت رفت، حمید آهسته در گوشم گفت: «مثل اینکه نمیخواد ما رو توی رودخونه بندازه.»
من چیزی نگفتم. تودههای در هم ابر مثل پردهای در مقابل قرص کامل ماه کشیده شده بود. نجیب سرش پایین بود. با سرعت قدم برمیداشت و ما به دنبالش میرفتیم. با قدمهای بلندی که برمیداشت ما را مجبور میکرد تقریباً به دنبالش بدویم. از جاده آسفالت میگذریم و به طرف شرق پادگان حرکت میکنیم. درست نمیدانم یک ربع، نیم ساعتی را بدون اینکه حرفی زده باشیم راه رفتیم. همه جا تاریک بود. این سکوت و این اضطراب آدم را خسته میکرد. من همهاش به این فکر میکردم که شاید نجیب فرار ما را بهانه کرده و میخواهد همهی آن برخوردهای نادرست بچهها را بر سر ما تلافی کند.
ناگهان نجیب بیآنکه چیزی بگوید ایستاد. حس کردم صدایش بغض دارد: برادرها اینجا بمانید و استغفار کنید. از خداوند طلب بخشش کنید و بعد خودتان برگردید به گردان.
ما ساکت بودیم. احساس کردم لبهایم سنگین شده و روی هم چسبیده است. حمید به من نگاه کرد و من به چشمهای او خیره شدم. نجیب برگشت وبدون اینکه دیگر چیزی بگوید به طرف پادگان به راه افتاد. من احساس کردم آدمهای بیکفایتی هستیم. لابد حمید هم این احساس را داشت.
نور ماه که از روبهرو بر اندام نجیب میتابید، سایهی بزرگی از او را روی زمین انداخته بود. روی زمین اندام نجیب به حد غیرقابل تصوری بزرگ مینمود.
ناگهان صدای گریه حمید مرا به خود آورد…
نزدیکیهای صبح بود که به پادگان برگشتیم. اصلاً احساس خستگی نمیکردم برعکس احساس میکردم خیلی سبک شدهام. رفتم تا پوتینهایم را دربیاورم و دمپایی بپوشم حمید هم رفت تا برای نماز صبح وضو بگیرد.
امروز بعد از مراسم صبحگاه، یک نفر دیگر به افراد اتاق اضافه شد. بچهها هیچ کدام از بودن او راضی نیستند. یااللّهی گفت و پتوی جلوی در را کنار زد و آمد داخل اتاق…
ساک کوچکی روی دوشش بود. سلام و احوالپرسی و بعد بدون مقدمه در آمد که: «اگر برادرها اجازه بدن، من هم توی این اتاق باشم. اتاقهای دیگه جا نداره…»
علیرضا برای اینکه دست به سرش کرده باشد گفت: «ما پتوی اضافه نداریم.» اما او فقط لبخند زد و بعد گفت: «عیبی نداره، توی جمع گرم شما احتیاجی به پتو نیست.»
حسن همانطور که از بالای سرم رد میشد گفت: «مثل اینکه اخوی ما صفرکیلومتره…»
راستش من هم چندان از آمدن او راضی نیستم. حمید میگوید که چند روز دیگر با او هم صمیمی میشوید، اما من چشمم آب نمیخورد. احساس میکنم با ورود غریبه، جمع گرم و صمیمی ما از هم خواهد پاشید.
تازهوارد همانطور که بند پوتینهایش را باز میکرد گفت: «اسم من نجیب است…»
علیرضا به مسخره گفت: «عجیب؟» و همه خندیدیم. گفت: «نه، نجیب، نجیب چرابه.»
علیرضا گفت: «به هر حال فرقی نمیکند، اسم عجیبی که هست.»
نجیب لهجه دارد، اما کسی نپرسید بچهی کجاست. حسن میگفت: «برای این که خیلی زود خودمانی نشود، با او کمتر حرف بزنیم.»
حمید نگذاشت نجیب استراحت کند. گفت: «اخوی حالا که با ما شدی خدمتتان عرض کنم که شما به مدت ۲۴ ساعت به سمت «شهردار» این اتاق منصوب میشوید!»
همه زدند زیر خنده. نجیب در حالی که هنوز همان لبخند ملایم روی لبانش بود، از جا بلند شد و گفت: «روی چشم، باید چه کار کنم؟»
حسن گفت: «اون تانکر را میبینی؟» و با انگشت دبههای خالی آبی که کنار اتاق چیده شده بود نشان داد.
ـ باید زحمت پرکردن اونارو بکشی!
نجیب در حالی که خودش را برای رفتن آماده میکرد گفت: «خوب از کجا آب باید بیاورم.»
علیرضا که تا آن لحظه از فرط خنده سعی میکرد صورتش را از نجیب پنهان کند، برگشت و دست نجیب را گرفت و کنار پنجره برد و تانکر بزرگ آب نزدیک زمین صبحگاه را نشانش داد و گفت: «زحمت میکشید این سه طبقه رو میروید پایین. آن صف رو که میبینید؟ میروید آخر صف میایستید تا نوبتتان بشود، بعد تانکرها را پر میکنید و دوباره سه طبقه را میآیید بالا…»
همهی بچهها میدانستند، امروز حسن شهردار است و اصلاً این رسم نبود که تازهواردی شهردار بشود، و لابد نجیب هم این را میدانست، ولی چرا چیزی نگفت، نمیدانم.
نجیب دبههای خالی آب را برداشت تا برود. وقتی میخواست پوتینهایش را بپوشد، حسن گفت: «میتونی نفربر منو سوار بشی!»
و نجیب رفت.
حاجی میگوید: «پادگان دوکوهه تا حالا این همه نیرو رو یه جا به خودش ندیده».
صبحها توی زمین صبحگاه جا برای گردانهای تازه تشکیل شده نیست. امروز هم مجبور شدیم برای دویدن از پادگان بیرون برویم. بیشتر از روزهای قبل دویدیم. دو دور کامل به دور پادگان. بعدش هم نرمش تا سر حد تیر خلاص. دلم از گرسنگی صدا میکرد. علیرضا داد زد:
ـ روحیه … عالیه!
و بچههای بریدهای که در انتهای ستونها میدویدند، جواب دادند:
ـ شکمها… خالیه!
و تمام بچهها با هم تکرار کردند:
ـ روحیه عالیه، شکمها خالیه…
وقتی حاجی سراسیمه به اول صف رسید، همه ساکت شدند. حاجی خودش از سکوت یکباره بچهها خندهاش گرفت و همه با هم خندیدیم.
کمکم صدای بچهها دارد در میآید. از زندگی توی این ساختمانهای چند طبقهی مخروبه خسته شدهاند. همه دلشان میخواهد حملهی سراسری هر چه زودتر شروع بشود. علیرضا میگوید: «بسیجی بیترمز نمیتونه یه جا بخوره و بخوابه.»
و حاجی که چشمغره میرود، حرفش را میخورد.
امروز نامهی برادرم رسید. نجیب امروز هم شهردار است. اتاق را جارو زد، ظرفها را شست. کارش که تمام شد یک گوشه نشست و شروع کرد به خواندن کتابی که با روزنامه جلد شده بود.
علیرضا دارد اسلحهاش را با گازوییل میشوید. بچهها غر میزنند که چرا این کارها را بیرون از اتاق انجام نمیدهد، اما او اصلاً گوشش به این حرفها بدهکار نیست. باید بلند شوم بروم جواب نامهی برادرم را بنویسم.
حمید میگوید خبر حمله همیشه از آشپزخانه یا از توی دیگ غذای تدارکات پخش میشود. حمید میگوید: «شبهای حمله غذا چربتر از همیشهاس. اگر حمله باشه غذا حتماً مرغه.»
امشب شام پلو و مرغ بود. میان بچهها همهمه افتاده بود که لابد حمله است.
نجیب کمکم دارد جای خودش را توی اتاق باز میکند. اما بچهها سعی میکنند هنوز فاصلهی خودشان را با نجیب حفظ کنند، و نجیب هنوز همانطور با گذشت، مهربان و صبور است. وقتی میایستد اگر دستش را بلند کند حتماً میتواند لامپ سقف اتاق را بگیرد، اما حالا نشسته است و همان کتاب به روزنامه پیچیده شدهاش را میخواند.
امروز روز پنجم است که فرماندهی گروهان ما رفته. حاجی هم رفته است ستاد فرماندهی. همه جا خبر حمله پخش شده است. بچهها خیلی خوشحالند. لابد تا چند روز آینده فرماندهی گروهان جدیدی برای ما میفرستند. بچهها میگویند: «شاید یکی از خود بچههای باتجربهتر از ما انتخاب شود.»
دیشب کسی آمد و نجیب را صدا زد و با خودش برد و تا صبح هم نیامد. صبح زود بچهها خبر آوردند که حاجی دیشب آمده و نجیب خیلی با حاجی گرم گرفته است. بعد از مراسم صبحگاه حاجی بچهها را جمع کرد و خبر داد که تا چند روز آینده حملهی سراسری شروع میشود. بچهها از خوشحالی تکبیر گفتند. هنوز حاجی داشت دربارهی حمله حرف میزد که جملهای مثل یک پتک توی سرم خورد: برادر نجیب چرابه از طرف ستاد به عنوان فرمانده گروه انتخاب شده.
صدای صلوات بلند شد و در این میان ما فرصت کردیم توی چشمهای همدیگر نگاه کنیم، بدون اینکه چیزی بگوییم. شاید رنگ همهی ما پریده بود. و وقتی آزادباش داده شد، حمید گفت: «بچهها حتماً نجیب میخواد رفتار بد ما رو تلافی کنه!»
علیرضا گفت: «نکنه نذاره بریم حمله…»
نزدیکیهای ظهر نجیب آمد. مثل همیشه کفشهای جلوی اتاق را جفت کرد و سلام داد. آمد تو. بچهها شرمنده بودند، اما برای نجیب انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود.
حسن میگوید: «من خجالت میکشم توی چشمهای نجیب نگاه کنم.»
از آن شب «پلو مرغ»، پنج شب میگذرد. بعد از آن یک بار دیگر هم پلو مرغ خوردیم اما از حمله خبری نشد که نشد.
اکثر شبها رزم شبانه داریم. بچهها اسمش را گذاشته بودند «رزم اشکی». برای اینکه از شدت سختی عملیات رزمی اشک آدم در میآید. نیمههای شب با تیراندازی همه را از خواب بیدار میکنند. تا نزدیکیهای صبح در تپهها و دشتهای اطراف با پای پیاده سرگردانیم. حرکت شتری، آرایش دشتبان، بهخیز پاشو، گذشتن از رودخانه و…
دیشب یکهو به فکرم رسید که یک شب به رزم شبانه نروم. فکرم را با حمید در میان گذاشتم و قرار و مدار فرار را با هم گذاشتیم. نیمههای شب صدای حاجی که فریاد میزد: «به خط شید به خط شید…» توی راهرو پیچید، من و حمید به سرعت پشت بالکن پنهان شدیم. چند لحظه بعد تمام اتاقها خالی شد و بچهها به طرف بیرون پادگان حرکت کردند. ما هم هر کدام چند پتو زیر و رویمان انداختیم و در کمال آسایش به خواب رفتیم.
نزدیکیهای صبح از سر و صدای بچهها از خواب پریدم. علیرضا خندید گفت: «وضعیت قرمزه. تک خوردین.»
خیال کردم علیرضا از حرصش میخواهد سر به سرمان بگذارد، اما بعد فهمیدم که پس از رزم شبانه، حاجی منصور حضور و غیاب کرده و فهمیده ما نیامدهایم. برای همین نجیب را مأمور تنبیه ما کرده بود.
علیرضا میگوید: «نجیب شما رو مجبور میکنه توی این سرما با لباس برید توی رودخانه!»
هر کس چیزی میگفت و اضطراب مرا بیشتر میکرد. شام که پخش شد، نجیب آمد و گفت: «شما دو نفر امشب نخوابید. لباس بپوشید و با تمام تجهیزات آماده باشید!»
فقط گفتیم: «چشم…»
نفهمیدم چطور شام خوردم. از اضطراب تنبیهی که نمیدانستم چیست دلم شور میزد. بالاخره آماده شدیم. بچهها هر کدام چیزی میگفتند و میخندیدند. کمکم بچهها پتوهای خودشان را برداشتند بروند بخوابند که نجیب آمد. حالا دیگر اثری از آن لبخند همیشگی روی لبهایش دیده نمیشد. نجیب جلو افتاده، حرکت کردیم. از در پادگان که بیرون رفتیم وقتی نجیب به سمت جادهی آسفالت رفت، حمید آهسته در گوشم گفت: «مثل اینکه نمیخواد ما رو توی رودخونه بندازه.»
من چیزی نگفتم. تودههای در هم ابر مثل پردهای در مقابل قرص کامل ماه کشیده شده بود. نجیب سرش پایین بود. با سرعت قدم برمیداشت و ما به دنبالش میرفتیم. با قدمهای بلندی که برمیداشت ما را مجبور میکرد تقریباً به دنبالش بدویم. از جاده آسفالت میگذریم و به طرف شرق پادگان حرکت میکنیم. درست نمیدانم یک ربع، نیم ساعتی را بدون اینکه حرفی زده باشیم راه رفتیم. همه جا تاریک بود. این سکوت و این اضطراب آدم را خسته میکرد. من همهاش به این فکر میکردم که شاید نجیب فرار ما را بهانه کرده و میخواهد همهی آن برخوردهای نادرست بچهها را بر سر ما تلافی کند.
ناگهان نجیب بیآنکه چیزی بگوید ایستاد. حس کردم صدایش بغض دارد: برادرها اینجا بمانید و استغفار کنید. از خداوند طلب بخشش کنید و بعد خودتان برگردید به گردان.
ما ساکت بودیم. احساس کردم لبهایم سنگین شده و روی هم چسبیده است. حمید به من نگاه کرد و من به چشمهای او خیره شدم. نجیب برگشت وبدون اینکه دیگر چیزی بگوید به طرف پادگان به راه افتاد. من احساس کردم آدمهای بیکفایتی هستیم. لابد حمید هم این احساس را داشت.
نور ماه که از روبهرو بر اندام نجیب میتابید، سایهی بزرگی از او را روی زمین انداخته بود. روی زمین اندام نجیب به حد غیرقابل تصوری بزرگ مینمود.
ناگهان صدای گریه حمید مرا به خود آورد…
نزدیکیهای صبح بود که به پادگان برگشتیم. اصلاً احساس خستگی نمیکردم برعکس احساس میکردم خیلی سبک شدهام. رفتم تا پوتینهایم را دربیاورم و دمپایی بپوشم حمید هم رفت تا برای نماز صبح وضو بگیرد.
ماهنامه موعود شماره ۶۸