دیر نیست ای عزیز

hope ytbinwm0mt - دیر نیست ای عزیزای عزیز! خود را، تو را و جمله ره پیمایان کوه کبود را در میانه غاری می‏بینم که معبرهایش هر لحظه تنگ و تنگ‏تر می‏شود.
تنها این سوسوی مانده از فانوس خاطره‏های درونِ سینه ماست که ما را در رسیدن به آستانه انفجار کوه کبود یاری می‏دهد.

 

 ای عزیز!
 ابر سنگینی سراسر آسمان را پوشانده. روزهای زیادی است که دلِ این آسمان فراخ گرفته، چونان دل من. امّا، دریغ از نَمی اشک که بر زمین بچکد.
 دهان زمین بازمانده، جمله پرنده‏ها لب تشنه به انتظار باریدن نشسته‏اند امّا، هیهات!
 خبری نیست که نیست!
 این همه بخیلی آسمان بر زمین را کسی به خاطر نمی‏آورد!
 زمین باروری خود را از دست داده، بوته‏ها و علف‏زارها زرد و رنگ و رو رفته شده‏اند. آبِ اندکی هم که از سال‏های دور در دل زمین مانده بود، آنقدر پایین نشسته که به این سادگی دستِ دیّارالبشری بدان نمی‏رسد. وقتی هم با هزار دنگ و فنگ آب را از دل زمین بیرون کشیده بر زمین‏های لب تشنه جاری می‏کنند، آن چه می‏شکفد، به بار ننشسته آفت می‏زند و از بین می‏رود. باقی مانده محصول نیز، قوت لایموت تنی چند از خیل گرسنگان را کفایت نمی‏کند.
 از کودهای شیمیایی هم کاری برنمی‏آید. ضررشان از دَه من محصولی که به بار می‏نشیند بیشتر است.
 وه که تاوان خوردن این دانه‏های مسموم را هم باید داد.

 ای عزیز!
 گاهی نظاره‏گر رویش سبزه‏ها و درخت‏ها بوده‏ای؟
 مثل این‏که با زور و اکراه از میان زمین سر بیرون کرده باشند. اصلاً نه جوانه‏زدنشان را می‏شود دید و نه برگ‏ریزان و به خزان نشستنشان را.
 تا چرخی می‏زنی، برگها شاخه‏های پراکنده را می‏پوشانند و تابستان به میانه نرسیده شروع به ریزش می‏کنند. گویا شاخه‏ها، نای نگه داشتن شکوفه‏های لاغر و کم مایه را هم از دست داده‏اند.
 وزش هر نسیم چنان شکوفه‏ها را بر زمین می‏افکند که بیا و بنگر.
 آنچه هم که بر شاخه‏ها می‏ماند، حاصل صد جور دارو و سم است. چند صباحی دوام می‏آورد. میوه‏هایی مسموم که تا چیده می‏شوند خال می‏زنند و به خانه نرسیده راهی زباله‏دانی می‏شوند. گویی زمین چنان عقیم و نازا شده که درختها، میوه‏های ناقص الخلقه پرورش می‏دهند.

 ای عزیز!
 روزها، چنان که ساعتی و سال‏ها، چنان که روزی کوتاه هستند. تا چشم بر هم بگذاری، شبها به روز و ماهها به سال بدل شده‏اند.
 هیچ آمد و شد سال‏ها را به یاد می‏آوری؟
 در عجب مانده‏ام که چه بایستی گفتن. انگار که زمستان بهار را به تماشا می‏نشیندو بهار از شتاب تابستان چنان حیران می‏ماند که دامن فراچیده، خانه خالی می‏کند، بار سفر می‏بندد و می‏رود. و در این میانه، این حیران مانده بر آستانه زندگی؛ این انسان، درمانده از بی‏برکتی عمر خویش، روزان و شبان را به تکاپو به سر می‏آورد. در اشتغالی تام، شتابی شیطانی و تنک مایگی دست‏آوردی که به منزل نرسیده هیچ می‏شود.
 دیگر بار و دیگر بار این انسان است که سرمایه عمر بی‏برکت را بر سر کوچه و بازار به فروش می‏گذارد تا شاید دِرَمی چند، ما به ازاء آن دریافت کند.
 جملگی، کودکی نادیدگانی را می‏مانند که جوانی را شاهد موهای سپید کرده‏اند.
 وه که چه زود جوانی به پیری می‏گراید در عین خامی و کم‏مایگی!
 چنان می‏نماید که کودکان، موی سپید کرده، بی‏آن که حظی از بودن بر پهنه خاک و دریافتی بزرگ از آن همه راز و رمز گسترده در پهنه هستی حاصل کرده باشند، تن به گور می‏سپارند.
 سنگهای گورستانِ سرد، تجسم هزاران آرزوی درهم شکسته ناکامان روزگار است.

 ای عزیز!
 از دور دست ایام، این گفته فرزانه مردان در گوشم مانده است که؛ »زمستان را دیدار روی بهاران مبادا«.
 خوب که بنگری، بهارِ جوانی را قرین با فرسودگی و پیری می‏بینی. زمستان در بهار می‏پیچید و کودکی در پیری.
 همه ایام و روزها و شب‏ها، مصروفِ قوت لایموت و برآوردن اسفلِ تمنا و آرزوی فرزند آدمی می‏شود.
 هیهات که نشانی از آن همه آثار بزرگ و مردانی بزرگتر که سنگینی گامهاشان زمین را به لرزه درمی‏آورد نیست. تا دست چپاولگر لیل و نهار چه بر سر این واماندگانِ چون کاه بر پهنه امواج متلاطم آورد!
 کجایند مردان بزرگ و زنانی که بر بازوانشان تاریخ قومی را می‏شد نظاره کرد؟
 آنان که دلهای تپنده در سینه‏هاشان، مردان را تا سرزمین نور و روشنایی فرا می‏کشید. تا منتهای بی‏خودی، تا اوج خلاقیت، تا زایشگاه همه غزلها، نغمه‏ها و دلاوریها در میدان.
 
ای عزیز!
 هوا هرلحظه سرد و سردتر می‏شود و زمین تاریک و تاریکتر.
 ابرِ سیاه واقعیت‏های بی‏بنیاد، پهنه آسمانِ دل آدمی را پوشانده، از این‏رو، اشعه خورشید حقیقت به سختی راهی برای گذار می‏یابد.
 دغدغه فردایی مبهم و فتنه‏های درهم پیچنده، همه فراغت را از دلها ربوده است.
 عجب که هیچ کس را شجاعت آن نیست که بر هجومِ »عصر دغدغه‏ها« اعتراف آورد و بر سرلوحه دفتر واماندگانِ در روزگار بنویسید:
 دغدغه نه روزی آسمانی که تقدیرِ نامقدرِ انسان بریده از آسمان است.
 آیا تو بر آنکه خانه بر سیلاب می‏بندد و در سنگبارانِ آسمان پناه به خانه‏ای از آبگینه می‏آورد نمی‏خندی!
 
ای عزیز!
 در این زمانه پر اشتغال که ما و همگان قرین دودیم و غریب زمین.
 در این زمانه که انسان، این گرفتار آمده در چاه ویل زمین، بی هیچ درد و غم، در خانه‏های بلورین همچون موجودی ناقص الخلقه، حیات حیوانی خویش را سپری می‏کند.
 در این غوغا که سینه‏ها هر لحظه تنگ‏تر می‏شود و تنهایی گزنده‏تر از هر زمان فشار خویش را بر قلبهایی که برای بودن تلاش می‏کنند می‏افزاید، آدمها و آدمکها به مردگانی می‏مانند که سال‏ها پیش از این باد و باران اسمهاشان را از پهنه سنگ گورهاشان زدوده است.
 … و در این خراب آباد زمین نه مردی را می‏توان یافت که بر بازوانش تکیه زد و نه شاعری را که توانایی دیدن گامی پیش‏تر از خود داشته باشد.
 در این عصر که گویی دیگر نه سرّی است و نه سودایی، نه شوری و نه شراره‏ای، نه فریادی و نه دردی و نه گشایشی و نه ندایی…
 چه می‏گویم؟
 در زمانه سلطنت بی چون و چرای شیطان بر زمین، کیست که بتواند تنها و تنها از شهسواران شیرین‏کار بگوید و از خود بگذرد؟
  هر چه گفتند و گفتیم از خود بود و با خود بود!
 انسانِ امروز، سر درپی شاعر نمایان غاصب، سری جز ماندن در زمین ندارد.
 روزگاری شاعران. این بیدارگران اقالیم، یاد آوران شبِ دیدار دوست بودند و تاریخِ عیش قوم.
 آن هم با زبانی که عین تفکر بود و خانه وجود آدمی، به دور از هر رنگ و تعلق که در عمقِ جان می‏نشست و عاشقی و جوانی کردن را نوید می‏داد.
 … روزگار غریبی است.
 انسان بی پناه‏تر از هر زمان در میان اشیا، سرگردان مانده است. نگهبان راستین اشیا.
 گویی که در تسخیر ابزارِ دست خویش مانده است؛ این غوغایی.
 در عجب مانده‏ام که چگونه بازی می‏خورد.
 آن زمان که پیکرِ آدمی منفعل در پهنه زمین رها شود، هر تازه‏واردی می‏تواند سواری بگیرد. در این وقت؛
 آخرین بازمانده احساس و عاطفه نیز در میان غوغای زمانه در گرو لحظاتی ناپیدا و گم به هدر می‏رود.
 مردانی عقیم و زنانی نازا که در ازدواج، موجودی سقط شدنی ثمر می‏دهند.
 وه که چقدر از این موجودات سترون متنفرم. چنان که در بی هویتی تام و تمام چونان آب به رنگ‏های گوناگون درمی‏آیند و هردم، شکل ظرفی را به خود می‏گیرند. به گدایی می‏مانند که بر در هر خانه‏ای، در پی جلب قلوب شکم بارگان بی هویت، صدها نقش بازی می‏کنند تا شاید لقمه‏ای اعتبار دروغین فراچنگ آورند.
 کاش خود می‏دانستند که چه موجود شگفتی از آب در آمده‏اند. و کاش ملکوت این همه »من«، هویدا می‏شد. آن وقت می‏دیدی که او را به هیچ کجا نمی‏توانستی نسبت دهی. هیچ کجایی و همه جایی.
 نمی‏خواهم بگویم بد می‏کنند یا خوب. خدایشان آزاد آفریده است. بگذار در این آزادی زیست کنند، اگرچه دلقکان همیشه سالن‏های نمایشند.
 چقدر کوچک و خردیم، با اندک مایه‏ای که خود از داشتنش چنان خجل و شرمنده‏ایم که از همگان پنهان می‏داریم و…
 در این‏گونه زیستن، وقتی که آدمی پیر می‏شود چنان تمامی اعضایش از کار می‏افتد و ضعف و فتور وجودش را می‏آزارد که قدرت تفکر را از دست می‏دهد. با خاطره‏ای از گذشته، با همه شادی‏ها، شلوغی‏ها و امیدها که با بودن قدرت بر آورده شدنی بودند. در گرداب ضعف و زبونی. ترس از دست دادنِ باقی مانده‏ها چونان موریانه بر او مستولی می‏شود. ترس از نداری و فقدان.
 حرص حمله خویش را می‏آغازد، بر وجود ضعیف و سستی که مرگ تدریجی خویش را می‏بیند؛ این واهمه تا درک مرگ پیش می‏رود. مرگی محتوم در عین تنهایی و بی کسی. مجسمه‏ای یهودیانه و بی‏روح در میانه همه اشیا، اما رنگ پریده و افسرده که بوی نفرت و آلودگی‏اش مشام را می‏آزارد.
 
ای عزیز!
 همه بر آستانه سرزمین فتنه‏ها و در میانه دریای ابتلا چشم بر راه مانده‏ایم. آسمان، زمین، من، تو و دریای متلاطم و بی‏قرار. جملگی چشم بر دوردست‏هاایم؛ مانده‏ایم.
 هیچ از جنگل کبود، کوه کبود و مسافرانی که در میانه جنگلی انبوه ره می‏پیمودند تا شاید ره به سرزمین نور و روشنایی بیابند شنیده‏ای؟
 هم آنان که در میان هجوم یأس و انبوه روزنه‏های بسته، در عین ناباوری به ناگاه خود را شاهد انفجار کوه کبود و تابش نوری خیره کننده یافتند.
 
ای عزیز!
 خود را، تو را و جمله ره پیمایان کوه کبود را در میانه غاری می‏بینم که معبرهایش هر لحظه تنگ و تنگ‏تر می‏شود.
 تنها این سوسوی مانده از فانوس خاطره‏های درونِ سینه ماست که ما را در رسیدن به آستانه انفجار کوه کبود یاری می‏دهد.
 تنها این نغمه‏ها و غزلهای مانده از مردان مرد است که مرا برای رفتن، نهراسیدن و چشم داشتن به انفجار بزرگ کبود کوه برپای داشته است.
 
ای عزیز!
 دیر نیست که زمین زیر پای ما ترک بردارد. کوه بلرزد و چشمانمان نظاره‏گر دشت فراخِ رهایی شود. دشتی سبز به پهنای همه آسمان.
 دیر نیست ای عزیز!

 
اسماعیل شفیعی سروستانی
از کتاب «روزی روزگاری» 

همچنین ببینید

استاد اسماعیل شفیعی سروستانی

پرسش ذاتی وجود آدمیست؛

پرسش ذاتی وجود آدمیست؛ وآدمی پرسشگری است که همواره از منشا هستی و نسبت میان …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *