در ادامه راه، به بهشت رسیدم که دم درب بهشت نهری بود به نام کوثر و جویباری به نام رحمت، که از آب کوثر نوشیدم و با آب رحمت غسل کردم. سپس وارد بهشت شدم. در اطراف بهشت، خانه من و اهل بیت من ساخته شده بود. خاک بهشت مانند مُشک خوشبو بود. انواع غذاها و نوشیدنیها و میوهها در آنجا موجود بود؛ از جمله در بهشت، درختی بود که اگر پرنده تیز پروازی میخواست تنه درخت را دور بزند، در مدّت هفتصد سال نمیتوانست.
بیان معراج پیامبر اکرم(ص) از زبان آن حضرت و اهل بیت(ع)
خداوند در «قرآن کریم» میفرماید: «پاک و منزّه است خدایی که بندهاش را در یک شب از «مسجدالحرام» به سوی «مسجدالأقصی، که گرداگردش را پر برکت ساختهایم، بُرد تا برخی از نشانههای عظمت خود را به او نشان دهیم. همانا او شنوا و بیناست.»۱
مرحوم علّامه مجلسی، در کتاب «بحارالانوار» جلد ۱۸ صفحه ۳۱۹ به نقل از تفسیر مرحوم قمی از امام صادق(ع) نقل مینماید که:
«جبرئیل و میکائیل و اسرافیل با بُراق (براق چیست؟ پیامبر(ص) فرمودند: «براق حیوانی بهشتی است که صورتش مانند انسان، دست و پایش مانند اسب، دمش مانند دم گاو، از استر کوچکتر و از درازگوش بزرگتر، زینش از یاقوت قرمز، رکابش از درّ سفید، به هفتاد هزار لجام طلایی، لگام زده شده. دو بال دارد که به درّ و یاقوت و زبرجد زینت شده است و بین دو چشمش جمله «لا اله الا الله وحده لاشریک له، محمّد رسول الله(ص)» نوشته شده است. اگر خدا به او اجازه دهد، در مدّت کوتاهی، تمام دنیا را سیر میکند. دارای بهترین رنگ است و کلام انسان را متوجّه میشود.»۲) محضر رسول خدا(ص) آمدند. یکی افسار براق را به دست گرفت و دیگری رکاب را آماده کرد و سومی زین را مهیّا نمود. هنگام سوار شدن، براق، چموشی کرد. جبرئیل به او نهیب زد که آرام باش؛ زیرا هیچ پیامبری به عظمت او بر پشت تو سوار نشده است. براق آرام شد و رسول خدا(ص) سوار بر آن شد. از زمین برخاست و بالا رفت (از اینجا جریان معراج توسط خود پیامبر(ص) بیان گردیده است). پیامبر(ص) میفرمایند:
«هنگام حرکت، صدایی از سمت راست من بلند شد و مرا صدا زد؛ ولی من به او جواب ندادم و توجّهی به آن نکردم. سپس از طرف چپم ندایی برخاست. به آن هم پاسخی ندادم و التفات ننمودم. ناگهان مقابل من زنی نمایان شدکه زیورآلات فراوان داشت. به من گفت: یا محمّد! به من نگاه کن و با من سخن بگو؛ ولی به او نگاه نکردم و توجّه ننمودم. سپس ناگهان صدای مهیبی برخاست که من زیاد ترسیدم. به راهمان ادامه دادیم تا اینکه به مکانی رسیدیم. جبرئیل گفت: «فرود بیاییم و نماز بخوانیم.» پس نماز خواندیم. جبرئیل گفت: «میدانی در چه مکانی نماز خواندی؟» گفتم: «خیر.» گفت: «اینجا (مدینه) است که به زودی به سوی آن هجرت خواهی کرد.» سپس مقداری راه پیمودیم. گفت: «فرود بیا.» فرود آمدیم و نماز خواندیم. گفت: «میدانی در کجا نماز خواندی؟» گفتم: «خیر». گفت: «اینجا (طور سینا) است که موسی با خدا صحبت میکرد.»
دوباره مقداری راه رفتیم. پیاده شدیم و نماز خواندیم. جبرئیل گفت: «اینجا (بیت اللّحم) است. محلّ ولادت عیسی بن مریم.» سپس حرکت کردیم تا اینکه به «بیتالمقدّس» رسیدیم. داخل مسجد شدم؛ در حالیکه جبرئیل در کنارم بود. درون مسجد، حضرت ابراهیم و موسی و عیسی و جمع زیادی از انبیاء جمع بودند. اذان و اقامه برای نماز گفته شد. زمانی که صفها آماده شد، جبرئیل بازوی مرا گرفت و امام جماعت قرار داد و نماز جماعت خوانده شد.
سپس سه جام که یکی شیر و دیگری آب و دیگری شراب بود، آماده شد. در همین حال شنیدم گویندهای میگوید: اگر آب را بگیری، امّتت غرق میشوند و اگر شراب را انتخاب کنی، خودت و امّتت گمراه میگردید و اگر شیر را برگزینی، تو و امّتت هدایت خواهید شد. بنابراین من شیر را گرفتم و نوشیدم. جبرئیل به من گفت: «تو و امّت تو رستگار شدید.» سپس گفت: «در مسیر راه چه دیدی و چه شنیدی؟» گفتم: از طرف راست صدایی شنیدم؛ ولی به آن توجّهی نکردم. گفت: «اگر جواب میدادی و التفات میکردی، تمام امّتت یهودی میشدند. دیگر چه شنیدی؟» گفتم: صدایی از طرف چپم شنیدم. گفت: «اگر پاسخ داده بودی، همه پیروانت مسیحی میشدند.» جبرئیل گفت: «چه چیزی مقابلت ظاهر شد؟» گفتم: زنی که زیورآلات فراوان داشت؛ ولی با او صحبت نکردم و توجّه ننمودم. جبرئیل گفت: «اگر تکلّم میکردی، امّت تو دنیا را بر آخرت مقدّم میکردند.»
به جبرئیل گفتم: هنگام حرکت، صدای مهیبی شنیدم که مرا ترساند. این صدای چه بود؟ جبرئیل جواب داد: «سنگی در کنار و لبه جهنّم قرار داشت که درون جهنّم افتاد و مدّت هفتاد سال در حرکت به طرف قعر جهنّم بود و الآن به انتهای جهنّم رسید که این صدا از آنجا برخاست.»
پیامبر خدا(ص) میفرمایند: «به راهمان ادامه دادیم تا اینکه به آسمان دنیا رسیدیم. نگهبان آن فرشتهای بود که نامش اسماعیل بود و زیر فرمان او هفتاد هزار فرشته بود که هر فرشتهای نیز هفتاد هزار فرشته سرباز داشت. به جبرئیل امین گفت: چه کسی با توست؟ گفت: «محمّد(ص).» پرسید: به پیامبری رسیده و مبعوث گردیده؟ گفت: «بله.» سپس درِ آسمان را به روی ما گشود. من به او نزدیک شدم و سلام کردم و برای او طلب مغفرت کردم. او نیز به من سلام کرد و طلب مغفرت کرد و گفت: آفرین بر برادر و پیامبر صالح و درستکار.
هنگام ورود به آسمان، فرشتگان زیادی را ملاقات کردم که همه خندان بودند و چهرهای شاداب داشتند تا اینکه به فرشتهای برخورد کردم که هیکل و جثّهای بزرگ و چهرهای زشت و ظاهری خشمگین و غضبناک داشت. به جبرئیل گفتم: این کیست که من از او ترسیدم؟ گفت: «حق داری بترسی و ما هم از او ترسناکیم؛ زیرا او مأمور آتش جهنّم است که نامش مالک است و از وقتی که خدا او را مأمور جهنّم نموده، خندان نشده و هر روز به خشم و غضبش نسبت به دشمنان خدا و گناهکاران اضافه میشود.» به جبرئیل گفتم: آیا میشود جهنّم را ببینم؟» جبرئیل به او دستور داد و او گوشهای از درب جهنّم را باز کرد که ناگهان شعلهای بزرگ از درون آن بلند شد و فوران کرد که نزدیک بود مرا در برگیرد. به جبرئیل گفتم: درپوش را بگذارد. امر کرد و مالک جهنّم، درپوش را گذاشت.
آنگاه به حرکت در آسمان دنیا (آسمان اوّل) ادامه دادیم تا اینکه مردی را با هیکلی خیلی بزرگ و صورتی گندمگون ملاقات کردم. پرسیدم: این کیست؟ جبرئیل گفت: «پدرت حضرت آدم است.» پس به او سلام کردم و او نیز سلام کرد و گفت: «آفرین بر پسر و پیامبر صالح که در زمانی صالح مبعوث گردیدی!»
به فرشتهای برخورد کردم که بر روی تختی نشسته بود و بین دو پای او تمام دنیا قرار داشت و برگهای از نور در دستش بود که بر آن کلماتی نوشته شده بود و اصلاً به طرف چپ و راست نگاه نمیکرد؛ بلکه دائماً به آن ورقه نظر میانداخت؛ در حالیکه چهرهاش گرفته و محزون بود. از جبرئیل سؤال کردم: این فرشته کیست؟ گفت: «فرشته مرگ است که دائماً در حال جان گرفتن است»، به او سلام و احوال پرسی کردم و او من و امّتم را بشارت به نیکی و بهشت داد.از او پرسیدم: چگونه جان انسانها را میگیری؟ گفت: «خداوند، دنیا را (مانند درهمیکه در کف شما باشد) در اختیار من گذاشته و من کاملاً به آنها تسلّط دارم و بنابراین هیچ خانهای نیست؛ مگر آنکه من در روز، پنج مرتبه به آن خانه نگاه میکنم و هرگاه عمر کسی به پایان رسیده باشد (نام او از آن صفحه نور محو میشود)، جان او را میگیرم و وقتی بازماندگان میّت بر او گریه میکنند، میگویم: گریه نکنید. من سراغ تک تک شما میآیم و کسی را باقی نمیگذارم.
پیامبر(ص) میفرمایند: «به جبرئیل گفتم: مرگ خیلی سخت است. گفت: «اوضاع بعد از مرگ، از خود مرگ سختتر و سنگینتر است.» از آن فرشته گذشتیم تا اینکه به دستهای رسیدیم که در مقابل آنها ظرفی از گوشت پاکیزه و خوش طعم و ظرفی گوشت گندیده و فاسد قرار داشت و آنها از گوشت فاسد میخوردند و گوشت سالم را کنار گذاشته بودند. از جبرئیل پرسیدم: اینها چه کسانی هستند؟ جبرئیل گفت: «کسانی هستند از امّت تو که روزی و مال حلال را رها کردهاند و از مال حرام استفاده میکنند.»
در مسیر راه به فرشتهای عجیب برخورد کردم؛ زیرا نصف بدن او از یخ و نصف دیگرش از آتش بود؛ درحالی که نه آتش، یخ را آب میکرد و نه یخ آتش را خاموش مینمود. این فرشته با صدای بلند میگفت: ای خدایی که آتش و یخ را در کنار هم قرار دادی و نزدیک کردی، بدون آنکه آتش، یخ را و یخ، آتش را خاموش کند، قلبهای بندگان مؤمنت را به هم نزدیک بگردان. در ادامه راه با دو فرشته ملاقات کردم که یکی بلند میگفت: خدایا! هرکس در راه تو مالش را خرج میکند، عوض خوب عطا بفرما و دیگری با صدای رسا میگفت: خدایا! هرکس بخیل است و مالش را برای خودش نگه میدارد، مالش را تلف بنما.
سپس حرکت کردیم تا اینکه به گروهی رسیدیم که لبانی مانند لبهای شتر داشتند. گوشت پهلوهایشان را قیچی میکردند و میخوردند. از جبرئیل پرسیدم: اینها کیانند؟ گفت: «کسانی هستند که عیبجویی میکنند و دیگران را مسخره مینمایند.» سپس به جمعی برخورد نمودیم که سرهایشان را محکم به سنگ میکوبیدند. پرسش کردم: این گروه چه کسانی هستند؟ گفت: «افرادی هستند که نماز مغرب و عشا را نخوانده میخوابند.» از آنجا گذشتیم تا اینکه به جمع دیگری رسیدیم که در دهانشان آتش میریختند و از پایین بدنشان خارج میشد. جبرئیل گفت: «اینها کسانی هستند که مال بچّههای یتیم را میخورند.» از آن محل رد شدیم تا اینکه دستهای را دیدم که شکمهای بزرگی داشتند که نمیتوانستند از زمین برخیزند. جبرئیل گفت: «اینها افرادی هستند که ربا میخورند و روز و شب آنها را آتش فرا میگیرد.» به گروهی از زنان برخوردیم که آنها را با سینههایشان آویزان کرده بودند. پرسیدم: اینها چه کردهاند؟ جبرئیل گفت: «زنانی هستند که خودشان را برای مردان نامحرم زینت میکردند و اولاد زنا را به همسرانشان نسبت میدادند و زنانی هستند که بی اجازه شوهر از خانه خارج میشدند.»
در ادامه مسیر، به فرشتگان بیشماری رسیدیم که دارای صورتهای گوناگون و صداهای مختلف بودند و هر کدام با لغتی خدا را حمد و ستایش و تسبیح میکردند.»
پیامبر خدا(ص) میفرمایند:
«به [آسمان دوم] صعود کردم. در آنجا دو مرد شبیه هم دیدم. از جبرئیل پرسیدم: این دو نفر کیستند؟ گفت: «این دو، حضرت عیسی و یحیی هستند که پسر خاله یکدیگرند.» با آنها احوالپرسی کردم و آنها در حقّ من و امّتم دعا کردند. [به آسمان سوم] رفتیم و مردی خوش سیما و بسیار زیبا را مشاهده کردم. پرسیدم: او کیست؟ جبرئیل گفت: «حضرت یوسف است.» [در آسمان چهارم] با حضرت ادریس ملاقات کردم و با او سخن گفتم و او در حقّم دعا کرد. سپس با فرشتهای برخورد کردم که بر تختی نشسته بود و فرماندهی هفتاد هزار فرشته را بر عهده داشت که هر فرشته نیز سرپرست هفتاد هزار فرشته بود. در دلم افتاد که این فرشته باید روح باشد. (فرشتهای که در قرآن نامش آمده، تَنَزَّلُ الملائکهُ وَ الرُّوح) او به احترام من برخاست و تا قیامت ایستاده است. [در آسمان پنجم] حضرت هارون، برادر حضرت موسی را دیدار کردم و با او احوالپرسی نمودم. [در آسمان ششم] حضرت موسیبن عمران را دیدم در حالیکه قامتی بلند داشت و میگفت: «بنیاسرائیل گمان میکنند برترین فرزندان آدم هستند؛ درحالیکه این مرد (به من اشاره میکرد) برترین انبیاء نزد خداست.» [سپس به آسمان هفتم] صعود کردم. در آنجا به هیچ فرشتهای برخورد نکردم؛ مگر اینکه میگفت: «یا محمّد(ص)! حجامت کن و امّتت را دستور بده حجامت کنند.» در آنجا، مردی را دیدم که موی سر و ریش او سیاه متمایل به سفیدی بود. پرسیدم: «این مرد کیست؟» جبرئیل گفت: «او حضرت ابراهیم است که کنار بیت معمور قرار گرفته و اینجا جایگاه تو و پرهیزکاران از امّت توست.» در ادامه بازدید از آسمان هفتم، به فرشتهای برخورد کردم که مانند خروس بود. گردنی کشیده و بالهایی بلند و صدایی رسا داشت و هنگام سحر بالهایش را به هم میزد و گردنش را میکشید و با صدای بلند میگفت: «سُبحانَ اللهِ المَلِکِ القدُّوسِ، سُبحانَ اللهِ الکَبیرِ المُتَعالِ، لا اِلهَ اِلّا اللهُ الحَیُّ القَیُّومُ» زمانیکه او مشغول به تسبیحات میشد، تمام خروسهای روی زمین، از او پیروی میکردند و هنگامیکه ساکت میشد، تمام خروسها ساکت میشدند.
در ادامه راه، به بهشت رسیدم که دم درب آن نهری بود به نام کوثر و جویباری به نام رحمت که از آب کوثر نوشیدم و با آب رحمت، غسل کردم. سپس وارد بهشت شدم. در اطراف بهشت، خانه من و اهل بیت من ساخته شده بود. خاک بهشت مانند مُشک خوشبو بود. انواع غذاها و نوشیدنیها و میوهها در آنجا موجود بود؛ از جمله در بهشت، درختی بود که اگر پرنده تیزپروازی میخواست تنه درخت را دور بزند، در مدّت هفتصد سال نمیتوانست و هیچ منزل و کاخی در بهشت نبود؛ مگر اینکه برگی (روایت دیگر شاخهای) از این درخت در آن موجود بود. پرسیدم: این درخت چیست؟ جبرئیل گفت: «درخت طوبی است که خداوند میفرماید:
«طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآب؛ خوشا به حالشان و سرانجامی خوش دارند»
سپس در ادامه، آنقدر راه پیمودم تا به مقام قرب الهی رسیدم. عرضه داشتم: پروردگارا! هدیهای به من عطا فرما. خطاب رسید: «به تو دو کلمه و جمله که در عرشم نوشته شده است، عطا میکنم:
«لا حَولَ وَ لاقُوَّهَ اِلّا بِااللهِ العَلیِّ العَظیمِ وَ لامَنجی مِنکَ اِلّا اِلَیکَ؛
هیچ توان و نیرویی جز توان و نیروی خداوند بلندمرتبه بزرگ نیست و هیچ راه نجاتی از آن نیست جز راهی که به سوی اوست.»
سپس در محضر باریتعالی با تمام فرشتگان آسمان نماز جماعت برپا داشتم. آنگاه خداوند نمازهای روزانه را بر من واجب فرمود.»
امام باقر(ع) میفرمایند:
«زمانیکه پیامبر خدا(ص) به آسمان صعود کرد و بالا رفت، بر تختی از یاقوت قرمز که مزیّن به زبرجدّ سبز شده بود و فرشتگان، آن را حمل میکردند، قرار گرفت. جبرئیل به او گفت: «یا محمّد(ص)! اذان بگو.» پیامبر گفت: اللهاکبر اللهاکبر. فرشتگان نیز تکبیر گفتند. حضرت رسول(ص) فرمودند: «أشهَدُ أَن لا اله الا الله» فرشتگان نیز گفتند: «ما نیز به وحدانیّت خدا شهادت میدهیم.» پیغمبر(ص) گفت: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُالله» فرشتگان گفتند: «ما شهادت میدهیم که تو فرستاده خدا هستی.» ملائکه از پیامبر(ص) پرسیدند: «با وصیّ خودت، علی(ع) چه کردی؟» پیامبر خدا(ص) فرمودند: «او را درمیان پیروانم به عنوان جانشین معیّن کردم.» فرشتگان گفتند: «خوب کسی را خلیفه و جانشین خود قرار دادی! آگاه باش که خداوند اطاعت او را بر ما واجب کرده است.» سپس به سوی آسمان دوم بالا رفت. فرشتگان در آنجا مثل آنچه که فرشتگان در آسمان اوّل با او گفتند، به سخن پرداختند. زمانیکه به آسمان هفتم رفت، حضرت عیسی(ع) را ملاقات کرد. عیسیبن مریم به او سلام کرد و از حضرت علی(ع) پرسید. پیامبر خدا فرمود: «او را جانشین خود نمودم.» حضرت عیسی(ع) گفت: «انسان خوبی را جانشین خود قرار دادی. آگاه باش خداوند اطاعت او را بر فرشتگان واجب کرده است.» سپس حضرت موسی(ع) و انبیای دیگر را ملاقات کردم. همه آنها، آنچه حضرت عیسی به من گفته بود، گفتند. حضرت رسول پرسید: «پدرم حضرت ابراهیم کجاست؟» گفتند: «او در بهشت مراقب بچّههای شیعیان علی(ع) است.»
پیامبر(ص) میفرمایند: «داخل بهشت شدم. دیدم او کنار درختی نشسته که دارای پستانهایی مانند پستانهای گاو است که اطفال کوچک شیعیان (که در طفولیّت از دنیا رفتهاند) از آنها شیر مینوشند و هرگاه این پستانها از دهان اطفال جدا میشود، مجدّداً آن را در دهان آنها قرار میدهد. نزد حضرت ابراهیم رفتم و بر او سلام کردم. جواب سلام داد و پرسید: «علی(ع) را چه کردی؟» گفتم: او را در زمین جانشین خود قرار دادم، فرمود: «خوب جانشینی برای خود قرار دادی. اینها اطفال شیعیان علی(ع) هستند که از خدا خواستم من را سرپرست آنها قرار دهد. به درستی که هر بچّهای که از این درخت جرعهای مینوشد، طعم میوه و نوشیدنیهای بهشت را مییابد.»۳
پینوشتها:
۱. سوره اسراء، آیه ۸
۲. «بحارالانوار»، ج ۱۸، حدیث ۲۸ و ۲۹، ص ۲۱۶.
۳. همان، جلد ۱۸، ص ۳۰۴ ـ حدیث ۷ از کتاب «إثبات المعراج»، ص ۱۳۹.