باده بده ساقی ولی …

باده بده ساقیا، ولی ز خُمّ غدیر
چنگ بزن مطربا، ولی بیاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا به زیر
داد مسرّت بده ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه‌پرداز شد
که زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دائره ساز شد
سَروَر روحانیان هو العلّی الکبیر
نسیم رحمت وزید، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسید به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ز آفتاب منیر
وادی خمّ غدیر منطقه نور شد
یا زِ کفِ عقل پیر تجلّی طور شد
یا که بیانی خطیر ز سرّ مستور شد
یا شده در یک سریر قران شاه و وزیر
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم یزل روشن از آن شمع شد
ظلمت دیو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه کیوان محل شد به فراز سریر
چون به سر دست شاه شیر خدا شد بلند
به تارک مهر و ماه ظل عنایت فکند
شوکت فر و جاه به طالعی ارجمند
شاه ولایت پناه به امر حق شد امیر
مژده که شد میر عشق وزیر عقل نخست
به همّت پیر عشق اساس وحدت درست
به آب شمشیر عشق نقش دوئیّت بشست
به زیر زنجیر عشق شیر فلک شد اسیر
فاتح اقلیم جود به جای خاتم نشست
یا به سپهر وجود نیّر اعظم نشست
یا به محیط شهود مرکز عالم نشست
روی حسود عنود سیاه شد همچو قیر
صاحب دیوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ایوان عشق زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمه دستان عشق رفت به اوج اثیر
جلوه به صد ناز کرد لیلی حسن قِدم
پرده ز رخ باز کرد بدر منیر ظُلم
نغمه‌گری ساز کرد معدن کلّ حکم
یا سخن آغاز کرد عن اللّطیف الخبیر
به هر که مولا منم علی است مولای او
نسخه اسما منم علی است طغرای او
سرّ معمّا منم علی مجلای او
محیط انشا منم علی مدار و مدیر
طور تجلّی منم سینه سینا علی است
سرّ اناالله منم آیت کبرا علی است
ذرّه بیضا منم لؤلؤ لالا علی است
شافع عقبی منم علی مشاور و مشیر
حلقه افلاک را سلسله جنبان علی است
قاعده خاک را اساس و بنیان علی است
دفتر ادراک را طراز و عنوان علی است
سیّد لولاک را علی وزیر و ظهیر
دائره کن فکان مرکز عزم علی است
عرصه کون و مکان خطّه رزم علی است
در حرم لامکان خلوت بزم علی است
روی زمین و زمان به نور او مستنیر
قبله اهل قبول غرّه نیکوی اوست
کعبه اهل وصول خاک سر کوی اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروی اوست
نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقیر
طلعت زیبای او ظهور غیب مصون
لعل گهرزای او مصدر کاف است و نون
سرّ سویدای او منزّه از چند و چون
صورت و معنای او نگنجد اندر ضمیر
یوسف کنعان عشق بنده رخسار اوست
خضر بیابانِ عشق تشنه گفتار اوست
موسی عمران عشق طالب دیدار اوست
کیست سلیمان عشق بر در او؟ یک فقیر!
ای به فروغ جمال آینه ذوالجلال
«مفتقر» خوش مقال مانده به وصف تو لال
گرچه براق خیال در تو ندارد مجال
ولی ز آب زلال تشنه بود ناگزیر

آیت‌الله غروی اصفهانی (کمپانی)

ماهنامه موعود شماره ۸۳

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *