سیّد ناصر نجفی گوید: برای اوّلین بار به زیارت سیّدمحمّد رفتم. در ایستگاه «بلد» از قطار پیاده شدم و درشکهای گرفتم و به سوی بارگاه مقدّس ابوجعفر به راه افتادم. چون بدانجا رسیدم، خواستم کرایه درشکهچی را بدهم؛ امّا متوجّه شدم کیسه پولم گم شده. پریشان شدم. درشکهچی متوجّه این امر شد و گفت: کرایه را به تو بخشیدم و از تو کرایه نمیخواهم. او را از اتّفاقی که برایم افتاده بود،
سیّد ناصر نجفی گوید: برای اوّلین بار به زیارت سیّدمحمّد رفتم. در ایستگاه «بلد» از قطار پیاده شدم و درشکهای گرفتم و به سوی بارگاه مقدّس ابوجعفر به راه افتادم. چون بدانجا رسیدم، خواستم کرایه درشکهچی را بدهم؛ امّا متوجّه شدم کیسه پولم گم شده. پریشان شدم. درشکهچی متوجّه این امر شد و گفت: کرایه را به تو بخشیدم و از تو کرایه نمیخواهم. او را از اتّفاقی که برایم افتاده بود، آگاه ساختم، وی با درشکه مرا به ایستگاه راه آهن بازگرداند تا شاید کیسه پولم که افتاده بود، در میان راه ببینم. دوباره مرا از آنجا به بارگاه ابوجعفر بازگرداند؛ امّا نه در مسیر رفت و نه در مسیر بازگشت، کیسه پولم را ندیدم.
به صحن شریف وارد شدم و در یکی از تالارهای آن نشستم و به صاحب قبر گفتم:
این اوّلین باری است که به زیارتت میآیم، آن وقت پولهایم به سرقت میرود. یا آن را به من بازگردان یا دیگر به زیارتت نمیآیم.
در همین بین، امیرچرچفی و حاج سماوی آلچلوب و حاج عبدالواحد آل حاج سکر برای زیارت وارد صحن شدند و راغب بودند که من هم برای زیارت با آنها وارد حرم شوم. من از این کار امتناع کردم و جریان را برایشان تعریف کردم و آنچه میان من و ابوجعفر گذشته بود، برایشان تعریف کردم.
سپس چرچفی همان مقدار مالی که گم کرده بودم، به من هدیه کرد و گفت: این به جای آنچه گم کردی. من آن را رد کردم و گفتم: ابوجعفر باید پولهای خودم را به من برگرداند.
چیزی نگذشت که شنیدیم کسی با صدای بلند فریاد میزند: چه کسی کیسه پولش را گم کرده؟!
چرچفی به او گفت: آن کیسه پول متعلّق به این سیّد است.
آن مرد پیش من آمد و از محتویّات کیسه پرسید، به او پاسخ دادم، پس وی آن را به من بازگرداند.
ما از وی پرسیدیم که چطور آن را پیدا کرده و چرا به دنبال صاحبش گشته و آن را برای خود برنداشته است؟! گفت:
من چارپا کرایه میدهم؛ چارپایان خود را آورده بودم که به کار خود مشغول شوم و آنها را کرایه دهم که با این کیسه مواجه شدم و گفتم امروز دیگر نیازی به کارکردن ندارم و همین کیسه پول برایم کافی است.
چارپایان را به خانه بازگرداندم و خود نیز به استراحت پرداختم؛ در خواب دیدم ابوجعفر آمده و میگوید: آنچه تو پیدا کردهای، متعلّق به زائر من است، آن را به وی بازگردان…
از خواب بیدار شدم و گفتم این خواب از خوابهای پریشان بوده و دوباره خوابیدم. مجدّداً همان خواب را دیدم، از خواب بیدار شدم و آن را آوردم…