دوم ماه رجب به روایتی ولادت امام هادی(ع) و سوم آن مصادف با شهادت جدّ بزرگوار امام زمان(ع) است. امام بزرگواری که چندی است حرمت حریم محترمش، شکسته شده و غبار مظلومیت آن بر چهره پیروان حضرتش سنگینی مینماید. آنچه تقدیمتان میشود، گوشههایی از فضایل و کرامات آن پیشوای معصوم(ع) است.
- احترام پرندگان به امام هادی(ع)
ابوهاشم جعفری میگوید:
متوکل، تالار آفتابگیری درست کرده بود که پنجرههای مشبک داشت و داخل آن پرندگان خوش آواز را رها ساخته بود. روزهایی که سران حکومت برای سلام رسمی و تبریک نزد او میآمدند، متوکل درون همین تالار مینشست اما بر اثر سروصدای پرندگان، نه حرف دیگران را میشنید و نه دیگران حرفش را میشنیدند.
فقط وقتی که امام هادی(ع) وارد میشد، تمام پرندگان ساکت و آرام میشدند و تا وقتی آن حضرت(ع) از آنجا خارج نمیشد، سر و صدایی نمیکردند.۱
- آگاهی امام هادی(ع) از سؤال اصحاب
محمد بن شرف میگوید:
همراه امام هادی(ع) در یکی از خیابانهای مدینه راه میرفتم. خواستم از امام هادی(ع) مسئلهای را بپرسم اما قبل از اینکه سؤالم را مطرح کنم، امام به من فرمود: «ما در جای شلوغی هستیم و مردم در رفتوآمدند. اکنون زمان خوبی برای سؤال کردن نیست».2
- امام هادی(ع) و شفای نابینا
هاشم بن زید میگوید:
با چشمان خود دیدم که کوری را نزد امام هادی(ع) آوردند و امام، او را بینا کرد. و نیز دیدم که با گِل، پرندهای درست کرد و در آن دمید، و پرنده جان گرفت و به پرواز درآمد.
به امام گفتم: میان شما و حضرت عیسی(ع) تفاوتی نیست!
امام فرمود: «من از او هستم و او از من است».3
- واثق مُرد، ابن زیات کشته شد
خیران اسباطی میگوید: وقتی که درمدینه خدمت حضرت هادی(ع) رسیدم، فرمود: «از واثق (پادشاه وقت) چه خبر داری؟»
گفتم: قربانت شوم، به سلامت بوده وده روز پیش او را ملاقات نمودم. فرمود: «اهل مدینه میگویند: مرده است». وقتی که فرمود: میگویند، دانستم که گفتار خود او ست. سپس فرمود: «جعفر (متوکل) چه میکرد؟» گفتم: در زندان به بدترین حال بود.فرمود: او (بعد از واثق) صاحب این امر (سلطنت) است. فرمود: ابن زیات (وزیر و اثق) چه میکرد؟ گفتم: قربانت! مردم با او هستند وفرمان، فرمان اوست. حضرت فرمود: «این مقام برای او شوم است»، سپس ساکت شد و فرمود: «ناچار مقدرات خداوند و احکام الهی جاری میشود».
ای خیران! واثق مرد، ومتوکل به جای او نشست، و ابن زیات کشته شد، گفتم: کی؟ قربانت شوم! فرمود: شش روز پس از خروج تو (از مدینه).۴
- هرگز با وی همنشین نمیشوی!
یعقوب بن یسار روایت میکند که، متوکل میگفت: وای بر شما، کار ابن الرضا حضرت هادی(ع) مرا عاجز کرده، نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشیند؛ ونه من در این امور فرصتی مییابم (که او را به این کارها وارد کنم) گفتند: اگر از او فرصتی نیابی، در عوض این برادرش موسی است که شرابخوار و نوازنده است، میخورد و مینوشد و عشقبازی میکند، بفرستید او را بیاورند و مطلب را بر مردم مشتبه کنید. بگویید حترام وارد کردند، وهمه بنیهاشم، سران لشکر و مردم استقبالش کردند، و غرض این بود که وقتی میرسد املاکی به او واگذار کند و دختری به او بدهد و ساقیان شراب وکنیزکان نوازنده را نزد او بفرستد، و با او مواصله و احسان کند، و منزل عالی برایش قرار دهد که خود در آنجا به دیدنش رود. وقتی که موسی وارد شد، حضرت هادی(ع) در پل وصیف، جایی که آنجا به استقال واردین میروند، با او ملاقات کرده، به او سلام نمود و حقّش را ادا کرد، سپس فرمود: «این مرد تو را احضار کرده که احترامت را هتک و پایمال کند و رتبهات را پایین آورد، مبادا هرگز به شراب خواری اقرار کنی». موسی گفت: اگر مرا برای اینکار خواسته پس چه کنم؟ فرمود: رتبه خویش فرو میاور و چنین کاری نکن که او هتک احترام تو را خواسته است. موسی نپذیرفت و حضرت تکرار کرد، تا چون دید اجابت نمیکند، فرمود: ولی بدان که مجلس مورد نظر او مجلسی است که هرگز تو با او در آن جمع نمیشوید.
همان شد که حضرت فرمود، سه سال موسی آنجا اقامت کرد و هر روز صبح بر درب سرای او میرفت. یک روز میگفتند: مست است فردا صبح بیا، روز دیگر میرفت، میگفتند: دوا خورده و روز دیگر میگفتند: کار دارد، و سه سال به همین منوال گذشت تا متوکل از دنیا رفت و در چنین مجلسی با هم جمع نشدند۵.
- بازگرد جز خیر چیزی نمیبینی!
کافور خادم گوید: در سامره در مجاورت حضرت هادی(ع) صنعتگرانی بودند، وآنجا مثل شهری شده بود. یونس نقاش بر آن جناب وارد میشد وخدمت او میکرد. روزی لرزان آمد و گفت: سرور من! شما را وصیت میکنم که با اهل و عیالم نیکی کنید. فرمود: «چه خبر است؟» گفت: خیال دارم فرار کنم. حضرت تبسمکنان فرمود: «چرا؟» گفت: برای اینکه ابن بغا (گویا از سران ترک بوده) نگین بیارزشی برای من فرستاد که بر آن نقشی بزنم. موقع نقاشی دو قسمت شد، وفردا وعده اوست که [آن نگین را پس] بگیرد (موسی بن بغا) هم که حالش معلوم است، یا هزار تازیانه میزند یا میکشد.
حضرت فرمود: «برو به منزلت، تا فردا فرج میرسد و جز خیر، چیز دیگری نیست». باز فردا صبح زود لرزان آمد وگفت: فرستاده او آمده، نگین را میخواهد. فرمود: «برو که جز خیر نمیبینی». گفت: چه جواب گویم؟ خندید و فرمود: «برو ببین چه خبر آورده، هرگز جز خیر نیست». رفت و بعد از مدتی خندان بازگشت وعرض کرد: فرستاده گفت: کنیزکان بر سر این نگین خصومت میکنند، اگر ممکن است آن را دو قسمت کن تا تو را بی نیاز کنیم. حضرت فرمود: «خداوندا! سپاس، مخصوص توست که ما را از آنها قرار دادی که حق شکر تو را بجای آورند، به او چه گفتی؟» عرض کرد: گفتم مرا مهلت دهید تا درباره آن فکرکنم چگونه این کار را انجام دهم. فرمود: «درست گفتی».6
- چنین گمانی نکن!
از حسن بن مصعب مدائنی روایت شده که، مسئله سجده بر شیشه را (به وسیله نامهای که نوشته بودم) از امام علی النقی(ع) پرسش نمودم. چون نامه را فرستادم با خود گفتم: شیشه هم از چیزهایی است که زمین آن را میرویاند و گفتهاند که آنچه را زمین میرویاند میشود بر آن سجده کرد!
از طرف آن حضرت جواب آمد: «بر شیشه سجده مکن، اگر گمان میکنی که آن هم از اشیایی است که زمین آن را میرویاند (درست است) ولی استحاله شده». زیرا شیشه از ریگ ونمک است، نمک هم از زمین شوره زار است (وبه زمین شوره زار نمیشود سجده کرد).۷
- پدرم شهید شد
هارون بن فضل گوید: در آن روزی که امام جواد(ع) از دنیا رفت، شنیدم که امام علی النقی(ع) این آیه را تلاوت میفرمود: «إنّا لله و إنّا إلیه راجعون، پدرم امام جواد(ع) از دنیا رحلت کرد». از آن حضرت پرسیدند: شما از کجا میدانی؟ فرمود: «ضعف وسستی دچار به من دست داد، که سابقه آن را نداشتم.۸
- جبّه زن قمی را بازگردان
محمد بن احمدمنصوری ازعموی پدرش نقل میکند که، روزی نزد متوکل رفتم در حالتی که مشغول شرب خمر بود. مرا هم دعوت به خوردن کرد، گفتم: من هرگز نخورده ام. گفت: تو با علی بن محمد (العیاذ بالله) میخوری. گفتم: تو نمیدانی که در دستت چیست؟ این سخنان تنها به تو ضرر میرساند وبرای او زیانی ندارد. این جسارت متوکل را خدمت حضرت عرض نکردم، تا روزی فتح بن خاقان ـ وزیر متوکل ـ به من گفت: به متوکل گفتهاند: مالی از قم (برای حضرت هادی(ع)) میآید و دستور داده که من در کمین آن باشم و خبرش را به او برسانم، تو بگو بدانم که از کدام راه میآید؟ تا من در آن راه بروم. خدمت حضرت رفتم (که جریان را به عرض مبارک برسانم) دیدم کسی آن جا است که نمیتوانستم حرفی بزنم. حضرت تبسم کرد و فرمود: «ای ابو موسی! خیر است، چرا آن پیغام اوّل را نیاوردی؟» (یعنی آن حرفی که اول متوکل راجع به حضرت گفت) عرض کردم: سرور من! ملاحظه تعظیم و اجلال شما را نمودم. حضرت فرمود: «مال امشب وارد میشود و ایشان به آن دست نمییابند، امشب را اینجا بمان».
ابو موسی میگوید: شب را آنجا ماندم وچون امام برای نماز شب برخاست، در رکوع سلام داد ونماز را قطع کرد و فرمود: آن مردی که منتظرش بودیم با مال آمده وخادم از ورودش جلو گیری میکند، برو مال را تحویل بگیر. رفتم و انبانی را که مال در آن بود، گرفتم و خدمت آن جناب بردم. ایشان فرمود: «به او بگو: آن جُبهای (لباس) را که آن زن قمی داد و گفت: این ذخیره جدّه من است، بده». رفتم وگفتم، و او گفت: آری آن را خواهرم پسندید و با این عوض کرد، میروم ومی آورم. فرمود: «بگو خدا اموال ما را حفظ میکند، جبّه را از شانهات درآور». چون پیغام را رساندم وجبّه را از شانهاش بیرون آورد، غش کرد. حضرت بیرون آمده و شرح حالش پرسید. گفت: من (راجع به امامت شما) در شک بودم و اینک یقین کردم.۹
ماهنامه موعود شماره ۸۹
پینوشتها:
۱. بحار الانوار، ج ۵۰، ص ۱۴۸، ح ۳۴.
۲. همان، ج ۵۰، ص ۱۷۶.
۳. همان، ج ۵۰، ص ۱۸۵، ح ۶۳.
۴. کشف الغمّه، ج ۲، ص ۳۷۸.
۵. کافی، ج ۱، ص ۵۰۲، ح ۸.
۶. اثبات الهدا\، ج ۶، ص ۲۲۸.
۷. اثبات الوصیّه، ص ۴۳۳.
۸. همان، ص ۴۳۰؛ شاید این ضعف وسستی درک فقدان امام معصوم در کائنات وسنگینی پذیرش نور امامت بوده است
۹. اثبات الهدا\، ج ۶، ص ۲۲۵.