گفتهها و ناگفتههایی از مرحوم حاج قدرت الله لطیفی (ره)
مرحوم حاج قدرت الله لطیفی ـ رئیس فقید هیئت امنای مسجد مقدس جمکران ـ از رادمردان معاصر بود که در آغازین روزهای شعبان سال گذشته، به دیدار معبود شتافت و بسیاری را محزون و اندوهگین ساخت. سالگرد ارتحال آن مرد خدا که تمام زندگیاش در عشق به حضرت مهدی(ع) خلاصه شده بود، بهانهای شد تا دقایقی را با فرزندشان، جناب آقای مرتضی لطیفی درباره ایشان به گفتوگو بنشینیم.
- اشاره:
مرحوم حاج قدرت الله لطیفی ـ رئیس فقید هیئت امنای مسجد مقدس جمکران ـ از رادمردان معاصر بود که در آغازین روزهای شعبان سال گذشته، به دیدار معبود شتافت و بسیاری را محزون و اندوهگین ساخت. سالگرد ارتحال آن مرد خدا که تمام زندگیاش در عشق به حضرت مهدی(ع) خلاصه شده بود، بهانهای شد تا دقایقی را با فرزندشان، جناب آقای مرتضی لطیفی درباره ایشان به گفتوگو بنشینیم. آنچه در پی میآید حاصل این گفتوگوست. بخشی از این مطالب برای اولین بار تقدیم خوانندگان موعود میشود و بخش دیگر تجدید خاطره و یاد آن عزیز سفر کرده است؛ امید که موجب شادی روح آن مرحوم شده، مقبول طبع شریف شما قرار گیرد.
- سالهای آغازین
مرحوم حاج قدرت الله لطیفی در سال ۱۳۰۴ در محله عین الدوله ـ خیابان ایران فعلی ـ در خانوادهای مذهبی به دنیا آمدند. دوران ابتدایی را تا ششم ابتدایی در مدارس آن دوره طی کردند. ایشان از همان ایام، خیلی به طلبگی و دروس حوزوی علاقه داشتند. خود میگفتند که از بچگی علاقه خاصی نسبت به امامزمان(ع) در درونم وجود داشت. پدر ایشان میخواستند مرحوم لطیفی را به مدرسه نظام بفرستند که پس از ماجراهایی نهایتاً به «مدرسه علمیه حاج ابوالفتح» واقع در میدان قیام میروند. از همان ایام علاقه و توسلات شدیدی به حضرت داشتند.
- شعله عشق امام(ع)
در حدود ۱۵ سالگی آن مرحوم، شبی بعد از نماز جماعت مغرب، شیخ مندرس پوشی با اجازه از امام جماعت بر منبر میرود و پس از خواندن دعای «اللهمّ کن لولیک» شروع میکند و از امامزمان(ع) سخن میگوید. وی سخنرانی پرشوری میکند و میگوید که، « ای مردم چرا از امام زمانتان غافلید و به ایشان توجه ندارید. چرا دنبال ایشان نمیروید؟ اگر مرغی از شما گم شود تا شب آنقدر همه جا را میگردید تا آن را پیدا کنید و به منزلتان بازگردانید». مرحوم لطیفی میگفت که حدود ده دقیقه از این دست صحبت کرد و روح مشتاقم را آتش زد و شعله درونیام را مشتعلتر کرد، به حدّی که خواب و خوراک را از من گرفت و همه فکر و ذکرم امام زمان(ع) شد. دنبال افرادی میگشتم که از امام عصر(ع) برای من صحبت کنند ولی نمییافتم. تا اینکه به وسیله یکی از دوستان هممحلی، به نزد سید کریم پینه دوز رفتیم. میگفت او توجهش به
امام زمان(ع) خیلی زیاد است.
- آشنایی با سید کریم پینهدوز
با اشتیاق به سراغ ایشان در بازار رفتم. بعد از اینکه نشستم، سید کریم بیآنکه صحبت کند حدود ده دقیقه به من خیره خیره نگاه میکرد. دوستم اجازه مرخصی خواست، سید کریم گفت: «شما اگر کار دارید میتوانید بروید، اما ایشان را بگذارید بماند، من با او کار دارم». بعد از رفتن دوستم سید کریم صحبتهایی کرد؛ از جمله اینکه حضرت، سفارش شما را به من نمودهاند. شما مرتب نزد ما بیا. شبهای جمعه هم در منزل روضه خصوصی و مختصری داریم و به آنجا حتماً بیا. صحبتهایش در من این احساس را به وجود آورد که گمشدهام را یافتم و خیلی حالم را عوض کرد.
به انتظار شب جمعه بودم تا به منزل ایشان بروم. شب جمعه بعد از نماز مغرب و عشا دیدم که بزرگان تهران به آنجا میآیند: شیخ مرتضی و شیخ محمد حسین زاهد، سید مهدی کشفی، حاج آقا یحیی سجادی، سید مهدی خرازی و از این دست افراد که خیلی به ایشان ارادت داشتند. مرحوم حاج مقدس هم در این مجلس به منبر رفت و بعد از سخنرانی روضه خواند. در پایان جلسه هم از آبگوشتی که داده میشد حاضران برای تبرّک و تیمّن تناول مینمودند. حدود دو سال در محضر ایشان بودیم و استفاده میکردیم.
در این مدت ماجراهای بسیاری اتفاق افتاد. پس از دو سال، روزی ایشان به بنده فرمود: «من برای زیارت، راهی عتبات عالیاتم اما از این سفر باز نخواهم گشت و در نجف مرا دفن خواهند کرد». به سبب علاقه و تعلق خاطر بسیاری که به ایشان داشتم، خیلی ناراحت شدم. بعد از رفتن ایشان خیلی مشتاق شدم که من هم به عتبات مشرف شوم. در آنجا هر چه گشتم اثری از ایشان نیافتم. پس از اشتیاق، بیقراری و توسل بسیار، مرحوم شیخ محمد کوفی را که تا پیش از این ماجرا نمیشناختم، در حرم دیدم. او به من گفت سیدکریم به رحمت خدا رفته و در ایوان نجف دفن شده است. خیلی متأثر شدم، در عین حال، رفاقتم با شیخ محمد کوفی شوشتری که از بزرگان و مرتبطان با امام عصر(ع) در عراق بود، آغاز شد. بعد از مدتی که در منزل ایشان بودم به ایران بازگشتم.
- ادامه تحصیل در قم و مشهد
بعد از بازگشت از سفر، مرحوم لطیفی به قم رفتند و پس از مدتی به جهت اشتیاقی که به حضرت علیبن موسی الرضا(ع) داشتند برای ادامه تحصیل به مشهد کشاند. چند سالی در مشهد و مدرسه حاج حسن به تحصیل مشغول بودند. به تنهایی در حجرهشان که در طبقه دوم بود، سکونت داشتند. در طول این سالها ایشان ریاضاتی از این سنخ داشته که میگفتند: در سن ۱۶ یا ۱۷ سالگی، من یک سال ریاضت کشیدم و تلاش کردم که توجّهم به امام عصر(ع) قطع نشود. به جایی رسیدم که حتی برای لحظهای از امام(ع) غافل نبودم و قلبم متوجه و متوسل بود. ایشان سیر سریع خود را ناشی از همین توجّه و عشق و محبت بسیار به ولیّ خدا، امام زمان(ع)، میدانستند.
- عنایت ویژه امام(ع)
آن مرحوم در مشهد، مشغول همین توجهات و توسلات بود و در طول این مدت، مخارجشان را پدرشان تامین مینمود؛ زیرا ایشان از وجوهات و سهم امام استفاده نمیکرد. سال آخر هم، پدرشان از ایشان خواسته بود که به تهران بازگردد و در برابر اصرار مرحوم لطیفی گفته بود، دیگر پولی برایت نخواهم فرستاد. خود آن مرحوم میگوید، همزمان با این ماجرا، برف شدیدی آمده بود که راهها را بسته بود. پولم تمام شد. بعد از مدتی نسیه گرفتن از بقال و نانوای محل، روزی هر دو مرا جواب کردند و گفتند تا حسابت را تسویه نکنی دیگر به تو چیزی نمیدهیم. خیلی خجالتزده شدم و برگشتم. به حرم رفتم و پس از زیارت، به حضرت عرض حال نمودم. شب را گرسنه خوابیدم. سحر یک لیوان آب نوشیدم و قصد روزه کردم. در طول روز به اتمام امور روزمره پرداختم تا افطار که باز هم با یک لیوان آب افطار کردم و سحر روز بعد هم باز همین ماجرا تکرار شد. روز دوم و سوم به همین منوال گذشت تا اینکه به زحمت به حرم رفتم. بعد از نماز به حضرت استغاثه کردم که ما مهمان شماییم در این شرایط، خودتان مرحمتی کنید. چنان ضعفی بر بدنم مستولی شده بود که نمیتوانستم از پلهها بالا بروم و خودم را روی پلهها کشیدم. در آن سرمای شدید، برای گرم کردن خودم زغال هم نداشتم و در حجره، لای عبای نایینی که داشتم، روی تخت دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم. با این حال همچنان سردم بود.
سعی کردم با ذکر و توجه، بدن را گرم کنم تا سرما در من اثر نکند. بعد از آن نفهمیدم که خوابم برد یا نه فقط ناگهان به خودم آمدم دیدم در حجره را میزنند. پرسیدم: کیستی؟ گفت: مهمان. با خودم گفتم در این شرایط که هیچ در بساط ندارم اما نیرویی در خودم احساس کردم و گفتم: بفرمایید، مهمان حبیب خداست. دیدم در باز شد. از درگاه حجره که به داخل آمدند، چراغ را روشن کردند. به داخل آمدند. دیدم سید بزرگوار نورانی است که متوجه شدم حضرتاند. سید دیگری هم همراه ایشان بود. فرمودند: «ما مهمان شما میشویم به شرطی که غذا را خودمان بیاوریم». عرض کردم: هر طور امر بفرمایید. حضرت به همراهشان فرمودند: «شما بروید غذا تهیه کنید و بیاورید». بعد به من فرمودند: «شما هم چای را درست کن». امتثال کردم و به صندوقخانه حجره رفتم. با خودم گفتم من که هیچ ندارم. در صندوقخانه دو گونی زغال مازندرانی دیدم و آتش را روشن کردم. در نهایت تعجب دیدم چای و قند هم روی طاقچه هست. چای را به خدمت حضرت(ع) آوردم. ایشان مطالب بسیاری فرمودند. آن سید هم غذا را آوردند. درون سینی، نان و کباب و خرما بود. حضرت فرمودند شما اول چند دانه خرما بخور. آن خرما طعمیکاملاً متفاوت با خرماهایی که خورده بودم، داشت. کباب هم خیلی مطبوع بود. مقداری اضافه آمد. سفره را که جمع کردم، حضرت(ع) فرمودند: «از این نان و خرما و کباب به کسی ندهید. این مخصوص به خود شماست. فقط فردا، میرزا مهدی اصفهانی میآید، یک لقمه از این غذا به او بدهید. او از خود ماست». گفتم: چشم.
- نخستین مأموریت امام(ع)
حضرت(ع) مطالب دیگری را درباره خودم و مسائل اجتماعی فرمودند؛ از جمله اینکه فرمودند: «دیگر در مشهد نمان و بعد از مساعد شدن هوا به تهران برو و مدارس اسلامیباز کن و به تعلیم و تربیت دانشآموزان بپرداز» و فرمودند: «شما چرا در این گرفتاری و بیپولی از نماز جناب جعفر طیار غافل بودید که نماز جناب جعفر، کبریت احمر است و اکسیر اعظم». هر چه عنایت خاص، فضائل و کمالات انسانی ایشان داشت با عنایت حضرت(ع)، در همان شب کامل شد. خودشان گفتند: حضرت و همراهشان مشغول نماز شب شدند. دم رفتن، مشتی پول خورد در دو دستم ریختند و فرمودند: «اینها را بگیر و نگاهشان نکن و نشمار. آنها را زیر پوست تخت بریز و هر وقت لازم داشتی بردار و استفاده کن». از در که بیرون رفتند دیگر آنها را ندیدم. دقایقی بعد صدای مناجات حرم و سپس صدای اذان آمد. نماز را خواندم. صبح، در حجره را زدند. دیدم شیخ با منزلت و بزرگواری آمدهاند. گفت: من میرزا مهدی اصفهانی هستم. بعد از مصافحه و معانقه، تمجید کردند و گفتند: خوشا به حالت. دیشب مورد عنایت خاصّ آقا قرار گرفتهاید. آن حواله ما را بدهید. سفره را آوردم و ایشان لقمهای تناول نمود و گفت: از آن پولها هم سکهای به من بدهید. ایشان به ازای آن، بیست تومان به من داد که پول خیلی زیادی بود. چند ماهی که در مشهد بودم محضرشان را درک کردم تا اینکه در همان ایام رحلت نمود.
- تأسیس اولین مدارس اسلامی
سال بعد به تهران آمدم و پس از چند سال آموزش در مدارس تهران در سال ۱۳۳۰ یا۱۳۳۱ اولین مدرسه اسلامی را با نام «دارالتعلیم علوی» تأسیس کردم. این قبل از تأسیس مدارس رفاه، علوی و … در تهران بود. در سالهای بعد، ایشان شش مدرسه دیگر را مانند: «دوشیزگان قائمیه اسلامی»، «احمدیه» و «جعفری» نیز تأسیس نمود و در همه آنها به ترویج نام حضرت(ع) میپرداختند. سر صفها اشعار مربوط به امام عصر(ع) و دعای «الهی عظم البلاء» را میخواندند. ایشان در شهرهای مختلف نیز به ترویج نام امام زمان(ع) میپرداختند. یکی از دوستان ایشان تحت تعالیم حاجآقا در مشهد چهارده مدرسه اسلامیبه نام چهارده معصوم(ع) تأسیس کرد. تشکیل مجالس دعای ندبه و دیگر دعاها، تبلیغ و ترویج نام حضرت از دیگر فعالیتهای ایشان در این ایام بود. ایشان در تبلیغ و ترویج نام امام عصر(ع) و مهدویت بسیار کوشا بود.
- دومین مأموریت؛ بازسازی مسجد جمکران
در سال ۱۳۴۸ شمسی، شب نیمه شعبان که زمستان بوده، ایشان با یکی از دوستان به قم و مسجد مقدس جمکران مشرف میشوند. خودشان نقل کردند: حدود پنجاه نفر در مسجد بودند. همه رفتند و ما از خادم خواستیم که بگذارد ما در مسجد بیتوته کنیم. خودشان نقل کردند، حدود ساعت ده شب، خادم سراغ ما آمد و گفت: «من آن اتاق را گرم کردهام و اگر خسته شدید بیایید. در سرما عبایی به خودمان پیچیده و مشغول عبادت بودیم. دوستم حدود ساعت دوازده خسته شد و برای استراحت به آن اتاق رفت. بعد از یک ساعت که مشغول عبادت، توسل و اذکار بودم، دیدم که صدایی میآید. دیدم از در ورودی سه نفر تشریف فرما شدهاند و حضرت(ع) جلوتر از بقیه هستند. سلام کردم و دست آقا را بوسیدم. آقا روی شانه من زدند و فرمودند: «بلند شو و اقدام کن و مسجد را از این وضع بیرون بیاور و ما تو را کمک و یاری میکنیم. در مسجد عمران و آبادی کن و وضع بهداشتی آن را درست کن».
مسجد در آن ایام اصلاً وضع مناسبی نداشت و تنها آب انبار آن هم آب خیلی بد و آلودهای داشت. وضوخانه و دستشوییهای خیلی بدی داشت؛ مسجدی قدیمی و بیرونق که به آن رسیدگی نشده بود.
من به دلم گذشت که از کجا و چطور شروع کنم. حضرت بلافاصله فرمودند: «شما سراغ آقای احمدی بروید. او خودش کارهای شما را درست میکند». بعد از آن، حضرت(ع) کارتی به دست من دادند که یک طرف آن اسماء الله بود و و طرف دیگر آن نقشه جدید مسجد با یک گنبد و دو گلدسته و قسمت مردانه و زنانه با زیرزمین آن. فرمودند: «این نزد تو باشد ما آن را به موقع از تو میگیریم». امتثال کردم و آن را گرفتم و بوسیدم. آنگاه، حضرت به محراب کوچک وسطی از سه محراب قدیمی مسجد رفتند و حدود یک ساعت مشغول عبادت و راز و نیاز شدند. بعد از آن خداحافظی کردند و تشریف بردند. فضا خیلی معطر و نورانی شده بود. کمیبعد هم اذان صبح شد و خادم مسجد و آن رفیقم آمدند.
بعد از نماز صبح خیلی در فکر بودم که این آقای احمدی کیست. با دوستم از مسجد بیرون آمدم و بیرون مسجد یکی از دوستان را که سید بود، دیدیم. بعد از سلام و احوالپرسی خیلی از وضع بهداشت و سرویسهای بهداشتی مسجد گله کرد و گفت: به جدّم همین الآن به فکر شما بودم که به شما بگویم حداقل چند دستشویی مناسب برای اینجا بسازیم. من هم برای او ماجرا را نقل کردم و گفتم: حضرت(ع) به من فرمودهاند، سراغ آقای احمدی بروم، ولی او را نمیشناسم. او گفت: آقای احمدی رئیس اداره ما ـ سازمان اوقاف تهران ـ است. قرار شد او ماجرا را برای آقای احمدی بازگو کند. روز شنبه سراغ آن دوست که رفتم، گفت: از ساعت هشت صبح که ماجرا را برای آقای احمدی تعریف کردم تا حالا دارد گریه میکند. میگوید: من چه لیاقتی دارم که حضرت(ع) نام مرا ببرند. به دفترش که رفتیم همچنان مشغول گریه بود. از من پرسید که آیا واقعاً نام مرا بردند؟ ماجرا را برای او تعریف کردم. او هم گفت: ما ترتیب کارها را میدهیم. شما یک هیئت امنای حداقل پنج نفره از دوستان خودتان تشکیل بدهید و برنامهها را بدهید، ما برای شما ابلاغ میگیریم. بروید و مشغول کار بشوید. نمیگذاریم برای شما مشکلی پیش بیاید. ما هم کارها را انجام دایم و در روز هفده ربیع الاول همزمان با میلاد پیامبر اکرم(ص) کلنگ آنجا را بر زمین زدیم و کارها شروع شد و این سرآغاز جهانی شدن نام امام عصر(ع) به برکت مسجد مقدس جمکران بود. مسجد جمکران، خیلی گمنام و غریب بود اما الان دوست و دشمن در سراسر جهان این مسجد را میشناسند.
- عنایات همیشگی حضرت(ع)
در طول مدت بازسازی جریانهای جالبی اتفاق میافتاد از جمله اینکه چون جمکران آب نداشت باید از شهر، حتی برای بناییها آب میآوردند. تصمیم گرفتند که چاه بزنند. در خیابان سعدی تهران، آقایی به نام اسفندیار یگانگی بود که در حفر چاه خیلی شهرت داشت. با آنها صحبت کردیم و قرار شد که برای حفاری بیایند. من شبهای جمعه میرفتم و تا غروب جمعه میماندم یا گاهی شنبهها باز میگشتم.شرکت حفاری در منطقه، جایی را مناسب برای حفاری تشخیص دادند و قرار شد که از شنبه کار را شروع کنند. شب جمعه در مسجد مشغول به نماز و راز و نیاز بودم که یک روحانی کنارم آمد و دستی بر شانهام گذاشت. بعد از سلام و احوالپرسی، خود را معرفی کرد و گفت: من سید حسین قاضی طباطبایی هستم. دو نفر از طرف وجود نازنین حضرت(ع) آمدهاند و بیرون مسجد منتظر شما هستند. به همراه ایشان رفتم و آنها را دیدم. گفتند: آقا پیغام دادهاند چاهی را که در اینجا میخواهید بزنید در آینده به مشکل برمیخورد. هم اینکه اینجا مسجد میشود، هم آب لازم را به شما نمیرساند. جای دیگری را حضرت(ع) در نظر دارند. آنها آن نقطه را به من نشان دادند و من با چند آجر آنجا را علامتگذاری کردم. تا شنبه هم ماندم که خودم پیغام را به آنها برسانم تا حتماً همینجا چاه بزنند. صبح شنبه وقتی گفتم فلان جا چاه بزنید. بعد از صحبتهایی گفتند باید امضا کنید که مسئولیت هرچه اتفاق افتاد با شما باشد. شاید به سنگ برخورد کنیم یا به آب نرسیم و …. قبول کردم و تعهّد دادم. آنها مشغول به کار شدند. شب جمعه بعد که به مسجد رفتم و از آنها سراغ گرفتم خیلی با روی گشاده برخورد کردند. گفتند: با بیست سال تجربه تا به حال به این راحتی چاه نزده بودیم و الان سه متر است که داخل آب هستیم و میخواهیم پایینتر برویم. شما از کجا فهمیدید؟ هفته بعد که آمدم، دیدم دستگاه گذاشتهاند و آب جاری شده است.هزینه حفاری را هفتصد هزار تومان تعیین کرده بودند. برای مبلغ دویست هزار تومان آن چک کشیده بودم که فردا موعدش بود و بقیه را بنا بود بعد از اتمام کار به آنها بدهیم. پول برای چک نداشتیم و به حضرت متوسل شدیم که عنایتی بکنند. روز جمعه خود آقای اسفندیار یگانگی با دو پسرش به مسجد آمدند. بعد از ناهار صحبتهایی درباره چاه شد و از من پرسیدند که، چه کسی به شما گفت، چاه را اینجا بزنید؟ گفتم: صاحب این مسجد، مولا صاحب الزمان(ع). سری تکان داد و به پسرش گفت: هوشنگ جان، چک حاج آقا را به ایشان بازگردانید. آقای یگانگی گفت: این چاه هم هدیهای باشد از ما برای مسجد. ما هم به عنایت حضرت، بدون هیچ هزینهای صاحب چاهی شدیم که بعد از سی و چند سال، همچنان آب فراوانی دارد و مشکلی برای آن پیش نیامده است. در طول این مدت بارها برای هزینهها چک میکشیدیم و سر موعد چک که میشد وقتی ما پول نداشتیم چکها وصول میشد و پرسوجو که میکردیم، میگفتند: کسی آمده و پول به حساب واریز کرده است. تمام تجدید بنای مسجد با عنایت حضرت(ع) بود. مشکلاتی را که نظام سابق برای ما پیش میآورد و گاه زحمتهای خدام و … همه را ایشان برطرف مینمودند.
- ظهور امام زمان(ع)
مرحوم لطیفی(ره) نظرشان بر این بود که حضرت(ع) دو ظهور دارند: ظهور آفاقی و ظهور انفسی. ظهور انفسی به این معناست که برای مقدمه ظهور در نفوس شیعه و غیر شیعه نام و یاد حضرت جاری میشود تا بعد از ظهور، مردم با نام ایشان آشنا باشند و غریبه نباشند. برای دوستان و شیعیان حضرت هم با این ظهور انفسی مقدمهای فراهم میشود تا با دعا و توسلات، خود را برای ظهور آماده ساخته، از غفلت خارج شده، در سلک منتظران درآیند.
ظهور انفسی حدود پنجاه و پنج سال پیش شروع شده و از آن به بعد آرام آرام نام و یاد حضرت در همهجا جاری و ساری شد. خود حاج آقا هم یکی از مأموریتهایی که داشت، ترویج نام حضرت بود و ایشان از هر فرصتی در این راستا بهره میبرد. میفرمودند: ظهور انفسی که آغاز میشود، در فاصله خیلی کمی پس از آن، ظهور آفاقی هم اتفاق خواهد افتاد و ما منتظر ظهور حضرتیم. این ناامیدی جهانی و امید به آمدن یک منجی هم از مظاهر این ظهور انفسی است. ایشان خیلی تأکید میکرد که نام حضرت(ع) را ترویج کنید و برای فرج دعا کنید و خود را آماده نمایید. همانطور که وقتی منتظر مهمانی هستیم، خود را برای آمدن او مهیّا میکنیم. ایشان، خودسازی را لازمه مکتب انتظار میدانست که منتظران مصلح، خود نیز برای یاری حضرت، باید از صالحان باشند. لازم به یادآوری است که در حال تهیه کتاب مفصل و جامعی از شرح احوال، کرامات و درسهای ایشان هستیم که به یاری خدا، به زودی تقدیم همه مشتاقان امام عصر(ع) خواهد شد. انشاءالله خداوند همه ما را برای یاری آن حضرت یاری و توفیق عنایت فرماید و بر علوّ درجات مرحوم لطیفی نیز بیفزاید.