در نگرش قدما بلای طبیعی معنی ندارد. وقتی گفته میشود بلایای طبیعی است و باید کاری کرد یعنی اراده، رها و ول است و دارد کار خودش را میکند.
هیچ به تفاوت معنایی و مفهومی میان دو کلمه «چرا؟» و «چگونه؟» توجه کرده اید؟ وقتی پرسیده میشود «چرا سیل می آید؟» و وقتی دیگر پرسیده میشود «چگونه سیل می آید؟» به همان سان که می پرسیم «چرا انسان می میرد؟» و یا «چگونه انسان می میرد؟»
پرسش اول، شنونده را مواجه با فلسفه ای عمیق می سازد، رازی که به قول حافظ «کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را». اما در پرسش دوم، گوینده، وجهی آشکار، قابل دسترس و نزدیک را متبادر به ذهن می سازد.
«چرایی»ها همواره از مسائل کلی و پوشیده پرده برمی دارند که می تواند فلسفه و علت وضع هر امر را معلوم کند و قلب و روح شنونده را از تلاطم و نگرانی در امان دارد. اما «چگونگی»ها، گره گشای مسائل جزیی اند. چنانکه، تمام اطفال و نوجوانان، قبل از آن که قدرت تعقل و تأمل در امور هستی و فلسفه آمدن و رفتن بر عرصه خاک را صاحب شوند، بی وقفه از چگونگی اشیاء، چگونگی بارش باران، چگونگی انجماد آب، چگونگی بیمارشدن و…. می پرسند و جواب بزرگترها نیز آنها را قانع می سازد.
خورشید سبب تبخیر آب میشود، ابر بر سطح آسمان به حرکت درمی آید و گاه چنان بر کوهسار و دشت میبارد که سیلی خانمان برانداز عالمی را میگیرد و این، همه ماجرای بارش باران و روان شدن سیل است و پاسخی برای آنکه می پرسد «باران چگونه میبارد؟»
امروز، سال های سال از هنگامیکه بشر با حیرت به وقایع طبیعی می نگریست و انگشت به دهان از «چرایی ها» می پرسید میگذرد. آنان، این همه را به مبدأیی پنهان باز میگرداندند و آنچه که مقدر داشته است؛ مبدأیی که با آگاهی تمام نظاره گر همه کنشها و واکنشهای مردم است و کیفر و پاداش همه اعمالشان را می دهد. آنها سیل و زلزله و… را کیفری تلقی میکردند که آن مبدأ غیبی به ازای اعمال نادرست و ناصواب آنها روا می داشت شاید که متذکر شوند.
به همان سان که همه داستانهای اساطیری، همه افسانه های کهن، همه قصه های انبیا و…که- با تفکر قلبی و رازگونه نسبت دارند- رازگشای پرسش از چرایی ها بودهاند؛ صاعقه فرودآمده بر قوم عاد، باد صرصر وزنده بر قوم ثمود، سیل بنیان کن و درهم کوبنده قوم نوح و بالاخره دریای مواج و متلاطم- که کشتی حامل یونس را درکام خود جای داده بود- همه و همه برخاسته از مبدأیی بودند که ناظر بر کردار آدمیان بود. در آن میانه هیچ کس از چگونگی روانه شدن سیل و باد نپرسید. چنان که هیچ مرد یا زنی واسپس آن ماجرا نیز در بند آن نبود که بپرسد صاعقه چگونه فرودآید؟ برای این انسان، صاعقه و سیل و زلزله ازهرچه ساخته شود و با هر کیفیت که فرود آید، حکایت از وجود یک راز میکند، یک فلسفه پنهان و حکمتی که تنها برای دانایان آشکار میشود و تلاش بشر، مصروف آن راز را دریابد و خود را از گرفتارشدن در امان نگهدارد. این نوع دریافت او را وامی دارد تا سیل را از سرچشمه ببندد. یعنی، روش و شیوه ای را پی میگیرد که از زلزله و سیل، صاعقه و هرگونه بلای دیگر درامان ماند.
نگرانی انسانی که در عالم باطنی و غیبی، سیر میکند. بی خبری از راز همه ماجراهاست. راز آمدن، مردن، راز همه ابتلائات و جستجوی او مصروف آن میشود تا با کشف رازها خود را و نسل آینده را مصون سازد.
هیچ به ضرب المثلها و حکایات عامیانه گوش دل سپرده اید؟ هنوز پاره ای از آنها میان مردم پراکنده است. وجه مشترک اغلب تمثیل ها و ضرب المثلها در توجه آنها به مبدأ غیبی و رازهای پوشیده، فلسفه هر ماجرا و واقعه و راه و رمز در امان مانده از بلا است.
آیا اگر کسی از شما بپرسد که همسایه شما چگونه صدقه می دهد نمی خندید؟ پر واضح است که دست در جیب میکند و سکه ای را به فقیری میبخشد؛ اما وقتی می پرسند که چرا صدقه می دهد؟ سخن رنگی دیگر مییابد، صدقه رفع بلا میکند؛ صدقه مال را مزکا میکند و…
شاید اگر کندوکاوی ژرف درحیات گذشته مشرق زمینیان به عمل آید و آثار مشترک فرهنگی شان مطالعه گردد، دریافته شود که آنان هماره درتلاشی پیگیر سعی درکشف حقیقت، پاسخ به سؤال ژرف فلسفه خلقت و آمدن و رفتن داشتهاند و آثارشان نیز آینه تمام نمای این تلاش است. زندگی درصحنه طبیعت و اتصال بی واسطه با مبدأ هستی، همه توجه انسان را معطوف «وجود» ساخته بود. اما، آنگاه که نگاه آدمی از سوی آسمان و مبدأ آفرینش معطوف به زمین شد، «موجود» و اشتغال به «موجودات» همه فضای قلب و ذهن آدمی را به خود مشغول داشت.
انسان امروز، خود را ازهمه چیز مستغنی می پندارد، هیچ درد بزرگی به جانش نیست همچنان که جویای هیچ رازی نیست. خودش برای همه چیز تعریف وضع میکند، معیار می آفریند و عمل میکند. دربرابر هیچ واقعه ای «چرا» نمیگذارد و رازی را نمی جوید. هر غیب و باطنی را منکر است و یا آن را درمحدوده تصورات و محسوسات خود وارد می سازد و از دریچه چشم خود به آن نگاه میکند و برایش تعریف می تراشد. درباره چگونگی همه چیز سؤال میکند و خود برایش پاسخ می جوید. در وای هیچ چیز حکمت، راز و یا دانشی نمیبیند، از این رو همه اجزاء طبیعت و همه هستی را فاقد روح کلی، آگاهی و حکمت می پندارد و جدا از هم به مطالعه اجزا و پـدیدارها می نشیند. از همین رو نیز، رابطه دقیق عمل خود را با آنچه درصحنه هستی پیش می آید تشخیص نمی دهد و بحران می آفریند.
درست که نگاه کنی درمییابی بشر، هرچه از عمرش گذشته زندگی اش از صورت «حقیقت بینی و حق اندیشی» به «واقع بینی و واقعیت انگاری» نزدیک شده است.
اگر چنانچه مبتنی بر تفکر قلبی دینی، نیل به معرفت و حقیقت را، آرزوی دور دست اما قرین با رستگاری انسان فرض کنیم و هدف از آمدن و رفتن برعرصه خاک را درک حقیقت و رسیدن به فلاح بدانیم، مسیر طی شده حکایت ازدور شدن آدمی میکند. چنان که قرآن دریکی از آیات سوره واقعه، آنگاه که گروه آدمیان را به سه دسته تقسیم میکند، درباره اصحاب رستگار اعلام میکند:«ثله من الاولین و قلیل من الاخرین» این گروه درمیان پیشینیان بیشتر در میان متأخران کمترند.
اگر اصل براین پایه استوار شد که آدمی جز پوستی و گوشتی نیست و جغرافیای حیات او صرفاً در عرصه خاک معنی میشود و ناگزیر چونان حیوان می زید و سپس می میرد، سفر این نوحیات سفر حیوان در کالبد انسان است. علی رغم آن که نزد همه خردمندان و حکیمان وجه تمایز آدمی و حیوان از پرسش او درباره هستی و حقیقت و فلسفه آمدن و رفتن آشکار میشود. پرسشی که ذاتی وجود اوست، و تنها، خاکستر حیات طبیعی و اشتغال به امر زمین او را از این پرسش هوشمندانه و تلاش برای یافتن پاسخ درخور باز می دارد.