شب بود و مدتی از طلوع ماه بر سینه پولکدوزی آسمان میگذشت. شهر را یکسره شادی و سرور مردمان فرا گرفته بود و راههای منتهی به حرم مطهّر، گاه شلوغ و گاهی خلوت به نظر میرسید. جمعیت، گنبد طلایی را نشان کرده بودند و چون چراغ راهی به سوی او قدم روانه میکردند. شب میلاد بود و امّا پیرمرد، به دور از همه هیاهویی که در اطرافش وجود داشت، در حَرَمیکه برای او غُرُق کرده بودند، مشغول راز و نیاز بود. و پنجه در شبکههای آهنی ضریحش، هرچه دعا و استغاثه و توسّل که یادش بودند، همه را به زبان میآورد. حَرَم پیرمرد ساده روستایی، خلوت بود، حتّی خدام هم نبودند و زمینش نه از سنگ مرمر، و سفید که از همان سنگ فرشهایی بود که همه خیابانها را با آن میپوشاندند. و نه از بوی عطر و عنبر و مشک و اسفند خبری بود و نه از خنکای بادی که بر صورت هر زائری دست نوازش میکشد. ضریح پیرمرد که صورت بر آن چسبانده بود، نه از طلای ناب، که از آهن بود و عجیب بود که چطور پیرمرد سادهدل روستایی، این همه تفاوت را احساس نمیکرد. و نمیدانم، شاید برای او که چشمانش همیشه باز و خیره بوده این توقع زیادی بود، امّا تا کسی از ماجرا خبر نداشته باشد و از همین زاویه، از پشت این پنجره بزرگ مسافرخانه، به این راستای مغازههای بسته و کرکرههای پائین کشیده شده که بنگرد، چیزی دستگیرش نمیشود، جز آنکه پیرمرد، نشسته تا خستگیاش را پیاده کند و سبکبال مسیرش را تا حرم طی کند…
ـ چی شده؟ امیرحسین! چرا از وقتی برگشتیم مسافرخانه، از جلوی پنجره کنار نمیروی؟
ـ بیا داداش ناصر! این پیرمرد یک ساعتی هست که چسبیده به کرکره مغازه بیا ببین داداشی!
داداش ناصر، بیخیال روی تخت کنار دیوار دراز کشیده بود:
ـ خُب که چی؟
ـ خدا را خوش نمیآید، بلند شو ببریمش حرم. آن بنده خدا، چشم هم که ندارد، دنبالم کند یا ما را بشناسد.
ـ ای بابا! پسر! این چه حرفی است که میزنی؟ بگذار پیرمرد حال کند با امام رضا(ع). حرم به این خلوتی کجا پیدا میکند. بعد، مثل برقگرفتهها، نشست روی تخت که؟
ـ ببینم، امیرحسین! من داداش بزرگ توام. دستکم سه سال از تو جلوترم، نبینم، دهنلقّی کنی. میفهمیکه؟ زودتر بیا بخواب تا مامان و بابا از حرم برنگشتند. من فقط میخواستم با او شوخی کنم، همین.
راست میگفت. داداش ناصر، هم از لحاظ هیکل و هم سن و سال، امیرحسین را تو جیب میگذاشت و ایندو، شاید دلایل امیرحسین به شمار میرفت که چشمانش را به روی اشتباهات داداش بسته نگاه دارد. یکی از مهتابیها را خاموش کرد و روی تخت کناری تخت داداش ناصر، دراز کشید. چشمانش را فشرد که زودتر خوابش بگیرد، خودش را میشناخت. اگر آمدن پدر و مادر و ماندن پیرمرد کنار کرکره مغازه، با هم تداخل پیدا میکرد، باید برای عاقبت حال برادرش نگران میشد…. به ساعت نگاه کرد، عقربهها نرم و قدمزنان برجستگیهای روی ساعت را گز میکردند. ساعت نه شب بود و تا وقت قرار که نه و نیم بود، هنوز وقت باقی بود. وقت برگشت را مادر معلوم کرده بود. وقتی در صحن و میان شلوغی قرار گرفتیم، دست امیرحسین و داداش ناصر را در دست هم گذاشت و هزار تا سفارش که مبادا بازیگوشی کنند.
ـ ناصر! تو بزرگتری از این بچّه، صاف با بابا میروید تو حرم. و بعدش اگر خواستید برگردید مسافرخانه عیبی ندارد. به شرط اینکه حتماً سر ساعت نه و نیم برگشته باشید. ببین مادر! شب تولّد امام رضا(ع) است و اینجا غلغله، احتیاط کنید، بچّهها.
ـ چشم مادرِ من. خیالت راحت باشد.
مادر و پدر رفتند داخل حرم. امیرحسین هم با داداش ناصر پشت سرشان. و ساعتی بعد بچّهها از حرم بیرون زدند. هرچند معلوم بود که وقت زیادی را به عبور کردن از لابهلای زائران، از دست داده بودند. به هر زحمت و هر شکلی که بود بچّهها از صحن کهنه هم بیرون آمدند. امیرحسین هنوز غرق در صفای حرم و محو تماشای چراغانی که از گنبد و گلدستهها و صحنها گرفته و تا بیرون محوطه صحن هم ادامه داشت، بود. پیدا بود که بدش نمیآمد اگر باز هم در حرم میماند و در این شب عید، شب میلاد آقا، گوشهای میایستاد و زیارتنامه میخواند. امّا چه میکرد که تنها یازده سال داشت و به ناچار دستانش در دستان نه خیلی مردانه، بلکه نوجوانانه برادر، گره خورده بود. بادی وزش گرفت و نگاه پسرک را به آسمان کشاند. ماهی بر سینه پر از ستارهاش، نقش زده بود و معلوم نبود که این باد شرقی که میوزید و بر چهرهاش دست میکشید و میگذشت از کجا تولّد یافته بود.
ـ میگویم امیرحسین! الآن کلی وقت داریم تا ساعت نه و نیم. اگر حالش رو داری، نرم نرم برویم طرف مسافرخانه. مغازهها را هم نگاه کنیم. شاید یک چیزی برای بچّههای محلّ پیدا کردیم و خریدیم. باشد، دوست داری؟
لبخند رضایت روی صورت استخوانیاش به هیجان داداش ناصر افزود.
ـ نگاه کن دست چپ که حَرَم است. دست راست هم میرویم طرف مسافرخانه. این راسته خیابان و این همه مغازه هم مسیر عبورمان. خُب بیا از همین مغازهها شروع کنیم….
نرم نرم آمدن بچّهها، حالا معنا گرفته بود. مغازهها، پله به پله هم سر به شانه گذاشته بودند و خسته از یک روز پرکار، خودشان را زیر نورهای رنگارنگ و لامپهای نئونی، بیدار و سرحال نگه میداشتند. زرق و برقهایی که رهگذران را حتی برای نظر انداختن خشک و خالی و بیخرج هوایی میکرد.
ـ داداش ناصر! اینجا رو! توپَ رو چقدر قشنگ است.
لحظهای بعد هر دو خیره به ویترین رنگارنگ مغازه وسط راه ایستاده بودند.
ـ راست میگویی امیرحسین! فکر کن فوتبال با این توپ چقدر راحت است. نه دغدغه پاره شدن….
ـ خب بخریمش داداش.
ـ موافقم. امّا اوّل بگذار قیمتش رو بپرسم، بعد هم برای خودمون میخریمش نه برای بچّههای محل.
امّا همین که جدّی برگشت تا برود داخل مغازه، صدای آخ و واخ بلند بچّهها و فرود آمدن ناصرخان روی زمین، صحنه خندهداری را به وجود آورده بود:
کجایی مشدی بابا؟ جلوی پایت رو نگاه کن.
داداش ناصر که غرور جوانیاش خدشهدار شده بود تا توانست خودش را از حرص تکاند و برای امیرحسین هم چندتایی برادری کرد.
ـ ببخشید پسرجان! شرمنده شما شدم. به دل نگیرید، عمدی نبود.
امیرحسین دست پیرمرد را گرفت و کمکش کرد تا با کمک عصا، کمرش را راست کند و زیرچشمیبه داداش ناصر فهماند که داداش! طرف عصای سفید دارد. کوتاه بیا. خودش با مهربانی گفت:
ـ درست پدر جان! امّا خب، باید مراقب باشید.
ـ شما درست میگویید. راستش الآن دو ساعتی میشود که همینطور از این خیابان به آن خیابان میروم. با هزار دلشوره که آیا در این شلوغی راه، بالاخره میتوانم، سالم به حرم برسم یا نه؟
ـ چرا که نه؟ پدرجان دست مرا بگیرید و بیایید ببرمتان حرم.
چشمهای خشمگین ناصر، از حدقه درآمده بود که یعنی چی این حرفها؟ و اشارت میکند که دست پیرمرد را ول کن تا برویم پی کارمان.
ـ چرا نه؟ ثواب دارد.
و امیرحسین، پسرک تکیده لاغر، با آن پیراهن و شلوار که حالا خاکی هم بود، داشت ریش گرو میگذاشت برای داداش ناصر کمی هیکلی که پا پیش بگذارد و پیرمرد روشندل را ببرند حرم.
ـ مزاحمتان نمیشوم بچّهها. خدا شاهد من از آن سر ایران، از یکی از روستاهای دورافتاده. به چه زحمتی توانستم برسم به اینجا. به امید اینکه در این شب عید تولد آقا بلکه مرادم را از آقام بگیرم….
ـ میگیری مشدی، دست امیرحسین را بگیر و مستقیم بیا. خیلی راه نیست.
حالا با دو تا راهنما، سرعت پیرمرد هم بالا گرفته بود، از راههای ورودی عبور کردند و در صحن بزرگ جای گرفتند. امّا همین که هرچه بیشتر به حرم نزدیک میشدند، داداش ناصر، رو به پیرمرد، و البتّه محترمانه گفت:
ـ پدرجان، امشب صحن اصلی را بستهاند و اجازه نمیدهند، کسی داخل شود. قرار است شب تولّد، غباررویی کنند.
و بعد چرخی زد و دست پیرمرد را در دست گرفت و به امیرحسین اشاره کرد که ساکت باشد و پشت سرشان راه بیاید و سؤال و جواب نکند.
ـ پس چه باید کرد؟ چقدر طول میکشد که حرم را غبارروبی کنند، پس زیارت چه میشود. یعنی هیچ راهی ندارد؟
ـ خیلی طول میکشد. چند ساعت. امّا نگران نباش. چون پدر من جزء خدّامه، و همه مرا میشناسند. من برایت وقت میگیرم.
ـ پس الآن ما کجا داریم میرویم؟ جوان! اِلهی که خیر از جوونیت ببینی.
ـ ما داریم میرویم داخل حرم. کنار ضریح، هیچکس هم نیست که مزاحمت شوند حتی خدّام. سفارش میکنم، حَرَم را برایت غُرُق کنند. آقا برو کنار… برادرجان راه بده. میخواهیم رد شویم… برادر بفرما کنار!
داداش ناصر، همچنان میگفت و میرفت و امیرحسین، مات و مبهوت از شیطنت بیسابقهای که از داداش سر میزد؛ اندوهناک و نگران، چون میدانست کاری از دستش ساخته نیست. تنها با نگاه، پیرمرد سادهدل روستایی را مینگریست که چه مظلومانه دستش را به دست داداش ناصر قلاب کرده، سرش را کمی عقب برده و از لابهلای جمعیّت که او میپنداشت به دلیل پسر یکی از خدام بودن همراهش، راه را برایش باز میکنند عبور میکرد. پیرمرد فقط دعا میکرد و خط اشک ماسیده روی صورتش در آن تاریکی و روشنی، برق میزند. غافل از آنکه پیرمرد بیچاره از حرم بیرون آمده بود، صحن را رد کرده بود و از یکی از حیاطهای حرم به سمت خروجیها در حرکت بود.
ـ داداش ناصر! داری چه کار میکنی؟ ما که داریم میرویم تو خیابان؟
ـ سر و صدا نکن، یادت باشد من داداش هستم و هر کاری میکنم درست است. برو پشت سرمان و آرام باش.
اولّین مغازه بعد از خروجیهای حرم را رد کردند. بیشتر مغازهها بسته بودند و کرکرههایشان را پایین کشیده بودند. طبیعی هم بود. وقت زیادی را بچّهها با پیرمرد سادهدل گذرانده بودند. آنقدر پائین آمدند که نزدیک مسافرخانه خودشان شده بودند. داداش ناصر به ساعت مچیاش نگاهی انداخت. ساعت نزدیک هشت شب بود. بعد دستان لرزان پیرمرد را که حالا به نفس نفس افتاده بود را گرفت و با لبخند موذیانهای گفت:
ـ بیا پدرجان! تو ما را انداختی زمین و خاکیمان کردی ولی عیبی ندارد ما در حق تو خوبی کردیم. بیا این هم حرم. بنشین، بنشین همینجا.
ـ بعد خم شد، و کفشهای پیرمرد را از پا کند و کناری گذاشت و دستان یخزدهاش را چسباند به کرکره مغازه.
پیرمرد، صورت به شبکههای آهنی چسباند و بیمقدّمه شروع کرد به گریه. و با آن حال گریه، رو به سمتی که گمان میبرد بچّهها، آنجا هستند، شروع کرد به تشکّر.
ـ خدا اجرتان بدهد. خود آقا، دستتان را بگیرد. من کجا فکر میکردم با شما آشنا شوم و در این خلوتی حرم توفیق زیارت پیدا کنم. گرچه راضی نبودم که حرم را برای من پیرمرد غرق کنند. امّا خدا خیرتان بدهد. الهی شکرت. قربان تو شوم آقا، که زیارتت را نصیبم کردی….
قطرات اشک انعکاسی از نور برمیگرفتند و میان چروکهای صورت پیرمرد محو و ناپیدا میشدند… بچّهها خیلی وقتی میشد که رفته بودند. دقیقاً از همان وقتی که دستان پیرمرد را به ضریحش گره زده بودند. خود از معرکه به داخل مسافرخانه روبروی همان مغازه بسته، پناه برده بودند. اوّل که به اتاقشان رفتند. هر دو از پنجره روبرو تماشا کردند. پیرمردی که کفشهای خاکی و پارهاش را درآورده بود و در خلوتی دلچسب، انگشتانش را میان شبکههای ضریحش، جا داده بودند. پیرمرد، به دور از همه هیاهویی که در اطرافش وجود داشت، در حرمیکه برای او غرق کرده بودند، مشغول راز و نیاز بود. حرم خلوت پیرمرد، خدام را هم به خود راه نمیداد، و زمینش نه از سنگ مرمر سفید که از همان سنگفرشهایی بود که همه خیابانها را با آن میپوشاندند. نه از بوی عطر حرم و نه از عنبر و مشک و اسفند خبری بود و نه از خنکای نسیمیکه زائران را نوازش میدهد…. پیرمرد سادهدل روستایی، با آن چشمان همیشه باز و خیرهاش، ساعتهای زیادی را به دعا و استغاثه و توسّل سپری کرد. آنقدر که عقربههای ساعت را از رو برد و وقتی عقربه کوچکتر روی ساعت ۳ نیمهشب میخکوب شد، سروصدای بلند، فریادهای شادی و نوای صلوات که در خیابان منتهی به حرم به هوا برمیخواست. هیچ مراعات نیمهشب و خواب زائران را نکرد و هر کسی که فریاد سلام و صلوات و شادی را شنید، سراسیمه و هراسان، از مسافرخانه و خانهها بیرون ریختند. امیرحسین بعد از پدر و مادر و داداش ناصر، وحشتزده بعد از همه اهل خانواده، بیدار شد و همگی پشت پنجره روبروی همان مغازه که هنوز کرکرههایش پائین بود، ایستادند. جمعیت چیزی یا کسی را دوره کرده بودند….
ـ بچّهها لباس که پوشیدند. نگران، خود را به جمعیّت رساندند. مردم پراکنده شده بودند امّا در عوض گروهی دیگر، کنجکاوانه به خیل مردم میپیوستند. برخی از عقب گردن میکشیدند تا خبردار شوند. امیرحسین و داداش ناصر، حیران و سرگردان از فضاهای خالی میان بزرگتر، خود را به داخل کشیدند… امّا درجا خشکشان زد. خدایا چه میدیدند؟
آری این پیرمرد بود که همچنان کنار کرکره مغازه نشسته بودند. هنوز بند دخیلش به مشبکهای آهنی، گره داشت و او با چشمانی روشن و نگاهی مهربان جمعیّت را مینگریست. هر کسی چیزی میگفت. کسی بر سر و روی پیرمرد روستایی دستی از سر تبرک میکشید. و آن دیگری برای چندمین بار از پیرمرد میخواست که ماجرای روشن شدن چشمهایش را برای مردم بازگو کند.
امیرحسین و داداش ناصر، با چشمانی بهتزده و خیره، نمیتوانستند حرفی بزنند. حرفی نداشتند که بزنند. تنها میخواستند خودشان را از تیررس نگاه روشن پیرمرد روستایی، در امان بدارند.
…. قطرات اشک در چشمها تلالؤ خاصی پیدا کرده بود. امّا در این میان کسی نمیدانست چرا پیرمرد این همه به گنبد طلایی امام هشتم، خیره میشود. نمیدانم، شاید شگفتزده بود از این همه فاصله میان گنبد تا ضریح؟!!
شیدا سادات آرامی
ماهنامه موعود شماره ۹۵
پینوشت:
٭ اصل ماجرا برگرفته از کتاب: چهل داستان از کرامات امام رضا(ع)، مهدی اعدادی، کرامت دوّم، مرتضی ترقّی.