در طول سی و چندسالی که از پیروزی انقلاب اسلامی میگذرد نعمتهای مختلفی مورد غفلت و کم لطفی ما بوده و بیش از همه را باید نعمت امنیّت دانست. همین غفلت است که باعث شده نعمت امنیّت را به غلط، بهانهای برای اهمال و کوتاهیهای خودمان قرار بدهیم و از انجام وظایفمان سر باز بزنیم. «سایت مشرق»، روز تاسوعای سال جاری، گفتوگویی عجیب درباره «شهیدی که سینهزنی اباعبدالله را در لسآنجلس به راهانداخت و زبانش را در آمریکا بریدند» منتشر کرد.
با توجّه به اینکه معمولاً بسیاری از مردم ما در آن روز، مشغول عزاداری و سوگواری برای سیّد و سالار شهیدان امام حسین(ع) بودند، این گفتوگو را درباره شهید موسوی بازنشر میکنیم؛ به این امید که انگیزهای باشد برای آنان که میتوانند راهش را ادامه دهند.
افزایش شمار مسلمانان و مساجد در «آمریکا» نشان از پیشرفت اسلام در کشوری دارد که بیشترین دشمنی را با این دین مبین در طول تاریخ داشته است. گسترش اسلام در آمریکا، مدیون تلاش بیوقفه افرادی است که گاه آمریکایی هستند و در کشور خود، اسلام را ترویج میکنند و گاه حتّی آمریکایی نیستند؛ بلکه از کشورهای دیگر و به قصد ترویج اسلام، به آمریکا مهاجرت میکنند. برخی از این مبلّغان توانستهاند یک محلّه، که یک شهر را در آمریکا متحوّل کنند و مردم شهر محلّ سکونت خود را با مفاهیم و تعالیم اسلامی آشنا کنند؛ از جمله افرادی که پا به عرصه تبلیغ اسلام در قلب آمریکا و در شهر لسآنجلس گذاشت و توانست عزاداری امام حسین(ع) را در آمریکا برپا کند، سیّدمحمود موسوی بود که در همین راه با توطئه و عملیّات نیروهای اطّلاعاتی آمریکا، به شهادت نیز رسید.
محسن فلاطونزاده یکی از ایرانیان ساکن آمریکا و یکی از دوستان نزدیک شهید موسوی است که مدیریت مسجدی را به عهده دارد که شهید موسوی در زمان حیاتش، در آن فعّالیت میکرد. خبرنگار بینالملل مشرق با محسن فلاطونزاده گفتوگویی را ترتیب داده است. متن مصاحبه مشرق با این فعّال فرهنگی و مذهبی در آمریکا به شرح زیر است.
• ظاهراً بعد از شهید موسوی، شما مدیر «مسجد نبی» هستید، درست است؟
نه. من یکی از خدّام آن مسجدی بودم که حاجآقا در آن فعّالیت میکردند. بحث ایشان همین بود. وقتی درباره هیئت مدیره صحبت میشد، میگفتند: من دنبال چند تا خادم میگردم. همه بچّهها، آنجا خادم بودند.
• حاج آقا موسوی به چه دلیل به آمریکا آمد؟ درباره ایشان برای ما گفتوگو کنید.
حاج آقا موسوی در زمان جنگ، از اوایل انقلاب و داستان خلق عرب، و در طول جنگ فعّال بودند. ایشان چهل درصد جانباز شدند. بسیار انسان شجاعی بودند. در وجود ایشان، چیزی به اسم ترس اصلاً وجود نداشت، چیزی به اسم خستگی در وجود این شخص وجود نداشت، یعنی عاشق بود، عاشق اهل بیت(ع) بود. میدانست دنبال چه هدفی است. میدانست چه وظیفهای دارد.
• شهید موسوی با چه نیّتی به آمریکا سفر کردند؟
نیّت شهید موسوی تبلیغ تشیّع بود. چون جزو باورش شده بود و به آن یقین پیدا کرده بود. رفت آنجا، فضا را دید. آنجا تعداد محدودی از ایرانیها بودند که اهل نماز و روزه نبودند. از اوّلین ماه محرّم، شروع کردند به برگزاری مراسم در خانه خودشان. بعد ایشان دیدند همسایهها مزاحمشان میشوند، گفتند بیایید نفری ده دلار بگذاریم، برویم یک جایی را کرایه کنیم. رفتند یک سالن کوچکی را برای یک شب کرایه کردند. بعد دیدند الحمدلله برکت در این کار هست. دیدند مردم چقدر تشنه این نوع فعّالیت هستند. شروع کردند به کار کردن در خانهها. بعد کمکم یک سالن کرایه کردند برای ایّام ماه محرّم؛ ولی دیدند سالن هم جواب نمیدهد.
روابط عمومی حاجی خیلی قوی بود؛ یعنی اگر با شما دوست میشد، فقط این نبود که با شما سلام و علیک کند. ایشان به این نتیجه رسید که باید به یک مرکز برویم. مرکز شیعهای، به نام مرکز اهل بیت(ع) متعلّق به برادران عراقی، در آمریکا بود. حاجآقا با اینها صحبت کرد تا شبهایی که برنامه ندارند، ما برنامه بگیریم و شبهای پنجشنبه هم که دعای کمیل دارند، ما هم شرکت کنیم. گفتند که مانعی ندارد. حاجآقا وقتی رفت آنجا، چون خوب ایشان را میشناختند و چون عرب زبان بود، این موارد خیلی به ما کمک کرد. او سریع با مردم خو میگرفت و با مردم ارتباط برقرار میکرد. کم کم شدند جزو هیئت امنای آن مسجد. دیدند مردم خیلی استقبال میکنند، جمعیتی که میآید دو سوم آن ایرانی و یک سوم آن عراقی هستند. آنها از زمان صدّام بودند، نوع دیگری عزاداری میکردند. مثلاً سینه نمیزدند، یک روضه میخواندند و تمام میشد. حاجآقا سینهزن امام حسین(ع) بود. عراقیها میترسیدند و هنوز رعب و وحشت در درون آنها بود و حتّی اگر بحث سیاسی هم در آمریکا میخواستند بکنند، این طرف و آن طرفشان را نگاه میکردند که جاسوس هست یا نه. به همین دلیل، سینهزنی هم نداشتند.
حاجی اینها را متحوّل کرد. پرچم سیاه نمیگذاشتند در مسجد بزنیم. حاجی گفت پرچم بیاورید، آنها اعتراض کردند. حاجی گفت: این پرچم متعلّق به امام حسین(ع) است، بگذارید بزنیم. قبول کردند. همینطور، یکی شد دو تا، دو تا شد سه تا. بعد شروع کردیم سینه زدن، آنها دیدند ایرانیها سینه میزنند، آنها هم شروع کردند به آمدن و سینهزنی کردن. کمکم، حاجی به این نتیجه رسیدند که حالا وقت جدا شدن است. جمعیت ایرانیها داشت زیاد میشد.
بزرگترین معضل ما، با ایرانی، آمریکاییهای نسل دوم و سومیبود؛ چون رابطهاشان با ایران قطع بود. حاجآقا آمد چکار کرد؟ نسل جوان را آورد، از بچّههای نسل اوّل، اینها را آورد با آنها حرف زد و کلاس برایشان گذاشتند. وقتی این کلاسها را دایر کرد، کمکم بچّههای دیگر هم آمدند؛ بچّههای غیرایرانی هم آمدند؛ مثلاً بچّههای لبنانی نسل دوم و سوم آمدند. از آمریکای هایی که شیعه شده بودند هم به این جلسات آمدند.
نسل جوان شروع کردند به آمدن به این برنامهها. حاجآقا آنها را فعّال کرد. یکی دوتا از این بچّهها را گذاشت مسئول و بعد دید چند نفر از اینها آن شخصیّت را دارند و قابلیّتش را دارند که با اینها کار کنند. شروع کرد با اینها کار کردن. برای مباحث دینی، معلّم گرفتند. ابتدا پنج شش نفر بودند امّا بعد طوری شده بود که وقتی درس شروع میشد، جا نمیشدند. دیدند سخت است، در حیاط هم جا نمیشوند. به این نتیجه رسیدند که باید جدا بشوند. حاجی آمد، گفت: ما باید مسجد بسازیم. باید خودمان مرکز داشته باشیم. گفت ما از هرچه شده باید بگذریم، هرکس هرچه دارد باید بگذارد. حاجی آمد مؤسّس مسجد شد. محلّی درست کردند به نام «مسجد نبی» خیلیها کمک کردند، خیلی از محبّان اهل بیت(ع) کمک کردند.
وقتی مرکز تأسیس شد، حاجی دید وسعت زیادی داریم، دو تا سالن بزرگ مجزّا داریم. یک سالن را داد دست نسل جوان، یک سالن هم برنامه ایرانی داشت. چون نسل دوم و سومی ها، آنجا به زبان انگلیسی مسلّطتر بودند تا به زبان فارسی، به همین دلیل حاجی مجبور شد سخنرانهای انگلیسی برای اینها پیدا کند. حاجی به این نتیجه رسید که ما احتیاج به چند تا روحانی نسل دوم، سومی داریم. شروع کرد با این بچّهها صحبت کردن. دوتایشان را فرستاد اوّل ایران و اینها را تشویق کرد بیایند ایران و بروند حوزه پدر ایشان، در حوزه آیتالله مجتهدی.
حاجی شروع کرد تشویق کردن افرادی که لیسانس گرفته بودند، فوقلیسانس گرفتند، دکترا گرفتند، اینها را تشویق کرد به سمت حوزه. افراد زیادی آمدند نسل دومی سومیها که حتّی ایران را ندیده بودند، حتّی واجب هم نبود ایرانی باشند، به افراد مختلف میگفت وظیفه شماست، شما در برابر امام زمان(ع) وظیفه دارید، باید بروید آنجا درستان را بخوانید. معمّم بشوید یا حتّی معمّم هم نشوید. فرقی نمیکند. امّا برگردید اینجا، این مراکز شیعیان را حفظ کنید. الحمدلله بچّهها هم آمدند. گروه گروه جوانان، خیلی زیاد شدند، تشکّلات دیگری تشکیل دادند، جاهای دیگری را گرفتند. آنهایی که مراکز خودشان را داشتند، مراکزشان را بزرگتر کردند. مسجد هم کار خودش را انجام میداد.
حاجی دید حالا باید تحوّلات دیگری ایجاد کند. نسل جوان باید برود حجّ. او میگفت: جوان، در جوانی باید برود حجّ، نه وقتی که چهل سالش، پنجاه سالش شد، برود. چون ما به نسل دوم سومیها همه چیز را داریم به طور عملی یاد میدهیم، اینها باید بروند عملی و با چشم خودشان ببینند، تجربه کنند. آمد سفر حجّ را راهانداخت. صد و سی نفر، صد و چهل نفر را میبرد حجّ. از اینها باید هفتاد تا هشتاد نفرشان جوان بود. خیلی مقیّد بود که جوانها باید بیایند. بعضی از اینها میگفتند: پول نداریم. حاجی میآمد با پدر و مادر اینها صحبت میکرد. میگفت قسطی بدهید. به پدر و مادرها میگفت: «بگذار بچّهات برود، نگاه کن ببین چقدر بچّهات عوض میشود. چقدر بهتر میشود. چهقدر به تو احترام میگذارد. رابطهاش با تو بهتر میشود.» اینها شروع کردند که بچّههایشان را به حجّ بفرستند.
بعد حاجی آمد گفت هرکس میخواهد ازدواج کند، در حجّ و خانه خدا این کار را بکند. اصولی کار میکرد. پایهها را قوی میکرد. میگفت: ما نباید احساسی کار کنیم. وقتی احساسی با کسی کار کردیم، یک شوری دارد، یک حالی دارد، آن شور که آمد پایین، همه چیز عوض میشود، امّا وقتی اصولی این را یاد گرفت، این دیگر عوض کردنش محال است.
میگفت: بچّهها اگر به نقطه یقین رسیدند از همه چیزشان میگذرند. ایشان بحث حجّ را چند سالی راهانداخت. حالا نسل جوان بودند، افرادی که سالها توی آمریکا بودند، افرادی که حتّی اهل به مسجد آمدن، نبودند.
حاجی آمد خانوادهها را دید که به مسجد میآیند و میروند، مرکز را فعّالتر کرد، سه شب در هفته برنامه داشت. سهشنبه شبها، دعای توسّل، پنج شنبهها، دعای کمیل، شنبه شب هم قرآن و سخنرانی داشت و بعد هم شام. مردم خودشان پول میگذاشتند، شام هم تهیّه میکردند. حاجی به اینجا بسنده نکردند. او گفت: ما باید تلویزیون داشته باشیم. ما باید رادیو داشته باشیم. ما باید حتماً یک حوزه علمیّه داشته باشیم که بچّهها دیگر برای رفتن به ایران، مشکلات ویزا، زبان، غذا، جا، و دیگر گرفتاریها را نداشته باشند. حاجی به اینجا هم بسنده نکرد، چون بسنده نکرد، دشمن هم بیدارتر میشد. حاجی در یک مرکز کار نمیکرد، مراکزی که در آمریکا بودند، شیعه هم بودند، حاجی در آنها فعّال شده بود. اگر روحانی نداشتند، با حاجی تماس میگرفتند، حاجی یک روحانی میآورد، ده شب اینجا، ده شب آنجا. کلّ آمریکا را این بنده خدا میچرخاند.
همهاش نگران بود شب تا صبح نمیخوابید. از بیست و چهار ساعت، بیست ساعت، گوشی دم گوش حاجی بود همهاش این مسجد، آن مسجد، حسینیّهها، مرکزهای مختلف، مشکلات جوانها را حل میکرد. همه کاره بود، مثلاً یک نفر زنگ میزد میگفت: من مشکلات خانوادگی دارم، حاجی پا میشد خودش با خانمش میرفت به مشکلاتش رسیدگی میکرد.
حاجی قانع نمیشد. گفت: ما باید حوزه داشته باشیم، شروع کرد کلاسهای حوزوی گذاشتن. از آن طرف، بحث تلویزیون را شروع کرد و فیلم گرفتن. به همه بچّهها گفتند، پول بگذارید. پول گذاشتند، رفتند دوربین و میکروفون، همه چیز خریدند شروع کردند فیلم برداری کردن. از سخنرانی روحانی هایی که میآمدند و به غیر از سخنرانیهایشان با آنها مصاحبه میکردند، میگذاشتند روی سایت. حاجی ستون خیمه مرکز تشیّع در آمریکا بود. ذوب در ولایت بود. آنها میخواستند خیمه را بریزند، اوّل باید ستون خیمه را که حاجآقا بود، میزدند. حاجآقا را آمدند به جرم جاسوسی و فرار از مالیات دستگیر کردند. حاجی وکیل گرفت. میگفت: دین به ما میگوید شما هر کشوری داری میروی، باید تابع قانون آن کشور باشی. حاجی تابع بود. طبق قوانین آمریکا کار میکرد. میگفت شما این اجازهها را به ما دادید، من هم طبق این اجازهها کار کردم.
اوّلین کاری که کردند، گفتند شما فرار از مالیات کردید. هرچه درآوردید، سوددهی که داشته، به ما اطّلاع ندادهاید. گفت طبق قوانین شما، مراکز غیرانتفاعی لازم نیست سوددهی خودشان را به دولت اطّلاع بدهند. آن پول صرف هزینههای همان مرکز میشود. وکیل اینها را برایشان جا انداخت. بعدش گفتند: شما جانباز هستید. حاجی گفت: خب جانباز باشم. اگر مثلاً فردا روسیه حمله کند به کشور شما، بخواهد کشور شما را بگیرد، تو از زن و بچّهات دفاع میکنی یا نه؟ من از زن و بچّهام در مملکت خودم دفاع کردم، کجایش مشکل دارد؟ گفتند: شما جاسوس ایران هستی. گفت: شما ثابت کنید چه مدارکی شما دارید؟ من کجا جاسوسی کردم؟ کجا دارم فعّالیت میکنم؟ من در یک مرکز دارم کار میکنم و جوانهایی که مشکلهای خانوادگی دارند، مشکلات اخلاقی دارند، اینها را دارم متحوّلشان میکنم که چه کار کنند؟ به پدر و مادرشان احترام بگذارند، به قانون احترام بگذارند، شهروند خوبی باشند. این به نفع مملکت شماست یا به ضررتان؟
حاجی را ۳ سال حبس کردند. حاجی موسوی که شما یک لحظه نمیتوانستی نگهش داری، ۲۰ ساعت در روز با تلفن صحبت میکرد، انسانی که خستگی در درونش وجود نداشت، آمدند به زندان انفرادی انداختند. زنش را تهدید کردند. خودش شکنجههای روحی، شکنجههای روانی شد. امّا وقتی خانمش میرفت ملاقاتش، حاجی به او میگفت: برو خانه فلانی. شوهرش اینجا پیش ما زندانی است. اینها گرفتار هستند، یک کمکی از مردم بگیر و بده به زن و بچّهاش. خانم حاجی میگفت: تو خودت در زندانی، خودت گرفتاری. حاجی میگفت من وظیفه دارم. من که قرار نیست اینجا بمانم. من نیامدهام سه سال عمرم را اینجا تلف کنم تا سه سال زندانم بگذرد. زندانی سیاهپوست متخلّف گانگستر به جرم موادّ مخدّر زندانی شده بود، حاجی شروع میکرد با او حرف زدن، میفهمید که مشکل دارد، خانمش را میفرستاد میگفت: برو مشکلات اینها را حل کن. شیعه علی بودن، یعنی این. آنجا به زندانیها اجازه میدادند کتاب بخوانند. به این سیاه پوستها کتاب میداد، سایت به آنها معرفی میکرد. میگفت اینها بالأخره یک روزی از زندان بیرون میآیند.
• چهطور حاجی را دستگیر کردند؟
به مسجد و خانه ایشان حمله کردند. بچّه زیر هجده سال او را از اتاق خواب دستبند زدند، گذاشتند جلوی خانه تا همه همسایهها نگاه کنند. به خودش دستبند زدند، به بچّههایش جلوی رویش دستبند زدند. میخواستند خردش کنند، روحیّهاش را خراب کنند. اتّهامات مختلفی به او زدند. فیلمهای مختلفی برایش درست کردند که حاجی را تخریب کنند.
حاجی بالأخره از زندان بیرون آمد. به والله قسم من میگفتم، حاجی بیاید بیرون از زندان، دیگر محال است برود دنبال مسائل سیاسی و مذهبی. همه اینها را میگذارد کنار، چون در زندان روحیّهاش را خراب کردهاند. شما یک آدم فعّال را بیندازید در یک اتاق، در را هم رویش ببندید، خود همین شرایط، کشنده است. زن و بچّه حاجی را هم همه نوع تهدیدی کردند، به همسایهها گفته بودند اینها تروریست هستند. مواظب باشید اگر اتّفاقی افتاد، سریع به ما خبر بدهید.
• حاجی چه سالی آزاد شد؟
بعد از سه سال، سال ۲۰۱۰م. او آزاد شد. من گفتم، او فعّالیت را کنار میگذارد. امّا دیدم اگرچه حاجی از نظر جسمی و فیزیکی ضعیف شده است، ولی از لحاظ روحی، گویی حاجی را شارژ کردهاند. سرعت عملش خدا وکیلی دو برابر شده بود. نمیدانم به حاجی الهام شده بود، میدانست دیگر زمان زیادی ندارد، میدانست قرار است اتّفاقی بیفتد. سرعت عمل به کارهایی که باید انجام بشود، میداد. فکر میکنم دو سه هفتهای پس از آزادیاش، آمد پیش من، گفت: محسن، من یک مدّتی هست، غذا که میخورم، نمیدانم از نمک است، از فلفل است، امّا زبان من شروع میکند به ورم کردن. داخلش انگار تاول میزند. گفتم حاجی ضرر ندارد، بروید دکتر. حاجی رفت دکتر، دکتر گفت غذاهای فاسد خوردهاید. حاجی گفت من سه سال زندان بودهام، در زندان قرار نیست غذای فاسد به کسی بدهند. اگر قرار بود غذای فاسد بدهند، پس هرکس از زندان میآید بیرون، سرطان میگیرد و میمیرد.
اینها دیده بودند، اوّل حاجی را باید از زبان بزنند. گفتند سرطان در زبانتان هست. باید زبانتان را ببریم. حاجی پرسید هیچ راهی ندارد؟ این متخصّص، آن متخصّص، دید هیچ راهی نیست، اگر بیشتر از این طول بکشد، باید همهاش را ببریم. زبانش را بریدند، از پایش یک مقدار گوشت در آوردند، پیوند زدند به زبانش. یک عمل روی پایش انجام دادند یک عمل هم روی زبانش. حاجی اینطور شده بود که مثلاً از ده کلمهای که صحبت میکرد، شما دو تا سه کلمهاش را متوجّه میشدید که چه میگوید. ولی حاجی با این شرایط هم ولکن نبود. اینطور نبود که مراکز، مساجد، حسینیّهها دیگر بدون روحانی بمانند. این نبود که شما ماه محرّم، صفر، ماه رمضان بیاد، ایام فاطمیّه اوّل و دوم بیاد، مثلاً حاجی بگوید به من ربطی ندارد، من مشکل دارم، گرفتارم، مریضم. اصلاً اینها برایش معنی نداشت؛ چون میدانست در برابر چه کسی ایستاده است، چون خودش را در برابر امام زمان(عج) میدید. مسئولیّتش را اینجوری میدید.
وضع حاجی بدتر شد. به او اطّلاع دادند که سرطان به حنجره شما رسیده، بعد هم به ریه رسیده است، یکی دو ماه روی تخت بیمارستان بود، چه کار میکرد؟ از عمل که میآمد بیرون، بیهوشیاش که تمام میشد، موبایل به دست میشد. به همه مراکز و مساجد زنگ میزد، ببیند چه خبر است؟ ارادت خاصّی به حضرت زهرا(س) داشت. هر ساله در منزلش، شب شهادت حضرت زهرا(س) برنامه داشت. خانه را سیاهی میزد. مقیّد بود که تمام روحانیهایی که در سطح شهر بودند، بیاورد توی منزلش، عزاداری کنند. من یادم هست که در عمل آخرش گفتند: حاجی را جایی نبرید که سر و صدا باشد یا جایی نبرید که تکان زیاد بخورد. آروم ببریدش خانه، بگذارید استراحت کند. تلفن را هم از او دور کنید. حاجی را آوردند مسجد، ایّام فاطمیّه بود، فکر کنم شب چهارم، پنجم بود. بعد حاجی نشسته بود دم در، عصا هم دستش بود. مدّاح شروع به خواندن و سینهزنی کرد. کرد. وسط سینهزنی، رفیق ما حسن، آمد به من گفت: محسن بیا ببین سیّدمحمود (حاجی) دارد چکار میکند. دیدم، سیّدمحمود وسط سینهزنها ایستاده، دارد سینه میزند، هروله میکند. گفتم حسن، برو به حاجی بگو، بیاید بنشیند، یک موقع برایش اتّفاقی نیفتد. رفت به او گفت، حاجی گفته بود: من با حضرت زهرا(س) معامله کردهام.
مقیّد بود مجلس امام حسین(ع) حتماً باید برقرار بشود، یعنی تمام دو ماه محرّم و صفر و ایام فاطمیّه دهه اوّل و دوم و ولادت امامان، همه باید مراسم برگزار بشود. دوست داشت اینها را میان جوانها، جا بیندازد. خیلی برایش مهم بود. کمکم شرایط حاجی بدتر شد، جوری که دکتر جوابش کرد که هیچ امیدی نیست. تصمیم گرفت بیاید ایران و برود کربلا. وقتی به ایران آمد، یکی دو روز بعد حالش بد شد. او را به بیمارستان خاتم الانبیا(ع) بردند. چند روزی آنجا شیمیدرمانی شد. بعد از مرخّص شدن از بیمارستان، رفت خانه. بعد دوباره حالش وخیم شد، متأسّفانه در بیمارستان فوت کرد.
یک دوستی داریم، میگفت: اگر صد نفر نیروی بااخلاص جمع بشوند، خالصانه بخواهند کار کنند، جای سیّد محمود را نمیتوانند بگیرند. به ظاهر یک نفر بود، ولی خدا وکیلی خیلی نیرو داشت. خدا شاهده در ۲۴ ساعت، فقط ۲ ساعت این موبایل را خاموش میکرد. آن هم وقت خوابش بود.
• حاج آقا چند سالشان بود؟
حاجی ۵۶ سالش بود، متولّد سال ۱۳۳۷ بود. مرد فداکاری بود. خیلی ایثار و از خود گذشتگی کرد.
معروف است لسآنجلس، ایرانی زیاد دارد. آیا میان اینها، انسانهای مذهبی هم بودند؟
بگذارید یک چیزی راجع به حاجی بگویم. حاجی مقیّد به این نبود که طرفش، حتماً مسلمان باشد. دوستان یهودی زیادی داشت که به مسجد کمک میکردند. این یهودیها به ظاهر یهودی بودند، امّا حاجی عاشق اهل بیتشون میکرد. آنها را در ماه مبارک رمضان به سفره افطاری دعوت میکرد. بهشون میگفت: بیایید با ما افطار کنید. یهودیها میگفتند ما که مسلمان نیستیم. میگفت چکار دارید؟ شما بیایید با ما افطار کنید. یهودیها سیاهیهای مسجد و جو مسجد را که میدیدند، منقلب میشدند. خود یهودیها خیلی از نزدیکانشان را به این برنامهها دعوت میکردند. باور میکنید؟ عمده این کمکهای مالی را همین یهودیها در لسآنجلس میکردند، مسیحیها هم کمک میکردند، فقط ایرانیها نبودند.
• بهترین خاطرهای که با حاجی داشتید چه بود؟
یک شب داشتیم سیاهیهای مسجد را میزدیم. حاجی آمد گفت: اینجا را بزنید، آنجا را بزنید. گفتم: چشم حاجی! میزنیم. همهاش را میزنیم. خلاصه سیاهیها را زدیم. چند تا میخ از دستمان افتاد. حاجی گفت: این میخها را انداختهاید؟ گفتم: حاجی حالا دیگر این چند تا میخ مانده است. کاری نمیشود کرد با اینها. گفت: حالا ببین چطور میخها را نقد میکنم. میخها را برداشت، گفت بچّه ها، کی حاضر است این میخها را هر کدام ۲۰ دلار بخرد؟ ۲۰ دلار هم بیشتر خرج مجلس امام حسین(ع) کنیم. این یکی ۲۰ دلار داد، آن یکی ۲۰ دلار داد، میخها را ۶۰ دلار فروخت. بعد گفت: وقتی اهل بیت(ع) را بیاوری وسط، اینطوری میشود.
حاجی خیلی شوخ بود. خیلی هم مزاح میکرد. به خاطر همین در دل همه جا میگرفت. دم در مسجد که مینشست، اگر بچّه پنج ساله میآمد، جلوی پایش بلند میشد. جوان، پیرمرد، پیرزن هم میآمد، جلوی پایشان بلند میشد. سادات هم که میآمدند، باید میبردشان بالای مسجد، آنها را مینشاند.
• غیر از بحث دستگیری، چه مشکلاتی برای حاجی ایجاد میکردند؟
مشکلات فراوانی بود. مثلاً وقتی حمله کردند به مسجد، درهای مسجد را شکستند. فیلمها و سی.دی.ها را بردند، همه زندگی حاجی را بردند. همه را چک کردند، چیزی از داخش درنیاوردند.
• آیا کار حاجآقا به غیر از ساختن مسجد، ثمره دیگری هم داشت که ملموس باشد؟
بله. خیلی از بی حجابها را باحجاب کرد. کاری میکرد که فرد به نقطه یقین برسد. بداند چرا این حجاب را رعایت میکند. میگفت: به زور حجاب را نگذارید روی سرشان؛ چون اگر به زور باشد، از کشور که میآیند بیرون، حجاب را برمیدارند؛ ولی اگر بگویی این حجاب چه فایدهای دارد، چرا یک دختر باید حجابش را رعایت کند، و اگر بداند زن چه ارزش و مقامی در اسلام دارد، خودش حجابش را رعایت میکند.
او میگفت: زمان جنگ مگر نبود؟ چه داشتند زمان جنگ؟ طرف، دو سوم حقوقش را که کار میکرد، میداد برای جنگ، بعد خودش را هم فدا میکرد، همه هستیاش را هم میداد. خانواده و بچّههایشان را هم میدادند. جوان، شیرینترین چیز، جانش بود، آن را میداد. دنبال بودجه نبود، دنبال صندلی نبود، دنبال مقام نبود. البتّه سخته، امّا اجر در همین سختی است. اجر در این نیست که من یک میلیون دلار بگیرم. بعد بروم دنبال انجام دادن کار فرهنگی. سیّد این طوری نبود. خیلی آدمها بودند، آمدند پیشش، گفتند بیا ما مسجد میسازیم، همه پول مسجد را هم میدهیم. این مشکل حل بشود. گفت: نه، آن موقع من باید بروم زیر دین شما، هر کاری که شما بخواهید آن موقع باید انجام بشود. میگفت: این مسجد باید هزینهاش از خود بچّه مسجدیهای اینجا پرداخت بشود که بدانند این مسجد متعلّق به خودشان است.
• توی مراسم ماه محرّم، خانم بیحجاب هم به مجلس میآمد؟
بله، میآمدند. مثلاً اینطوری به آنها میگفت: حاج خانم، دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد، سرافرازمان کردی. اینجا خانه خداست، به خاطر خدا این روسری را سر کنید. آنها هم قبول میکردند. روسری سرشان میکردند و بعد داخل مسجد میرفتند، امّا بعد به خاطر تأثیر روضه امام حسین(ع)، خودشان متحوّل میشدند.
• حاج آقا موسوی وقتی خسته میشد، بهش فشار میآمد، چکار میکرد؟ چگونه خودش را تخلیه میکرد؟
عاشق روضه اباعبدالله حسین(ع) بود. گاهی خودش تنها میشد، به مدّاح میگفت، میآمد روضه میخواند. شروع میکرد زار زار گریه کردن. بعد از روضه مثل این بود که ایشان را شارژ کردهاند.
حاجی عاشق بود، عاشق اهل بیت(ع) بود. او خودش را در برابر امام زمان(عج) مسئول میدانست.