میهمان ماه (محمّدتقی عزیزیان)

محمّدتقی عزیزیان زاده شهرستان دلفان به سال ۱۳۶۲، نزدیک به یک دهه کار فرهنگی (شعر) را در کارنامه خود دارد. کارشناس زبان و ادبیّات فارسی است. آثار عزیزیان در جشنواره‌ها و کنگره‌های کشور برگزیده شده و همچنین موفّق به کسب عناوین و مقام‌هایی در این زمینه گشته است که از آن جمله می‌توان اشاره داشت به: نفر اوّل کشور در یادواره شهدای استان کرمانشاه (سرپل ذهاب)، نفر دوم کشور در جشنواره شعر و نماز و نیایش آذربایجان غربی (خوی)، نفر دوم کشور در جشنواره مقام زن (دانشگاه الزّهرا ـ تهران)، نفر سوم کشور در جشنواره شعر بسیج فرهنگیان (تهران)، نفر سوم کنگره ادبی ولا (شیراز)، نفر برگزیده جشنواره و کنگره‌های شب‌های شعر ملکوت هشتم (مشهد) روح آدینه، پیامبر اعظم و سیمرغ انقلاب، (بروجرد)، پرّان‌تر از جبرائیل (ورامین)، شمیم ولایت (قائم‌شهر)، دفاع مقدّس (بندر عبّاس) و…
آثار:
شعرهای عزیزیان در مجلّات و روزنامه‌های سراسری کشور بارها به چاپ رسیده‌اند. مجموعه شعر: «به خاطر گل‌های چادرت» و کتاب «نماز از دیدگاه امام علی(ع)» نیز از آثار منتشر شده وی هستند. ایشان هم‌اکنون عضو دفتر شعر جوان کشور و دبیر انجمن ادبی شهرستان دلفان هستند. در ادامه چند شعر مهدوی از این شاعر جوان را با هم می‌خوانیم.

هزار پنجره خورشید
مدینه، مکّه و یا در عراق می‌افتد
شبی نگاه شما اتّفاق می‌افتد
هزار پنجره خورشید تا تو کم داریم
دوباره درد به جان اتاق می‌افتد
نه با تو مولوی ‌ام لکنت زبان دارد
نه لهجه غزل از اشتیاق می‌افتد
بدون بدرقه چشم نادرت دنیا
خراب می‌شود و طاق طاق می‌افتد
کنار ساحل گیسوت، رودکی هستم
غریب و زار که در باتلاق می‌افتد

چند رباعی مهدوی

آن روز که خنده دست ما می‌افتد
پرواز و پرنده دست ما می‌افتد
او جمعه اگر به صحن تقویم آید
یک برگ برنده دست ما می‌افتد

برچیده بساط برگ، رخت از پاییز
چیزی نشود نصیب بخت از پاییز
در ثانیه‌های دوری‌ات می‌ریزم
مانند محاسن درخت از پاییز

کم‌کم نخ‌مان کمند شد، امّا تو…
زیر سرمان بلند شد، امّا تو…
با واسطه «در انتظارت…» دستِ
یک عدّه خاص بند شد امّا تو …

حالا که تو نیستی بهشتم خاک است
من سر به هوا، ولی سرشتم خاک است
من کاخ بنا نهاده‌ام امّا تو
از پشت بخوان که سرنوشتم خاک است

بدون چشم تو …
اگر نگاه تو از روزگار برمی‌گشت
عبور عقربه‌ها از مدار برمی‌گشت
بدون چشم تو دنیا خرابه‌ای می‌شد
و عصر آهن و عصر شکار برمی‌گشت
به تیغ‌های کج‌اندیش درس خون می‌داد
اگر شکوه قَدِ ذوالفقار برمی‌گشت
ببین چه می‌شد اگر بعد سال‌های سال
سواری از سفر قندهار برمی‌گشت
و روی پنجره‌ها آفتاب می‌بارید
قرار سینه هر بی‌قرار برمی‌گشت
کویر پیرهنی از سبزه بر تنش می‌کرد
به شاخ و برگ درختان بهار برمی‌گشت

هر جمعه عصر…
وقتی هوای حوصله با بخت یار نیست
گل دادن درخت شروع بهار نیست
با هر زبان که گوش فرا می‌دهیم… نه!
اندیشه کلاغ به جز قارقار نیست
این بار کوه بر سرمان صخره می‌زند
دهقان در انتظار ورود قطار نیست
دارا انار داشت و دارد هنوز هم
یک حرف تازه بر لب آموزگار نیست
بیهوده بر مدار زمین چرخ می‌خورم
این خطّ استوا است، کمربند یار نیست
دیوار هم کلافه این رفت و آمدست
در تیک و تاک عقربه‌ها بی‌قرار نیست
هر جمعه عصر پای تو را می‌کِشد وسط
دنیا دچار ثانیه‌ای انتظار نیست

ماهنامه موعود شماره ۱۰۳

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *