عالم بزرگوار، عراقی(ره) در کتاب «دارالسّلام» مینویسد:
ملّا قاسم رشتی(ره) نقل کرده است: به اصفهان رفتم و به مقبره تخت فولاد، روزی که پنجشنبه نبود، روانه شدم. چون در آن دیار غریب بودم، نمیدانستم که مردم آن شهر فقط شبهای جمعه به زیارت اهل قبور میروند و در دیگر ایّام، مقبره خالی از مردم است و چیزی در آنجا یافت نمیشود.
وقتی در خیابان قدم برمیداشتم، میل داشتم که قلیانی بکشم. خادمیکه همراه من بود گفت: در این اطراف جز شبهای جمعه چیزی پیدا نمیشود.
من هم گفتم: زیارت اهل قبور را برای کشیدن قلیان ترک نمیکنم و داخل قبرستان شدم و شروع به قرائت فاتحه کردم. ناگاه مردی را در شکل و هیئت درویشها مشاهده نمودم که در گوشه حیات نشسته بود.
آن شخص گفت: «ملّا قاسم؛ چرا وقتی وارد شدی، طبق سنّت پیامبر(ص)، سلام نکردی؟» شرمنده شدم و از او معذرت خواستم و گفتم: دور بودم و میخواستم وقتی نزدیک شدم سلام کنم.
فرمود: «نه، شما اهل علم ادب ندارید». هیبتش بر دلم افتاد و به او نزدیک شدم و سلامش نمودم. جوابم داد و نام والدین مرا برد. گفت: «آنها فرزند پسر نداشتند و پدرت نذر کرد که اگر خداوند به او فرزند پسری عنایت کند، او را از اهل حدیث و از نیکان قرار دهد. آنگاه خدا تو را به او عنایت کرد و او هم به نذرش وفا نمود».
گفتم: بلی؛ این را شنیدهام. سپس گفت: «اگر میخواهی قلیان بکشی در کیسه من موجود است، بردار و آماده کن تا با هم بکشیم».
قصد کردم که به خادمم دستور دهم، ولی به مجرّد این نیّت و همین که از دلم خطور کرد به من گفت: «نه، خودت آماده کن». گفتم: چشم و قلیان را آماده نمودم و کشیدم، سپس به او دادم، او هم کشید و به من بازگردانید، آنگاه چنین گفت: چند روز قبل به اینجا آمدم و هیچ میلی به اهل این شهر و به داخل شدن در این شهر نداشتم. در این مقبره، قبور تعدادی از پیامبران است، برخیز و آنها را همراه من زیارت کن.
پس برخاست و کیسهاش را برداشت و با هم رفتیم تا به جایی رسیدیم، گفت: «اینجا قبور انبیا است» و آنگاه زیارتی خواند که من هرگز در کتابها آن را ندیده بودم. به هر حال، همراه او خواندم، سپس از قبرها دور شد و گفت: «من عازم مازندران هستم، میتوانی از من چیزی بخواهی».
از او خواستم که به من علم کیمیا را بیاموزد. گفت: «آن را به تو نمیآموزم»، اصرار ورزیدم. گفت: «رزق و روزی هر کس مقدّر و معیّن شده و آنچه میخواهی در اواخر عمرت به تو میرسد». گفتم: چه میشود اگر من از فقر و فلاکت نجات یابم؟
گفت: «دنیا ارزشی ندارد».
گفتم: به خاطر دوستی و حبّ دنیا این تقاضا را از تو نکردم.
گفت: «پس چرا فقط از امور دنیوی تقاضا نمودی؟» ولی من همچنان به خواسته خود پافشاری کردم.
گفت: «اگر در مسجد سهله مرا دیدی، خواستهات را برآورده میکنم».
گفتم: پس دعایی به من تعلیم نما.
گفت: دو تا دعا به تو یاد میدهم؛ یکی به تو اختصاص دارد و دیگری برای همگان و اگر مؤمن گرفتاری آن را بخواند، حتماً مؤثّر واقع میشود، سپس آن دعاها را برایم خواند.
گفتم: متأسّفانه، قلمی ندارم تا دعاها را بنویسم و قدرت حفظ کردن آن را هم ندارم.
گفت: در کیسه من قلم و کاغذ است، بردار.
دست در کیسه نمودم و با تعجّب دیدم که قلیان و دیگر وسایلی که قبلاً بود در آن نیست و فقط دوات و قلم و کاغذی بهاندازه نیاز و نوشتن آن دو دعا موجود بود.
مضطرب شدم و سر به طرف زمین نهاده، مهیّای نوشتن شدم. دعای اوّلی را املاء کرد و من نوشتم. به دعای دوّم که رسید اینگونه قرائت کرد:
«یا محمّد یا علیّ یا فاطمه یا صاحبالزّمان أدرکنی و لاتهلکنی؛ ای محمّد، ای علی، ای فاطمه، ای صاحب زمان، مرا دریاب و هلاکم نکن».
من در عبارت دعا تأمّلی کردم و او همین که دید به فکر فرو رفتهام، گفت: «آیا عبارت را غلط میدانی؟» گفتم: آری، زیرا خطاب به چهار نفر است و فعل آن باید جمع باشد.
گفت: «اشتباه نمودی، اکنون نظمدهنده این عالم، امام زمان(ع) است و غیر او در عالم تصرّف نمیکند و در دعا آن سه بزرگوار یعنی حضرت محمّد، علی و فاطمه(س) را شفیعان نزد امام عصر(ع) قرار میدهیم و فقط از او استمداد میکنیم».
دیدم سخن متینی میگوید، پس دعا را نوشتم ولی وقتی سر بلند کردم کسی را ندیدم. از خادم درباره او سؤال کردم.
گفت: من کسی را ندیدم، با حالتی که در من سابقه نداشت به شهر بازگشتم و وارد خانه حاجی کرباسی شدم.
او گفت: آیا تبی بر تو عارض گشته است؟
گفتم: خیر و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او گفت: این دعا را شیخ محمّد بیدآبادی به من یاد داد و من در پشت کتاب دعا آن را نوشتم. برخاست و کتاب را آورد، ولی در آن چنین بود: «أدرکونی و لاتهلکونی»، آن را پاک کرد و نوشت: «أدرکنی و لاتهلکنی».1
پینوشت:
۱. عراقی، دارالسلام، ص ۳۱۷.
ماهنامه موعود شماره ۱۰۰
ملّا قاسم رشتی(ره) نقل کرده است: به اصفهان رفتم و به مقبره تخت فولاد، روزی که پنجشنبه نبود، روانه شدم. چون در آن دیار غریب بودم، نمیدانستم که مردم آن شهر فقط شبهای جمعه به زیارت اهل قبور میروند و در دیگر ایّام، مقبره خالی از مردم است و چیزی در آنجا یافت نمیشود.
وقتی در خیابان قدم برمیداشتم، میل داشتم که قلیانی بکشم. خادمیکه همراه من بود گفت: در این اطراف جز شبهای جمعه چیزی پیدا نمیشود.
من هم گفتم: زیارت اهل قبور را برای کشیدن قلیان ترک نمیکنم و داخل قبرستان شدم و شروع به قرائت فاتحه کردم. ناگاه مردی را در شکل و هیئت درویشها مشاهده نمودم که در گوشه حیات نشسته بود.
آن شخص گفت: «ملّا قاسم؛ چرا وقتی وارد شدی، طبق سنّت پیامبر(ص)، سلام نکردی؟» شرمنده شدم و از او معذرت خواستم و گفتم: دور بودم و میخواستم وقتی نزدیک شدم سلام کنم.
فرمود: «نه، شما اهل علم ادب ندارید». هیبتش بر دلم افتاد و به او نزدیک شدم و سلامش نمودم. جوابم داد و نام والدین مرا برد. گفت: «آنها فرزند پسر نداشتند و پدرت نذر کرد که اگر خداوند به او فرزند پسری عنایت کند، او را از اهل حدیث و از نیکان قرار دهد. آنگاه خدا تو را به او عنایت کرد و او هم به نذرش وفا نمود».
گفتم: بلی؛ این را شنیدهام. سپس گفت: «اگر میخواهی قلیان بکشی در کیسه من موجود است، بردار و آماده کن تا با هم بکشیم».
قصد کردم که به خادمم دستور دهم، ولی به مجرّد این نیّت و همین که از دلم خطور کرد به من گفت: «نه، خودت آماده کن». گفتم: چشم و قلیان را آماده نمودم و کشیدم، سپس به او دادم، او هم کشید و به من بازگردانید، آنگاه چنین گفت: چند روز قبل به اینجا آمدم و هیچ میلی به اهل این شهر و به داخل شدن در این شهر نداشتم. در این مقبره، قبور تعدادی از پیامبران است، برخیز و آنها را همراه من زیارت کن.
پس برخاست و کیسهاش را برداشت و با هم رفتیم تا به جایی رسیدیم، گفت: «اینجا قبور انبیا است» و آنگاه زیارتی خواند که من هرگز در کتابها آن را ندیده بودم. به هر حال، همراه او خواندم، سپس از قبرها دور شد و گفت: «من عازم مازندران هستم، میتوانی از من چیزی بخواهی».
از او خواستم که به من علم کیمیا را بیاموزد. گفت: «آن را به تو نمیآموزم»، اصرار ورزیدم. گفت: «رزق و روزی هر کس مقدّر و معیّن شده و آنچه میخواهی در اواخر عمرت به تو میرسد». گفتم: چه میشود اگر من از فقر و فلاکت نجات یابم؟
گفت: «دنیا ارزشی ندارد».
گفتم: به خاطر دوستی و حبّ دنیا این تقاضا را از تو نکردم.
گفت: «پس چرا فقط از امور دنیوی تقاضا نمودی؟» ولی من همچنان به خواسته خود پافشاری کردم.
گفت: «اگر در مسجد سهله مرا دیدی، خواستهات را برآورده میکنم».
گفتم: پس دعایی به من تعلیم نما.
گفت: دو تا دعا به تو یاد میدهم؛ یکی به تو اختصاص دارد و دیگری برای همگان و اگر مؤمن گرفتاری آن را بخواند، حتماً مؤثّر واقع میشود، سپس آن دعاها را برایم خواند.
گفتم: متأسّفانه، قلمی ندارم تا دعاها را بنویسم و قدرت حفظ کردن آن را هم ندارم.
گفت: در کیسه من قلم و کاغذ است، بردار.
دست در کیسه نمودم و با تعجّب دیدم که قلیان و دیگر وسایلی که قبلاً بود در آن نیست و فقط دوات و قلم و کاغذی بهاندازه نیاز و نوشتن آن دو دعا موجود بود.
مضطرب شدم و سر به طرف زمین نهاده، مهیّای نوشتن شدم. دعای اوّلی را املاء کرد و من نوشتم. به دعای دوّم که رسید اینگونه قرائت کرد:
«یا محمّد یا علیّ یا فاطمه یا صاحبالزّمان أدرکنی و لاتهلکنی؛ ای محمّد، ای علی، ای فاطمه، ای صاحب زمان، مرا دریاب و هلاکم نکن».
من در عبارت دعا تأمّلی کردم و او همین که دید به فکر فرو رفتهام، گفت: «آیا عبارت را غلط میدانی؟» گفتم: آری، زیرا خطاب به چهار نفر است و فعل آن باید جمع باشد.
گفت: «اشتباه نمودی، اکنون نظمدهنده این عالم، امام زمان(ع) است و غیر او در عالم تصرّف نمیکند و در دعا آن سه بزرگوار یعنی حضرت محمّد، علی و فاطمه(س) را شفیعان نزد امام عصر(ع) قرار میدهیم و فقط از او استمداد میکنیم».
دیدم سخن متینی میگوید، پس دعا را نوشتم ولی وقتی سر بلند کردم کسی را ندیدم. از خادم درباره او سؤال کردم.
گفت: من کسی را ندیدم، با حالتی که در من سابقه نداشت به شهر بازگشتم و وارد خانه حاجی کرباسی شدم.
او گفت: آیا تبی بر تو عارض گشته است؟
گفتم: خیر و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او گفت: این دعا را شیخ محمّد بیدآبادی به من یاد داد و من در پشت کتاب دعا آن را نوشتم. برخاست و کتاب را آورد، ولی در آن چنین بود: «أدرکونی و لاتهلکونی»، آن را پاک کرد و نوشت: «أدرکنی و لاتهلکنی».1
پینوشت:
۱. عراقی، دارالسلام، ص ۳۱۷.
ماهنامه موعود شماره ۱۰۰