خدا رحمت کند! در دانشگاه، استاد سالخوردهای داشتم که گاه و بیگاه، هنر و علم مردان نامور عهد گذشته را به روی ما میآورد، گفت:
قدیمها، برخی از مردان، به پشتی تکیه میزدند و یک دور تفسیر قرآن، مثل «کشف الاسرار» مینوشتند و بلند میشدند. این روزها، هر کس بتواند از روی این تفاسیر بخواند، به او مدرک دکترای ادبیات میدهند…
وَ قَالَ امیرالمؤمنین(ع):
«الْغِنَى فِی الْغُرْبَهِ وَطَنٌ وَ الْفَقْرُ فِی الْوَطَنِ غُرْبَه؛ ۱
ثروت در غربت، وطن و تهیدستی در وطن، غربت است.»
شاید شما هم مثل من، بارها از برخی مردم شنیده باشید که سواد و دانش درس خواندهها و کلاس ششمیهای قدیم، بیشتر از دیپلمهها و لیسانسیههای عصر جدید است و گاهی آن را مثل پتک بر سر دیگران میکوبند.
خدا رحمت کند! در دانشگاه، استاد سالخوردهای داشتم که گاه و بیگاه، هنر و علم مردان نامور عهد گذشته را به روی ما میآورد، گفت:
قدیمها، برخی از مردان، به پشتی تکیه میزدند و یک دور تفسیر قرآن، مثل «کشف الاسرار» مینوشتند و بلند میشدند. این روزها، هر کس بتواند از روی این تفاسیر بخواند، به او مدرک دکترای ادبیات میدهند…
این موضوع تنها شامل ما نیست، امروزه روز، در «انگلستان» هم کمتر کسی را میشود یافت که بتواند نسخههای اصلی و متون ادبی گذشتگان، همچون آثار شکسپیر را بخواند و بفهمد.
سیر نزولی از کیفیت به کمّیت، از حقیقت به واقعیت و از ژرفاندیشی به سادهاندیشی و بلاهت را در بسیاری از ساحات حیات آدمیبر کره خاک، به ویژه در عصر حاضر میتوان مشاهده کرد. گویی، همه ما، کم و بیش، به دریایی تبدیل شدهایم؛ به عمق یک انگشت؛ بهرغم فراهم آمدن بسیاری از اسباب و وسایل کسب دانش و رفاه.
فوران اطّلاعات از آسمان و زمین و غوغای آنچه که بر آن، نام پیشرفت گذارده شده، همه مجال تأمّل، خلوتگزینی و تفکّر را از آدمی ربوده است؛ حتّی معنی بودن و زندگی را.
شتاب دهشتناک، روزی انسان معاصر در عصر حاضر شد تا با سرعت از رویه حیات بگذرد و بیتأمّل و تفکّر، همه سرمایههای وجودی را از دست بدهد. نداند کیست و به کجاست.
عجیبتر، عارض شدن شهوتِ «سرعت افزونتر» بر جان آدمی است. هر روز سریعتر از دیروز، مثل فستفود، اینترنت، هواپیما و…
آنکه در میان اینهمه شتاب گم میشود، آدمی است، گویی از خود میگریزد؛ روی به ناکجا! و آنچه در این غوغا مدفون میشود، حقیقت آدمی است؛ عقبگردی دهشتناک تا منتهیالیه «کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَل.»
بیچاره آدمیکه هر روز، بیش از دیروز بر حیرانیاش افزوده میشود؛ هر روز افسردهتر از دیروز؛ هر روز مشغولتر از دیروز؛ هر روز غافلتر از دیروز؛ در ازدحام ماشینها. گویی هوا، هر روز سرد و سردتر و آسمان تیره و تیرهتر میگردد.
عجیبتر آنکه، نام اینهمه را پیشرفت میگذارد و ما به ازاء دریافت آن، چونان کودکی نابخرد، همه داراییهای خویش را میبخشد. کاش! یک بار دیگر، حافظ لسانالغیب بر ما بانگ میزد:
هرآنکه گنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
یوسفِ جان آدمی، در پیوند با عالم راز و خلوت شاعرانه، مخاطب وحی آسمانی و امین اسرار خداوندی میشود؛ امّا در سرعت و ازدحام، افسردهحال و مغموم، طعمه شیطان و مخاطب الهام فجور و مفسده آن؛ تا دور مانده از آسمان و وامانده در زمین، در ندانم به کجایی، روی به دیار مردگان بگذارد.
طفل جان، در رَحم خلوت، از بند ناف تأمّل و تذکار، پرورده میشود تا در سفر دراز زندگی، مستعدّ رزق آسمانی و نظر رحمانی شود؛ از عالم خاکی برهد و سوار بر ابر رحمت، ره به عالم انس و معرفت بیابد و پذیرفته بارگاه حضرت خداوندی شود و از غربت بدهد. چنان است که زهدان هستی، در ازدحام ابتذال و هجمه مکر لیل و نهار، همه استعداد خود را برای پرورش مردان مرد از دست میدهد.
در سیر و سفر شتابناک، همه معنی از کجایی و به کجایی، از دست میرود و آدمی، در فراموشی تمام از خود و در وضعیتی تعلیقی، میان گذشتهای گم و آیندهای گول، سرگردان میماند؛ چون پر کاهی آویخته بر تندباد حوادث و هواجس. کاش در لحظهای درنگ و در خلوتی ناب، از خود میپرسیدیم: به کجا چنین شتابان؟!۲
کاش از خود میپرسیدند، در منتهاالیه جاده مهآلود زنده مانی، آدمی را به سوی کدامین شهر رهنمون شدهاند؟! بر دروازههای شهر ناکجاآباد!، کدامین انیس و مونس را دیدار خواهند کرد؟ و کدامین شاهد شیرین گفتار، درهای خانه دوستی و مهر را بر آنان خواهد گشود؟
شهر ناکجای مدرن را هیچ نسبتی با انس، مهر و دوستی نیست.
پریرویی در ظاهر زیبا و در واقع، زشت و کریهمنظر است که جانها را میفرساید و آدمی را از جستوجوی حقیقت باز میدارد.
در پرسشی دردمندانه، از همه آنانی که پیش از ما، قدم بر جاده شهر ناکجا گذارده و فرسنگها از ما پیشی گرفتند، بپرسید:
به کدامین آرامش اثیری رسیدند و کدامین یار دلنشین را دیدار کردند؟
شاید پیش از آنکه در شهوتی عطشناک و شتابی شهوتناک همه عمر گرانمایه از دست برود، خود را دریابیم.
فرزند آدمی، معنی بودن و رمق رفتن را از تعریفی روشن برای فردا وام میستاند و بیاین تعریف از فردا، در خود درمیماند و در انفعال تمام، بر دو راهی مرگ و ابتذال، سادهترین راه را برمیگزیند: ابتذال.
ابتذال، تنسپردن به پستی است؛ خواری و بیقدری است؛ چیزی مثل غربت زدگی در دیاری دوردست! سنگ تیپاخورده کوی و برزن؛ ماندن در حاشیه زندگی؛ زنده مانی به جای زندگانی.
ابتذال، تن سپردن به سقوط دهشتناک تا منتهیالیه اولئک کالانعام است، بل هم اضلّ.
والسّلام
سردبیر
پینوشتها:
۱. شریف الرضی، محمد بن حسین، نهج البلاغه (للصبحی صالح) – قم، چاپ: اول، ۱۴۱۴ ق. ص۴۷۸.
۲. برگرفته از قطعه شعر زیبایی از استاد محمّدرضا شفیعی کدکنی.