تا بهار چشم تو
تا بروید آفتاب، از فرار چشم تو
آسمان نشسته در انتظار چشم تو
ای نجیب مهربان، ای صبور ناتمام!
چند فصل مانده است، تا بهار چشم تو؟
روی دوش میکشی، کوفه کوفه درد را
دارِ عشق میزنند، در کنار چشم تو
راستی چه میشود، یک نظر به ما کنی
گرچه آسمانی است، اعتبار چشم تو
هرچه گندم و عطش، سهم لحظههایمان
هرچه آب و آینه، از تبار چشم تو
انتهای دفترم، یک غزل به نام تو
مانده روی دست من، یادگار چشم تو
معصومه سادات نبوی
تقدیم به پیامبر خاتم، حضرت رسول اکرم(ص):
ای جنون جان
ای که به یک اشارهات، ماه دو نیم میشود
حلقه زرّ مغربی، سکه سیم میشود
پای به هر چه مینهی، مخملی از گل و گیاه
دست به هرچه میزنی، جور نسیم میشود
گر تو بخواهی آبها قهر کنند و شعله لطف
آب زبانه میکشد، شعله رحیم میشود
در اثر قیام تو، خاک دوان دوان چو من
در حرم مقام تو، باد مقیم میشود
پیش تو ای جنون جان، کوه و زمین و آسمان
قامت سرو بوستان، حلقه میم میشود
چنگ زدم، چنگ زدم، قافیه را سنگ زدم
غیر تو هر قافیه، شیطان رجیم میشود
گفت کسی که شعر هم غنچه نشد به باغمان
گفتم اگر پرنده را سبز کنیم، میشود
حبیب الله بخشوده
بشارت نور
بیا که پیش تو از روزگار شِکوه کنیم
ز درد و رنج برون از شمار، شکوه کنیم
ازین خزان غمافزا، ازین شبان سیاه
ز سستعهدی فصل بهار، شکوه کنیم
اگر چه ابر کرامت مُدام میبارد
ز خشک ناخنی چشمهسار، شکوه کنیم
ز گردباد غلیظی که غنچهها را بُرد
ز باغ و گلبن بیبرگ و بار، شکوه کنیم
بیا که نور بگیریم از فروغ خدا
ز تیرهفامی این شام تار، شکوه کنیم
تو ای صلابت ایمان، تو ای بشارت نور!
بیا که در برِ پروردگار، شکوه کنیم
تو میرسی ز ره و غم به سینه میمیرد
بیا که پیش تو ای غمگسار، شکوه کنیم
هوروش نوّابی
تو را من چشم در راهم تو میآیی
تو میآیی
از سمت مشرق حقیقت
و هرچه صبح کاذب است
از هُرم نفسهایت خجل میشوند.
تمام شب میگریزد
و شمشیرهای سینهسوز
تسلیم تو میشوند.
غبارهای دروغ و نیرنگ
بر زمین میاُفتند
و ذهن تمام غزلها
پر میشود از نرگس و سبزه
و تمام فصلها
برای دیدن محراب چشمهای تو
قیام میکنند.
شب، با صد پیاله راز و نیاز
در صف دیدارکنندگان تو
آنگاه
تمام پرسشها
هورا میکشند
و کودکان کوچههای غربت
با یک بغل شقایق آشنایی
خورشید را به بازی فرا میخوانند
و ماه
آن سوتر
در نوبت سلام به تو میایستد
وحید خلیلی اردلی
پرنده عرش آشیان عشق
عرشی! پرندگان جهان، عاشقت شدند
برگرد! چون زمین و زمان، عاشقت شدند
گلهای باغ، اطلسی و لاله، رازقی
چیزی ورای حدّ بیان، عاشقت شدند
باور کن ای پرنده عرش آشیان عشق!
کروبیان هر دو جهان عاشقت شدند
عطر تو در تمام تن باغ منتشر
باغی گلِ خجسته دمان، عاشقت شدند
در دشت، لالهها، به طواف تو آمدند
و جویبارهای جوان، عاشقت شدند
بیشک تمام باغ و تمام عناصرش
آی ای نماد فرّ مهان! عاشقت شدند
توصیفت ای بدیع شمایل! ز حد گذشت
تا شاعران چیره زبان، عاشقت شدند
هادی محمّدزاده
ماهنامه موعود شماره ۱۰۱