(اندر حکایت مدعیان)
او سرسپرده مى خواست
من دل سپرده بودم
در روزگارى مردم بحرین به خاطر ظلم و ستیم که بر آنها از سوى حاکم آنجا وارد شد، دست توسل به سوى حضرت دراز کرده و انتظار ظهور و قیام خونین حضرت را مى کشیدند تا بیاید و ظلم را از جهان ریشه کن سازد. لذا همگى گروهى از بزرگان علم و تقوى و زهد و پرهیزگارى را برگزیده و آنان از بین خود سه نفر را انتخاب کردند، و آن سه نفر از میان خود یک نفر را که از دیگران برتر و پرهیزگارتر بود، برگزیدند تا او بین حضرت و مردم واسطه شود.
این شخص از شهر بیرون آمده سر به بیابان ها گذاشت و به عبادت خداوند و توسل به حضرت مهدى ارواحنا فداه، مشغول شد و از خداوند خواست تا حضرت را ظاهر ساخته، دست به شمشیر برده و جهان را پر از عدل و داد نماید. سه شبانه روز به عبادت و راز و نیاز ادامه داد. در آخرین شب شخصى بر او وارد شد. این عالم آن شخص را شناخته و فهمید که این خود حضرت مهدى (ع) است و آمده است تا خواسته او را برآورده سازد. آن شخص از او پرسید: چه مى خواهى؟ پاسخ داد: مردم و پیروان شما در نهایت شدت و گرفتارى و غم و اندوه هستند، و مى خواهند که هرچه زودتر قیام فرمایید و داد مردم را از بیدادگران بگیرید. حضرت به او دستور داد که فردا صبح در فلان جا حاضر شو و چند تا گوسفند با خود به پشت بام ببرد و بین مردم اعلام کن که حضرت در فلان ساعت ظاهر مى شوند و همگى باید در اطراف آن منزل حاضر شوید و من خود در آن وقت در پشت بام حاضر مى شوم.
این مرد این کارها را کرد و ساعت معین سررسید. مردم همگى اطراف آن منزل جمع شدند و حضرت هم با آن شخص و گوسفندها در پشت بام حاضر شد. حضرت اسم یکى از افراد را برده و به آن شخص گفت: صدا بزن تا این شخص اینجا حاضر شود. آن مرد صدا زد، مردم شنیدند و آن شخص هم به پشت بام رفت. وقتى آن شخص به پشت بام رسید، حضرت دستور داد که یکى از گوسفندان را نزدیک ناودان بکشد. مردم دیدند که از ناودان خون جارى است. همگى یقین کردند که حضرت دستور قتل این شخص را که صدا زده است داده و او را کشته است.
بعد از او شخص دیگرى را صدا زدند. او نیز از افراد خوب و پرهیزگار بود و خود را آماده کشته شدن کرد و یقین کرد که او را نیز مى کشند و خونش از ناودان خواهد ریخت. بعد از آنکه از بام بالا رفت، مردم بلافاصله دیدند که خون سرازیر شد، و سپس شخص دیگرى را و بعد از او نفر چهارم را صدا زدند تا جایى که دیگر هیچ کس به پشت بام نرفت و همگى به هم گفتند که هرکس به پشت بام برود، خونش از ناودان جارى خواهد شد، و زندگى خود را بر امتثال فرمان امام ترجیح دادند. در این لحظه حضرت به آن شخص اول نگاهى کرده و به او فهمانید که تا وقتى مردم این چنین باشند، از آمدن و ظهور معذور است.
شهید محمد صدر در نتیجه گیرى از این داستان مى گوید: از این داستان مى فهمیم که چگونه حضرت به طور روشن و واضح ظاهر شده و به مردم مى فهماند که چرا نمى تواند ظهور کند، و چرا مردم هنوز آمادگى کامل را ندارند و به آن سطح و پایه مطلوب از فداکارى و از خودگذشتگى نرسیده اند. و طورى حضرت این مسأله را به مردم تفهیم مى کند که هرکس خود بفهمد و درک کند که هنوز آمادگى و استعداد پذیرش فرمان امام خود را در حد ریختن خونش ندارد، و تا مردم به این درجه از فداکارى نرسند، نمى توانند عهده دار کار مهم قیام و نهضت جهانى حضرت گردند.۱
پى نوشتها:
۱ . تاریخ غیبت کبرى، سیدمحمد صدر، ترجمه دکتر سید حسن افتخارزاده، ص ۱۱۶.
موعود شماره چهل و هفتم