بارانی که نیامد

اشاره:
۸ ربیع‌الاوّل یادآور شهادت امام بزرگواری است که بیش از نیمی از ایّام عمر شریف خود را در حصر شدید حکّام عبّاسی گذراند، ولی با این وجود از چنان هیبت و شکوهی برخوردار بود که همه در قبال او سر تسلیم فرو می‌آوردند. ضمن تسلیت شهادت این امام مظلوم به فرزند بزرگوارش امام مهدی(ع) توجّه شما را به حکایتی از زندگی آن حضرت جلب می‌کنیم.

مردم به آسمان چشم دوخته بودند. ناگهان انگار بغض هزارساله آسمان ترکید و هرچه در درون داشت، بر زمین فرو بارید. باران آن‌قدر تند بود که مردم و زمین تشنه، همگی در یک آن سیراب شدند و مردم برای فرار از باران، به این سو و آن سو پناه بردند. وقتی راهبان همراه جاثلیق تپه را ترک کردند، کسی در دل خلیفه زنگ خطری را به صدا درآورد. برای همین قرار شد جاثلیق مسیحی و راهبان، فردا هم برای طلب باران بیایند تا معلوم شود این باران از دعای آنان بوده و اتفاقی نبوده است.
مردم نگاهشان بر زمین بود؛ زمینی که ماه‌ها تشنه بود و حالا داشت زیر باران تند و درشت تابستانی غرق می‌شد آن‌قدر باران آمده بود که مردم خود خواستند راهبان دست‌هایشان را پایین بیاورند و دیگر طلب باران نکنند. وقتی راهبان از تپه پایین آمدند، مردم به آنها و همچنین خلیفه طور دیگری نگاه می‌کردند .

خلیفه نمی‌دانست چه بگوید. در دلش غوغایی بود. باید چه می‌کرد؟! او فقط خلیفه بود؛ کسی که فقط می‌دانست باید چگونه مخالفان را سر جایشان بنشاند و موافقان را به هروسیله‌ای، موافق نگه دارد، کسی که به دریافت مالیات و جزیه می‌اندیشید و برای پیشبرد کارش، با مردم در مراسم عبادی همراه می‌شد. خلیفه خوب می‌دانست امام مردم نیست، گرچه هزاران نفر به او اقتدا کنند. حالا هم پس از چند روز نماز باران خواندن و دعا کردن خلیفه و مردم، کار به اینجا رسیده بود، به بن‌بستی که نمی‌دانست چگونه باید از آن فرار کند. مردم چنان نگاهش می‌کردند که او نه تنها خود، بلکه دین و اعتقاد مردم را هم در خطر می‌دید. به هر حال، او به ظاهر خلیفه مسلمانان بود.

خلیفه گفت: «مردم دیگر باران نمی‌خواهند. امام فرمود: بگویید سه‌شنبه بیایند تا اگر خدا بخواهد، شک و شبهه برطرف شود و آفتاب حقیقت بتابد!» خلیفه چاره‌ای جز تمکین نداشت این آخرین و سخت‌ترین راه برای رهایی از این مشکل بود؛ پناه بردن به کسی که همه چیز را می‌دانست و به هر کار شدنی به اذن خدا، قادر بود. با این حال، وی هرگز دوست نداشت که این حقیقت بر مردم ثابت شود، ولی چاره‌ای نبود و او خود از امام خواسته بود تا دین رسول خدا(ص) و اعتقاد مردم را نجات دهد.
برق شعف و غرور را از فرسنگ‌ها فاصله، در چشمان جاثلیق و راهبان می‌شد دید. آنان این بار با اطمینانی بیشتر و به آرامی از تپه بالا آمدند، در حالی که نگاه تحسین‌آمیز مردم سرخوش‌ترشان کرده بود. آنها می‌کوشیدند احساسشان را پنهان کنند و مؤمنان حقیقی دل در دلشان نبود و با چشمانی نگران، قدم‌های راهبان را دنبال می‌کردند تا به بالای تپه رسیدند. همهمه مردم بیشتر شده بود و سخنانشان نشان می‌داد اگر این بار هم موفق شوند، کار تمام است.

امام از میان جمعیت و در سیلاب باران، راهبی را نشان داد و فرمود: «بروید و دست آن راهب را بگشایید و آنچه را میان دستش پنهان کرده است، بیاورید!» استخوان سیاه‌فامی را از میان مشت گره کرده راهب درآوردند و به نزد امام آوردند. امام به سرعت استخوان را در پارچه‌ای پیچید. آن‌گاه باران متوقف شد و به ناگاه آفتاب پهنه آسمان را پوشاند. امام فرمود: «به او بگویید اکنون دعا کند!» راهبان هرچه کوشیدند، حتی لکه ابری میان آسمان پدیدار نشد.

همهمه مردم تمام شدنی نبود. همه با دست و اشاره امام حسن عسکری(ع) را نشان می‌دادند و با حیرت از او صحبت می‌کردند. آنها نمی‌دانستند چرا چنین اتفاقی افتاده است و می‌خواستند دلیلش را بدانند. آنگاه امام(ع) در حضور مردم و در پاسخ خلیفه فرمود: «رسم خداوند چنین است که استخوان هیچ پیامبری پدیدار نمی‌شود مگر اینکه باران می‌بارد و این استخوان پیامبری بود که قبرش برداشته شده و مورد سوءاستفاده این راهبان قرار گرفته است». پس از آن خلیفه، امام حسن عسکری(ع) را از زندانی که برایش ایجاد کرده بود، آزاد کرد ولی خوب می‌دانست حضور امام تهدیدی برای حکومت بی‌محتوای او و پدرانش است؛ کسانی که سال‌ها حقّ امام و پدرانشان را غصب کردند.


ماهنامه موعود شماره ۱۰۹

همچنین ببینید

غدیر

غدیر یک ضرورت راستین

بر اساس جهان بینی توحیدی و مکتبی ، غدیر ، یک ضرورت منطقی و عقلی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *