حبیب احمدزاده
نامگذاری برخی از روزهای تقویم، بهانهای است برای درنگی بیشتر در حوادثی که در گوشه و کنار تاریخ جای خوش کردهاند تا عبرتی باشند، برای عبرتگیران. حادثه عظیم فتح خرمشهر نیز از همین دست وقایع است و گفتن و شنیدن از آن همیشه نه با تکرار، که با عبرت همراه است. کتاب «داستانهای شهر جنگی» را به همین مناسبت برگزیدیم تا در مجاورت روزهای حماسه و عشق، در داستانهای آن گشت و گذاری کرده باشیم. حبیب احمدزاده، نویسنده توانا و صاحب سبکی است که نامش برای بسیاری تداعی کننده داستانهایی در حال و هوای جنگ هشت ساله است؛ ادبیاتی که بیشتر با نام ادب پایداری شناخته میشود. او متولّد مهر ماه سال ۱۳۴۳ است و طبع گرم زادگاهش، «آبادان» را میتوان در میان سطر سطر آثارش حس کرد. فارغالتّحصیل کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی است و جوایزی چون بهترین کتاب داستان در زمینه دفاع مقدّس (۱۳۷۸) برای کتاب «داستانهای شهر جنگی» و برترین کتب بیست سال داستاننویسی دفاع مقدّس (۱۳۷۹) برای همان کتاب را در کارنامه خود به همراه دارد. احمدزاده در نگارش فیلمنامههایی چون «آژانش شیشهای»، «چتری برای کارگردان»، «دکل»، «گفتوگو با سیاه» و.. نیز همکاری کرده است. داستانهای شهر جنگی، مجموعهای از داستانهای کوتاه اوست که موفّقیت قابل توجّه آن را چاپهای متعدّد آن و نیز اقبالی که برخی از کارگردانان به داستانهای آن داشتهاند، تأیید میکند. فیلم «اتوبوس شب» و «شب واقعه» با الهام از این اثر ساخته شدهاند. این مجموعه غیر از داستانهای جنگی، در بر گیرنده سه نقد و یادداشت درباره همین اثر و نیز مجموعه نامهنگاریهای نویسنده با افسران نیروی دریایی آمریکاست. بخش دوم این کتاب، یعنی نقد و نظرها میتواند برای کسانی که غیر از مطالعه آثار داستانی به تحلیل و بررسی آنها نیز علاقهمندند، قابل استفاده باشد. بخش سوم این کتاب هم زمینه مناسبی است برای آشنایی بیشتر با فاجعه فراموش ناشدنی انهدام هواپیمای مسافربری ایران توسط ناو جنگی آمریکایی در خلیج فارس.
چرا کسی تو را نمیشناسد؟ نام تو، نام کوچکی نیست؛ دریا در ابتدای نام توست! دریا که کوچک نیست. پهناور است و عمیق، زلال است و موّاج. کسی نیست که دریا را نشناسد، امّا تو چرا اینقدر گمنامی؟
کسانی که نام تو را در کتابی خواندهاند یا تو را میشناسند، انگشت خود را بالا بگیرند و ما که تو را نمیشناسیم، آرام سرمان را پایین بیندازیم.نام تو، دریا را به یاد میآورد، «بهمن شیر» را به یاد میآورد و «کوی ذوالفقاری آبادان» را. در آن نیمه شب ارتش بعثیها، چقدر راحت با قطع کردن نخلهای قشنگ کوی ذوالفقاری روی بهمنشیر پل میزنند و بیسر و صدا به این طرف آب میآیند تا محاصره آبادان را کامل کنند و آبادان هم بسان برادر دوقلویش، «خرمشهر» و مانند یک سیب سرخ در دامن خودخواهشان بیفتد. امّا ضربِشصت بچّههای سبزگون خرمشهر به آنها این درس را داده بودکه باید منطقهای آرام را برای ورود به آبادان انتخاب کنند.
کوی ذوالفقاری آن شب چقدر آرام بود. ما مدافعان کمشمار شهر، کیلومترها آن طرفتر در میان دو پل ورودی شهر ـ پل ایستگاه هفت و ایستگاه دوازده ـ انتظار ورود بعثیها را میکشیدیم ولی سر و کلّه دشمن از لابهلای نخلهای خوش قامت کوی ذوالفقاری پیدا شد. بعثیها میدانستند که جنبندهای میان خانههای منهدم شده آنجا نیست. امّا گمان نمیکردند که در میان آن همه ماشینهای اوراق شده در گورستان اتومبیلها، پیرمردی به نام تو، به نام تو دریا قلی هنوز با دوچرخهاش زندگی میکند؛ پیرمردی که دریا ابتدای نام اوست؛ دریاقلی اوراق فروش! آن شب هیچ چشمی جز چشمان تو، آنها را ندید. تو میدانستی که چند شب پیش خرمشهر از دست رفته و بعثیها روی آسفالتِ جادّههای اصلی ورودی به شهر آبادان، خاکِ پوتینهای خود را میتکانند.
ما نمیدانستیم بعثیها با عبور از جادّههای «ماهشهر» و آبادان ـ «اهواز» راهها را بستهاند و چقدر از مردم ما به دست آنان اسیر شدهاند.
امشب که تو در لابهلای آهنهای زنگ زده اتومبیلها چشمت به بعثیها میافتد، میفهمیکه نوبت شهر توست؛ آبادان!
آرام خودت را در دل سیاهی شب جا میکنی و دستانت فرمان دوچرخه را لمس میکند. روی زین که جابهجا میشوی، رکاب میزنی. پیرمرد چه رکابی میزنی! تو که عضلههایت جانی ندارد. آرامتر، خسته میشوی، نفست بند میآید، در نیمهراه میمانی ها…؟
امّا نه! رکاب بزن، بعثیها با جادّه «خسرو آباد» چهار کیلومتر فاصله دارند. یعنی با تنها جادّZ تسلیم نشدZ
شهر و تو تا مقرّ سپاه آبادان نُه کیلومتر فاصله داری.
رکاب بزن! هر که زودتر برسد تاریخ را عوض خواهد کرد. اگر بعثیها به جادّه خسرو آباد برسند، همه کناره ایرانی اروندرود در دستشان خواهد بود و آنان به تمام ادّعاهای مرزی خود خواهند رسید.
رکاب بزن دریاقلی! بعثیها برای بلعیدن آبادان بیسر و صدا آمدهاند. آنان تو را ندیدهاند. ای کاش به جای دوچرخه یک موتور داشتی یا نه! ای کاش از میان این گورستان ماشینها، یک ماشین زنده میشد، فقط یک ماشین و تو راحت پشت فرمان مینشستی و میآمدی به مقرّ سپاه آبادان. نه! آن شب اگر تو ماشین هم داشتی در کنار بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه که حالا دارد میسوزد، یک لیتر بنزین هم دم دستت نبودکه در حلقوم این ماشین بریزی، پس رکاب بزن دریاقلی… رکاب بزن!
خیال کن که داستان ماراتن یک بار دیگر تکرار شده است، نه از افسانه خیالی آن مرد یونانی در هزاران سال پیش، که خبر لشکرکشی ایرانیان را با دوندگی به مردمش رساند و تا امروز دوی ماراتن، این سختترین دو استقامت شناسی انسان در مسابقههای المپیک جایی برای خود باز کرده است. دریا، امشب کسی برای تشویق تو در این مسیر نُه کیلومتری نایستاده، تو تنهایی، رکاب بزن دریاقلی! اگر بعثیها پا بر روی پدال گاز تانکها بگذارند کار همه ما تمام است.
در این نیمه شب پاییزی نگذار ترکشهای تیزی که روی جادّه آوارهاند مزاحم رکاب زدن تو شوند. نگذار امشب ترکشهای سرخ و سوزان این همه گلوله توپ، که سینه آبادان را میدرد، سینه تو را هم بدرد. برو دریا قلی! بگذار ما فردا بدانیم تو چه کردهای. برو دریاقلی! چشمان ما طاقت گریه برای آبادان را ندارد. نگذار فردا صبح وقتی دشمنان ولگرد از کنار دوچرخه ترکش خورده تو میگذرند و جنازه غرق به خون پیرمردی را که دریا در ابتدای نام اوست میبینند، ندانند که مقصد این دوچرخهسوار کجا بوده است؟
برو دریاقلی… ابراهیم ما همه آتشها را برای تو گلستان خواهد کرد. از نور خیره کننده انفجارها، امتداد جادّه را خوب زیر پلکهایت نگهدار.
رکاب بزن دریاقلی! سریعتر از آن درجهدار دشمن که پا بر پدال گاز تانک فشار میدهد. فاصله این تانک قُلدر و بزن بهادر، نصف فاصله تو با مقرّ سپاه است که برادر حسن بنادری، فرمانده عملیّاتی آن است. رکاب بزن! این برقها، برق فلاش دوربین نیست، برقی است که از شکمش آتش مرگ بیرون میریزد. خدا را چه دیدی؟ شاید برای هر رکاب، فرشتههای خوشنویس دارند برایت مینویسند. بگذار بنویسند. این نوشتهها را زیاد کن، پسانداز کن، تو که از دار دنیا چیزی نداری.
قبل از جنگ، آن روزها که هنوز موهای سپیدِ روی سر و صورتت این قدر سپید نبود هم چیزی نداشتی و حتّی شاید نه برای آن جهان باقی، ولی امشب عنایت معبود به تو این امکان را داده، تا همچون حرّ، دلیل دیگری بر خلقت انسان خطاکار باشی.
رکاب بزن دریا قلی! امشب امانتی به بزرگی کوه روی شانههای توست. آن را به بچّهها برسان. امشب و در این میدان از آدمهای پرمدّعا خبری نیست! سرمایه صداقت تو، امشب کار دستت داده است. تو و دوچرخهات انتخاب شدهاید. بگذار امشب خدا به فرشتهها فخر بفروشد و بگوید: بنده مستضعف مرا میبینید؟
در آیینهای که به فرمان دوچرخهات جفت شده نگاه کن! ببین چقدر جوان شدهای. این باد پاییزی همه چین و چروک صورتت را با خود برده است. موهای سفیدت یکدست سیاه شده. مثل شبق. خون جوشان جوانی در رگهایت دویده. اصلاً خستگی دور و برت نمیگردد. چه رازی در این نُه کیلومتر است که تو را جوان کرده است؟ آیا تو هم به عشق حضرت روحالله جوان شدهای؟
پا بزن دریاقلی! تا چند دقیقه دیگر جلو دژبانی سپاه از اسب آهنین خود فرود میآیی و بیآنکه نفسنفس بزنی، با صدای محکم و مردانه میگویی: فقط با برادر حسن بنادری کار دارم. حسن زیر نور چراغ قوّه دژبانی چهره جوان تو را میبیند، میشناسد ولی اصلاً تعجّب نمیکند!
سر حسن داد میزنی: …از کوی ذوالفقاری آمدند…
و حسن در جا خشک میشود. در یک چشم به هم زدن مقرّ سپاه در هم میریزد. تازه اوّل کار است. دوباره باید برگردی. برای جوانی مثل تو که سخت نیست. پابهپای بچّههای سپاه میآیی و از دور محلّ ورود بعثیها را نشان میدهی. بچّهها چه آتشی سرِ بعثیها میریزند! جنگِ بودن و نبودن آغاز میشود. تو چه کیفی میکنی دریاقلی!
صبح که آفتاب، اوّلین تیغه نورانیاش را روانه زمین میکند، بعثیها به جای رسیدن به جادّه خسروآباد به پشت رودخانه بهمنشیر برمیگردند، امّا جنازه بسیاری از آنان مثل تاول، روی پوست شفاف آبِ رودخانه باد کرده است.
بعد از آن نُه کیلومتر، زندگی تو دگرگون میشود. پیش بچّهها میمانی. همه سنگرها خانه تو است.
با همه ترکشها و گلولهها آشنا میشوی، امّا آنطور که تقدیر رقم زده ترکشی برای قطع پایت میآید و کار خودش را میکند و مدّتی بعد هم زوزه آن گلوله توپ روی ورقه زندگی پُر رنج و محنت زمینیات خط میکشد، تا هزار کیلومتر دورتر از موجهای آهنگین بهمنشیر، نخلهای بیسر ذوالفقاری و مردم مهربان شهرت، غریبانه و گمنام در قطعه ۳۴ ردیف ۹۲ بهشت زهرای تهران، برای همیشه خستگی رکاب زدنت در آن شب سرنوشت ساز را از تن به در کنی، در زیر سنگ شکسته سیاهی، تنها و فقیرانه، با نامیبزرگ شهید دریاقلی سورانی…
حالا ما که تو را نمیشناسیم، امّا مجسّمه پیرمرد دوچرخه سواری را در میدان اصلی آبادان میبینیم و میدانیم تویی، نگو که نیست!۱
هست، یعنی باید باشد تا ما تو را بشناسیم. ما هر سال در سالگرد حماسه ذوالفقاری، در آبانماه، به آبادان میآییم تا شاهد دوچرخه سواران خوشاخلاقی باشیم که به یاد تو آن نُه کیلومتر را رکاب میزنند تا به مقرّ سپاه برسند. نگو که نیست، هست! وقتی ما دلمان چیزی را بخواهد هست، نگو که نیست دریاقلی، هست.
ماهنامه موعود شماره ۱۱۲
پینوشت:
۱. اکنون به یاد بود دلاوری این مرد و هنرمندی جناب آقای شیخالحکماء، مجسّمهای در ذوالفقاری آبادان، نصب شده است.
منبع: احمدزاده، حبیب، داستانهای شهر جنگی، صص ۱۰۵ـ۱۱۲.