عباس صالحی مدرسهای
راه، طولانی بود و بیابان خشک و سوزان. کاروان، در دل بیابان پیش می رفت. صدای زنگ شترها تنها صدایی بود که سکوت بیابان را میشکست. زمین، دهان تشنه را باز کرده بود تا هر چه را که می تواند ببلعد.
کم کم احساس ضعف و سستی کردم. دیگر مثل دوران جوانی توان سفر نداشتم، این بارهم اگر سفری تجارتی بود، هرگز دیارم را ترک نمیکردم.
دل توی دلم نبود. به همه گفته بودم که عازم سفر حج هستم. بار سی و یکم بود; اما فقط خدا می دانست که این دفعه برای کار دیگری حرکت کرده بودم. در دلم غوغا بود، آشوب بود، طوفان بود. نمی دانستم آیا موفق میشوم امام را ببینم یا نه! دوست داشتم قبل از این که بمیرم، خدمت امام برسم.
همسفرانم هر یک به گونه ای بودند. احساس میکردم چهره ها حالتی دیگر دارد. مردها، در حالی که روی شترها بودند، گاهی با هم صحبت میکردند. زنها اما، ساکت و آرام توی کجاوه ها نشسته بودند. بیابان خشک و یکدست بود. تا چشم کار میکرد، خاک بود و گرما. خورشید انگار هر چه آتش داشت بر سر کاروان می ریخت. عرق از شیارهای گردنم پایین می آمد و پوستم را می سوزاند. هر چه آب می خوردم باز هم عطش داشتم.
بادی خشک و گزنده به سوی کاروان وزید و لحظاتی بعد، صورتم را سوزاند. دست و پایم سست شده بود; چنان که نزدیک بود مهار شتر از دستم خارج شود. گلویم خشک بود و زبانم نمی چرخید. کاروان، آرام آرام پیش می رفت و من تحمل این کندی را نداشتم. ضعف همه وجودم را گرفته بود; اما با این حال می خواستم همچون کبوتری بال بزنم و هر چه زودتر این دشت خشک و گرما زده را ترک کنم. این سفر با بقیه سفرها فرق داشت. من باید امام را می دیدم.
– یعنی می توانم؟!
این سؤال ذهن مرا پیچانده بود و گویی همه وجودم را به آتش کشیده بود.
فکر و خیال رهایم نمیکرد. احساس میکردم از زمین و آسمان، سؤال باران شده ام. کلافه شده بودم. عرق پیشانیم راهی باز کرده بود و محاسن سپیدم را مرطوب میکرد. یکی از دوستان مورد اعتماد من خبر داده بود که امام از عراق خارج شده و به مدینه رفتهاند. کاروان پیش می رفت; اما بیابان تمام نمیشد. صدای دوستم در گوشم پیچید: «امام، شیعیان خاص و مورد اعتماد را به حضور می پذیرند!»
ناگهان چیزی به دلم چنگ انداخت. مغزم تیر کشید و سرم داغ شد: «آیا من شیعه واقعی هستم؟»
دیگر آب دهانم را نمی توانستم قورت بدهم. احساس کردم گلویم درد میکند. آه از نهادم برآمد:
«آیا مورد اعتماد امام هستم؟»
با تنی خسته و دهانی خشک، وارد قلعه فید شدیم. مهار شترها کشیده شد. دیوارها و برجهای قلعه تا قلب آسمان پیش رفته بود. کاروانهای دیگری نیز در آن جا اتراق کرده بودند، اسبها و شترها آسوده بودند و مسافران، در جای جای قلعه پخش بودند. درد توی سرم می پیچید. سرم گیج می رفت. دست و پایم بی حس شده بود. احساس کردم دنیا دور سرم می چرخد.
– این چه حالی است که من دارم، خدایا؟ درست است که پیر شده ام، اما هنوز از پا نیفتاده ام.
هر لحظه بیم آن داشتم که از شتر فروغلتم. ناگهان پرده ای سیاه جلو چشمم کشیده شد …
ساعتی گذشته بود که چشم باز کردم. همه چیز مات و لرزان بود. چند بار پلک زدم، عده ای دورم جمع شده بودند. هر کسی چیزی میگفت.
– چشم باز کرد!
– بالاخره سرحال آمد!
– خدا را شکر! فکر کردم مرده است!
– گرما طاقتش را بریده است!
– من که جوانم از پای درآمدم. این پیرمرد که جای خود دارد!
مردی که از اول سفر در فکر بود، کنار دستم نشسته بود. دست بر پشتم گذاشت و کمک کرد تا جرعه ای آب بنوشم. لحظاتی بعد، نیم خیز نشستم.
– اجرتان با خدا برادران!
– نگرانت بودم عیسی!
با صدای کاروانسالار، همه نگاهها به او دوخته شد. وقتی نزدیکتر رسید، جایی باز کردند تا بنشیند. با دستار، عرق از صورت گرفتم و دستی به محاسنم کشیدم. کاروانسالار اندوهگین بود.
– با این حالی که داری، نمی توانی به سفر ادامه دهی. خوب است چند روزی در قلعه بمانی تا بیماریت تسکین یابد.
بی درنگ گفتم: «نه، من نمی مانم. حالم بهتر است …»
کاروانسالار حرفم را برید و گفت: «تو سی بار حج رفته ای. چهارده بارش را با من همراه شده ای. با این بیماری مشکوک برای چه می آیی؟ دیگران اغلب، بار اولشان است!»
– نگران من نباش. تازه! اگر اتفاقی برای من بیفتد، خودم مسؤولم.
و لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد. شاید او هم فهمیده بود که دستپاچه هستم. کاروانسالار مردی دنیا دیده و رازدار بود; اما به او هم نگفته بودم که برای دیدار امام می روم.
کاروانسالار بلند شد. دو نفر همراه او نیز بلند شدند و مرا تنها گذاشتند. شترم کنار بقیه شترها زانو زده بود و انگار دنبال من میگشت. تمام بدنم سست شده بود; اما به روی خود نمی آوردم. سه مرد در کنارم نشسته بودند. قیافه شان حالتی دیگر داشت. بقچه هایشان را باز کردند تا غذا بخورند. یکی از آنها که نگاهی شیطنت آمیز داشت به بقیه گفت: «راستی! این کسی را که میگویند امام است، کجاست؟»
و لقمه ای به دهان گذاشت. من به خود لرزیدم.
– نکند از راز من خبر دارند؟
مردی که تا آن لحظه سبیلش را می جوید، رو به من گفت: «پیرمرد! با ما هم غذا شو!»
– میل ندارم. شما بخورید، نوش جانتان!
حواسم را جمع کردم تا خطایی نکنم. اگر کسی از راز من با خبر میشد، از دیدار امام محروم میشدم. این حرومیت برایم غیر قابل تحمل بود. با خود عهد کرده بودم تا زمانی که زنده هستم، خدمت امام برسم.
مرد سوم که لقمه ای را بلعیده، بود، با چهره گوشت آلودش به بقیه چشم دوخت و گفت: «اینها همه اش دروغ است!»
با شنیدن این حرف، دوباره بر خود لرزیدم. با صدای دیگری نگاهم چرخید.
– او کجاست؟ کی به وجود آمده است؟
– در کجا متولد شده است؟
– چه شخصی او را دیده است؟
و صدای خنده شان به هوا رفت. لقمه در گلوی یکی شان شکست. قهقهه شان زجرآور بود. دوباره حالم بد شد. نزدیک بود جان از بدنم در آید. در آن لحظه، همه جور فکر به ذهنم حمله ور شده بود.
– نکند می خواهند مرا امتحان کنند؟
کاروان آماده بود تا قلعه فید را ترک کند. من هنوز به حرفهای سه مردی که ساعتی قبل در کنارم بودند، فکر میکردم. چشمهای شیطانی و قیافه های زشت آنها را فراموش نمیکردم. همه اش مواظب بودم تا حرکتی علیه من نکنند.
– اگر جاسوس باشند، چه؟ حتما قدم به قدم دنبالم می آیند!
ضعف و سستی همه وجودم را گرفته بود. دست و پایم توان حرکت نداشت. تشنه بودم. با کمک یکی از مسافران روی شتر نشستم و مهارش را را به دست گرفتم. نمی دانم چه شد که در همان حال احساس گرسنگی کردم. دوست داشتم ماهی و شیر و خرما بخورم; اما برایم ضرر داشت. برای همین از خوردن غذا صرف نظر کردم.
همه چشم انتظار دیدن نخلستانهای اطراف مدینه بودیم. اما انگار بیابان کش می آمد. درد سینه و سرفه های پی درپی، امانم را بریده بود. ناگهان از دور، توده ای از سیاهی نگاهمان را به خود گرفت. یکی فریاد زد: «رسیدیم!»
من با این که پیر شده ام، اما چشمانم هنوز خوب دیدند. وقتی دقت کردم، متوجه شدم که سیاهی به مانزدیک میشود. نه! این مدینه نبود. گویی کاروانسالار هم متوجه شده بود. با فریاد، همه را به خود آورد: «راهزنها … به این سمت می آیند … »
یکباره غلغله ای در کاروان افتاد. زنها مضطرب و هراسان، پرده کجاوه را کنار می زدند و جیغ میکشیدند. مردها، اغلب خود را باخته بودند. هر چه بود، وحشت بود. کاروان ایستاد. سرفه های خشک، گلویم را میبرید و بیرون می آمد.
راهزنها لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند. من چند بارگیر راهزنها افتاده بودم. کاروانسالار سعی داشت مسافران را آرام کند. هر کسی چیزی میگفت.
– راهزنها بی رحمند! زن و مرد نمیشناسند، همه را میکشند …
– نه خدا را میشناسند و نه پیغمبر خدا را …
– به آنها میگوییم عازم سفر حج هستیم …
– چقدر خوش خیالی! به گرگ میگویی گوسفند را نخور …
خورشید در حال فرو نشستن بود. راهزنها با گرد و غبارشان، بیابان را آشفته کرده بودند. آنها شمشیرهای آخته را در هوا می چرخاندند و به کاروان نزدیک میشدند. برق شمشیرهاشان در نگاهم نشست. ناگهان فریاد زدم: «به خدا پناه برید …»
همه نگاهها به من برگشت. صدای پای اسبها که بتاخت می آمدند، قلبها را از جا کنده بود. حنجره ام باز شد و با صدای بلند، همه را متوجه خود کرد: «آیه وجعلنا را بخوانید.»
– وجعلنا؟!
راهزنها لحظه به لحظه نزدیک میشدند. نفس در سینه ها حبس شده بود. بی درنگ شروع به خواندن آیه کردم: «و جعلنا من بین ایدیهم سدا …»
ناگهان راهزنها در نگاه وحشت زده مسافران، راه خود را کج کردند و به سویی دیگر رفتند. دهان همه از حیرت باز مانده بود. انگار آنچه را می دیدند، باور نمیکردند. من قبلا هم دیده بودم که خدا دشمنان را کور میکند.
هر چه بود، روزی پرالتهاب بود.
به مدینه که رسیدیم، از کاروان جدا شدم و به سوی قبر پیامبر،صلی الله و علیه و آله، حرکت کردم. بوی باران به خاک آمیخته بود. مهار شتر را در دست داشتم و آرام پیش می رفتم.ضعف و سرگیجه، رمقم را گرفته بود.
عده ای از حجاج نیز به زیارت پیامبر، صلی الله و علیه و آله، آمده بودند. چشمها مضطرب و نگران بود. هر کس از دیگران می ترسید. در دلم به بنی امیه لعنت فرستادم که تخم کینه و نفاق را بین مسلمانان پاشید. بوی دلنشین مزار پیامبر به مشامم ریخت. صورتم را به قبر پیامبر گذاشتم و آرام گرفتم.
نماز ظهر را در مسجد النبی خواندم. وقتی بیرون آمدم، متوجه شدم کسی نگاهم میکند. با احتیاط مهار شتر را گرفتم و سوار شدم. زیر چشمی، مرد را نگاه کردم. سرجایش ایستاده بود و هر کسی را که از مسجد پیامبر بیرون می آمد، تحت نظر داشت. شنیده بودم که ماموران مخفی حکومت، قدم به قدم مدینه را زیر نظر دارند.
آسمان ابری بود و خورشید در پشت پرده ابرها پنهان شده بود. زودتر باید به خانه یکی از دوستان می رفتم و نشانی امام را میگرفتم. از جلو دارالاماره گذشتم. سربازان نیزه به دست با فاصله سر را هم ایستاده بودند و از دارالاماره محافظت میکردند;نگاهی خشمگینانه به عابران داشتند و انگار از چشمهایشان خون میبارید.
از میدان خلوت شهر گذشتم. مردم برای نماز مغازه ها را تعطیل کرده بودند. هنوز مراقب اطراف بودم تا کسی تعقیبم نکند. آن سوترها، خانه های اشراف و ثروتمندان بود. حاکم مدینه به پشتوانه آنها به مردم زور میگفت و هر چه می خواست، میکرد.
بازار را پشت سر گذاشتم. وارد کوچه ها و محله های مدینه شدم. بعضی ها از پنجره خانه شان سرک میکشیدند و نگاهم میکردند. دیوارهای کاهگلی که تمام شده، خانه ساده و محقر دوستم را دیدم.
شتر زانو زد و من پیاده شدم. می خواستم در بزنم. ناگهان از ابتدای کوچه سواری شتابان پیش آمد. صورتش را بسته بود. من در جا میخکوب شدم. سوار، هر لحظه نزدیکتر میشد. بسرعت در زدم. عقب عقب رفتم. منتظر بودم تا کاری بکند. نفس در سینه ام حبس شده بود; اما با همان عجله ای که داشت از کنارم رد شد و رفت. با حیرت او را که از من دور میشد، نگاه کردم.
در این حال، صدای آشنای دوست قدیمی خیالم را آسود و به انتظارم پایان داد. با عجله وارد شدم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. خسته بودم. تشنه بودم. برایش گفتم که در بین راه بیمار شده ام. مشک آب را آورد. سر و صورتم را شستم و جرعه ای هم نوشیدم. دلم آرام گرفت. دوستم گفت: «با آمدنت مرا خوشحال کردی.»
– مزاحمت شدم.
– این چه حرفی است که میگویی؟ این خانه متعلق به مؤمنین است.
صدایم را آهسته کردم و نشانی امام را پرسیدم. قطرات اشک از دیدگانش چکید. آهی کشید و گفت: «حضرت در صاریا تشریف دارند…»
– صاریا؟!
– منطقه ای است بین کوههای اطراف مدینه …
برقی در نگاهم نشست: «من باید بروم.»
– کمی صبر کن!
– هر چه زودتر باید خدمت امام برسم; وقت تنگ است!
دست برشانه ام گذاشت و آهسته پرسید: «کسی تعقیبت نکرد؟»- نه! فقط وقتی به خانه تو رسیدم، سواری مشکوک از مقابلم گذشت!
دوستم نگاهی به دیوارهای خانهانداخت و گفت: «خبرچین زیاد است. نباید بی احتیاطی کرد.»
– نه! روز بهتر است. اگر شب بروی، گیر شبگردان مدینه می افتی! بگذار شترت جلو خانه بماند. با اسب من برو; اما قبل از آن کمی استراحت کن. من اسب را بیرون میبرم و اطراف مدینه، توی نخلستان میبندم.
از شوق می لرزیدم. آسمان، شاهد گفتگوی ما بود. دوستم به نخل کوچکی که در حیاط بود، نزدیک شد و اسب را باز کرد تا راهی شود. نگاه تشکر آمیزم را از او گرفتم و زیر لب، دعایی زمزمه کردم.
کوچه پس کوچه های مدینه، دیگر حال و هوای قبل را نداشت. هرکسی فکر میکرد همسایه اش خبرچین است. هر چه بود، وحشت بود و ترس برقلبها حکومت میکرد. برای رد گم کردن، مرتب از این کوچه به آن کوچه میشدم. احساس عجیبی داشتم; مثل دوران جوانی قدم برمی داشتم. انگار می خواستم بدوم. با این حال، همه اش مراقب بودم تا کسی تعقیبم نکند. من باید امام را می دیدم. تنها آرزویم همین بود.
وقتی به حاشیه شهر رسیدم. چشم تیز کردم. از پشت دیوار خرابه ای اطراف را نگاه کردم; آن سوی خرابه، نخلستانی بود که نخلهایشان چتر خود را باز کرده بودند. به پشت سرم نگاه کردم. کسی نبود. دوباره مقابلم را نگاه کردم. اسب، آرام و سربه زیر در میانه نخلستان بسته شده بود.
با احتیاط وارد نخلستان شدم و به سوی اسب رفتم. لحظاتی بعد، افسار را در دست داشتم، اسب خوبی بود. یال و کوپال او را نوازش کردم. سوار شدم و به اسب نهیب زدم.
چهار نعل می تاختم. دلم هر لحظه بیشتر می تپید: «آیا موفق میشوم؟»
نخلستانها که تمام شد، راه کوهستان را پیش گرفتم. التهابی ناشناخته به سینه ام چنگ می انداخت. زیرلب، دعا زمزمه میکردم. غروب، نزدیک بود و من از آخرین گردنه گذشتم. اسب، قدمیبه جلو برداشت و متوقف شد. ناگهان محوطه ای نورانی در قاب چشمانم نشست و اشک شادی در دیدگانم حلقه زد. احساس کردم بال در آورده ام و از همان فاصله دور می خواهم پرواز کنم و زودتر امام را ببینم. نسیم کوهستان، خنکای مطبوعی را در وجودم ریخت.
اسب هم انگار فهمیده بود کجا آمده است; سر به زیر و آرام پیش می رفت. قلب من اما آرام و قرار نداشت. سردرگم بودم: «خدایا چه میشود؟ آیا به من اجازه ملاقات خواهند داد؟»
هر چه نزدیک میشدم، صدای قلبم بلندتر میشد. می خواستم از شوق، فریاد بزنم.
با محوطه نورانی هنوز فاصله داشتم که از اسب پیاده شدم و به فکر فرو رفتم:«خدایا! خودت کمکم کن. من تا زنده ام باید امام را ببینم.»
بی اختیار آهی کشیدم و از خود پرسیدم: «آیا سراغم را میگیرند؟»
خورشید، پرده ای خونین به آسمان کشید. سؤالها گوناگون، ذهنم را احاطه کرده بود.
– از چه کسی بپرسم؟
– چگونه جلو بروم؟ هنوز امیدم به خدا بود و برای دیدار امام لحظه شماری میکردم; اما نمی توانستم جلوتر بروم!
کم کم ستاره ها در آسمان پخش شدند. نماز مغرب و عشا را خواندم و همچنان به محوطه نورانی چشم دوختم. با خودم نجوا میکردم. پرده ای از اشک، چشمانم را پوشانده بود.
– خدایا! به من این لیاقت را بده که امام را ببینم.
– ای عیسی بن مهدی جوهری جنبلانی!
کسی مرا صدا میکرد! سرم را بالا آوردم و چشم تیز کردم. خادم امام – که بعدا فهمیدم اسمش بدر است – مقابلم ایستاده بود.
خدا را شکر کردم و با دستار، گرد و غبار از چهره زدودم. مثل مرده ای بودم که زنده شده باشد! نیرویی عجیب مرا از جا بلند کرد و به جلوکشاند. با خودم ذکر میگفتم:
– الله اکبر …… لاالله الاالله
مرا به جلو میبردند! انگار دستهایی نامریی دستم را گرفته بودند.
وقتی وارد خانه شدم، خود را در هاله ای از نور دیدم. فضا معطر بود. بدر مرا به درون سرا راهنمایی کرد. دیدم سینی غذایی آماده است. بدر گفت: «مولایت می فرماید: از آن چه موقع بیرون آمدن از قلعه فید، در حال بیماری به آن میل پیدا کرده بودی، تناول کن!»
این سخن برایم کافی بود; چون من در قلعه به کسی نگفتم که دوست دارم چه بخورم! حالا با معجزه ای بزرگ روبه رو شده بودم. با خود اندیشیدم: «چگونه غذا بخورم، در حالی که به حضور امام نرسیده ام؟»
هنوز در این فکر بودم که صدای زیبای امام را شنیدم: «عیسی، بخور! مرا خواهی دید.»
به عمرم چنین صدای خوشی نشنیده بودم. بی اختیار کنار سینی غذا نشستم. بوی دلپذیری داشت. با تعجب دیدم که درون سینی ظرفی شیر، ماهی گرم و خرمای تازه چیدهاند. می خواستم بخورم که به یاد بیماریم افتادم. با خود فکر کردم: «با این مریضی، چگونه اینها را بخورم؟»
هنوز در این فکر بودم که صدای امام را شنیدم: «ای عیسی، آیا در کار ما تردید میکنی؟ مگر تو به سود و زیان خود از ما داناتری؟»
تمام وجودم غرق در حیرت شد! از فکرم ناراحت شدم و وجودم به تلاطم افتاد. اشک، چشمانم را پوشاند. قلبم بیشتر تپید.
– خدایا مرا ببخش!
شروع به خوردن غذا کردم. از غذاهایی که تا حالا خورده بودم، نبود. هر لقمه ای که برمی داشتم، جای خالی آن در سینی نمی ماند. آن قدر لذیذ و پاکیزه بود که نزدیک بود انگشتانم را نیز با آن بخورم. خوشمزگی غذا باعث شد تا مقدار زیادی بخورم; تا جایی که دیگر خجالت کشیدم و با این که باز هم میل داشتم. اما دیگر دست از غذا کشیدم.
باز هم صدای زیبا و مهربان امام را شنیدم: «حیا نکن عیسی. اینها از غذاهای بهشت است. دست هیچ مخلوقی پدیدش نیاورده است و ساخته وپرداخته بشری نیست.»
هر چه بیشتر می خوردم، اشتهایم بیشتر میشد. عجیب خرمایی! عجب شیری! چه ماهی لذیذی! هر چه می خوردم، اشتهایم بیشتر میشد. بالاخره دست از غذا کشیدم و گفتم: «مولای من! مرا بس است. بهاندازه کافی خوردم.»
نزد من بیا …
بسرعت برخاستم; ولی دیدم که دستهایم را نشسته ام. با خود گفتم: «با این دستهای نشسته به خدمت امام بروم؟»
– ای عیسی! آیا در دستت چرکی هست؟
بعد از نگاهی به دستانم، آنها را بو کردم. بوی عطر می داد. تمیز تمیز بود! صدای قلبم را بوضوح میشنیدم. قدم اول را برداشتم.
– خدای من!
لحظه موعود فرارسیده بود. همه چیز را فراموش کرده بودم و فقط به امام فکر میکردم. انگار توی آسمان راه می رفتم. فضا نورانی بود. فضا بسیار نورانی بود. خورشید اگر آن جا بود، خجالت میکشید. این نور، نور عجیبی بود. هر چه بود، عظمت بود و من حیران و شگفت زده از این بزرگی و شکوه. مبهوت و حیران بودم.
– الله اکبر!
نوجوانی سیزده ساله و نورانی، در قامتی بلند می درخشید. با آن که نوجوان بود، اما هیبت مردانه ای داشت.
– ای عیسی! اگر تکذیب کنندگان نبودند، و اگر آنها که مرا باور ندارند از روی انکار به شما نمیگفتند: که او کجاست؟ کی به وجود آمده؟ در کجا متولد شده؟ چه شخصی او را دیده؟ چه پیامی فرستاده و چه فرمانی از ناحیه وی برایتان صادر شده؟ شما را از چه چیز آگاه ساخته و کدام خبر را به شما ابلاغ کرده است؟ چه اعجازی از او دیده اید و چه کار خارق العاده و معجزه نمایی به شما نشان داده است؟اگر چنین منکر نمیشدند و این سخنان باطل را نمیگفتند و به تکذیب من نمی پرداختند، هیچ یک از شما به دیدارم نائل نمیشدید و (چون زمان غیبت و دوران پنهان زیستی من است) ملاقاتم برایتان حاصل نمیشد.
باشنیدن سخنان امام برخودم لرزیدم و در دل گفتم: «وای بر مردم دنیا!»حضرت فرمود: «هشیار و آگاه باش! به خدا سوگند، از یاری امیرمؤمنان، علیه السلام، دست برداشتند; بلکه او را از خود راندند. حقش را غصب کردند. ظالمان را بر آن حضرت مقدم داشتند. با وی مکر و نیرنگ کردند و سرانجام به قتلش رساندند; با آن که کرامات فراوانی از او مشاهده کردند.
نسبت به سایر نیاکان و اجدادم نیز به ستم رفتار کردند; به امامت و مقام و کرامتشان ایمان نیاوردند; آن بزرگواران را جادوگر خواندند و کاهن قلمداد کردند. آنان را به ارتباط با جن متهم ساختند.»
از سخنان امام میگریستم و در دل، به گمراهان لعنت می فرستادم. با دقت به حرفهای امام گوش می دادم که می فرمود: «ای عیسی! کرامات و نشانه هایی را که از وجود ما و مقام امامت و ولایت ما دیدی به دوستانمان خبر بده، اما مراقب باش دشمنانمان را از اسرار ما آگاه نسازی که اگر از احوال و اخبار ما به دشمنان و بدخواهانمان گزارش دهی، ایمانت سلب و جلوه هدایت و نور لیاقت در وجودت خاموش میشود.»
در حالی که می لرزیدم، با التماس گفتم: «مولای من! دعا بفرمایید که ثابت قدم بمانم و از خداوند متعال بخواهید، ایمانم را محکم و استوار نماید.»
– اگر خداوند، تو را استوار و ثابت قدم قرار نداده بود، به فیض دیدارم نمی رسیدی و از ملاقاتم محروم می ماندی. اکنون رهسپار حج باش. هدایت و رشد همراهت باد!
از حضور نورانی امام مرخص شدم. خدا می داند چه حالی داشتم. نمی توانم وصف کنم. فقط این راء بگویم که مرتب پشت سرم را نگاه میکردم و خانه نور را می دیدم. آرزو کردم ای کاش باز هم سعادت با من یار شود تا خدمت امام زمان، علیه السلام، برسم. خدا را شکر که زنده ماندم و امام را دیدم. دیگر دلواپس نبودم که کسی تعقیبم میکند یا نه. من به کعبه آرزوهایم رسیده و به فرمان امام، به سوی خانه خدا رفته بودم.
کمیبعد، خود را در نخلستانهای اطراف مدینه دیدم. نسیم خنکی می وزید و شاخه نخلها را تکان می داد. نهری از کنارم میگذشت. نور ماه از لابه لای شاخه های نخلها می تابید و مسیرم را روشن میکرد.
برگرفته ازالنجم الثاقب.