یوسف آخرالزّمانی‌ام!

 

سعید مقدّس

نجوا با یار غایب از نظر
برادران حسادت به آستانه چشم انتظاری‌ام، آمده‌اند، اشک تمساح می‌ریزند و قسم می‌خورند که گرگِ مرگ تو را پاره پاره کرده است؛ امّا من می‌دانم که دروغ، سرِ هم می‌کنند. می‌دانم که تو را به ثمن بخس فروخته‌اند و به دست قافله غفلت سپرده‌اند. می‌دانم این خون که به پیرهنت پاشیده یک فریب است… می‌دانم که گوشه‌ای بر شانه کره خاکی قدم گذاشته‌ای، امّا این چشم‌های بی‌سو که حرف حساب حالیشان نمی‌شود! دارند تار می‌شوند، آن‌قدر که حتّی جلوی خودم را هم نمی‌بینم چه رسد به اینکه بخواهم دیده به کرانه‌های افق بدوزم… می‌دانم همه این مصر، عرصه فرمان‌روایی توست. می‌فهمم که ملکوت آسمان و زمین دائماً به تو ارائه می‌شود، امّا این گونه‌های خراشیده که با این حقایق التیام نمی‌یابند! کاش جای آن پیرزن بودم که برای خریدنت کلاف نخ ـ همه دار و ندارش ـ را داد و اسمش در زمره خریدارانت ثبت شد. همین که کسی را به «خواستار» تو بودن قبول کنند خودش غنیمتی است. می‌ارزد که آدم به خاطرش هست و نیست خود را بدهد…
پناهگاه پنهاهم!
سایه‌ات بر سرم مستدام باشد. این هوای دوری تو، خیلی آلوده است. با هجوم بی‌رحمانه شهوات چه کنم؟ با کدام جان و قوّه از پس دسیسه نفس برآیم؟ کجا می‌توانم پشت شیطان شیّاد را به خاک بمالم؟ تو باید بالای سرم باشی! من آقا بالاسر می‌خواهم، وگرنه همه چیز خراب می‌شود! روزگار بی‌تو زیستن، آخرالزّمان است. رمق و تاب و توان من هم به آخر رسیده، عمر منتظران هم به خطّ پایان نزدیک می‌شود، قطحی آمده، آبِ چشم‌ها هم ته کشیده است. نهر حیا هم دیگر خشک شده، باغ غیرت همه‌اش آفت زده، ذخیره اخلاق هم دیگر دارد تمام می‌شود… می‌بینی انگار آخرالزّمانی، آخر همه چیز است؛ ولی فدایت شوم! تو که آخرِ سخاوتی، تو که نهایت حیایی، تو که غایت غیرتی، تو که دفینه فتوّتی، نمی‌شود به همین زودی این «آخرالزّمان» شقاوت را به «اوّل الزّمان» سعادت پیوند بزنی؟ نمی‌شود این نکبت غیبت را به سرور ظهور پایان دهی؟ نمی‌شود آغازی بر این پایان بنویسی؟ نمی‌شود؟…
نمک به زخمت نپاشم، می‌دانم که خودت هم در حیرتی؛ از یک طرف شیعه را می‌بینی که زیر پای خیل رنج‌ها له می‌شوند و از یک طرف دستت و راهت باز نیست تا کاری کنی، فریادی زنی و همه چیز را زیر و رو کنی… انگار این استخوان صبر که در گلو داری، همان است که راه گلوی پدرت را بسته بود! گویی این خارِ چشم خراش خموشی همان است که اشک مرتضایت را در آورده بود! باید سکوت کنی. به خاطر خدا باید تحمّل کنی و نباید ببری! و تو هرگز نبریده‌ای، زمینگیر نشده‌ای، کم نیاورده‌ای. ایستاده‌ای چون کوه و مایه استواری زمین شده‌ای تا زمینیان را فرو نبلعد!

نازنین پرده نشینم!
پلک‌هایم پوک شده‌اند، پاهایم آبله زده‌اند! پای چشمم گود افتاده، موهام سفید شده‌اند! آب رفته‌ام از بس در این سلول انفرادی ـ دنیا را می‌گویم ـ بی‌نور و هوا نفس کشیده‌ام. هوای ابری خیلی دلگیر است، خودت می‌دانی! آدم احساس خفگی می‌کند، دوست دارد سقف آسمان را بشکافد تا طرحِ نوِ آفتاب نمایان شود. خودت دعا کن این ابرها بروند کنار، تا چشم روشنی هستی آشکار شود. عزیز مصر وجود من! مملکت باطنم آشفته، مرزهایش بی‌پاسبان مانده، اوضاع فرهنگی‌اش به هم ریخته، درش آشوب شده و دیر نیست که آن را از کفت بربایند! وقتست که بیایی این محاصره را بشکنی و مرا آزاد کنی، آزاد در بندگی خودت!

ماهنامه موعود شماره ۱۱۴

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *