هواپیمای مسافربری شرکت یونایتد ایرلاین از لندن عازم واشنگتن بود، مأموران امنیتی آمریکا دریافتند شخصی با نام «یوسف اسلام» در بین لیست مسافران است که در لیست سیاه عوامل تحت مراقبت و دارای خطر بالقوه برای منافع آن کشور قرار دارد. به دنبال این مسئله نیروهای امنیتی هواپیما را مجبور کردند با تغییر مسیر خود از واشنگتن دور شده و هزار کیلومتر دورتر در فرودگاه «مین» آمریکا به زمین بنشیند. نیروهای امنیت حمل و نقل آمریکا پس از یک مصاحبه به یوسف اسلام ابلاغ کردند که وی عنصر نامطلوب تشخیص داده شده و باید با نخستین پرواز به انگلیس بازگردد.
یوسف اسلام هنرمند مسلمانی که سالها پیش با نام جهان آشنای «کت استیونس» شناخته میشد، نزدیک سی سال است ثروت، عمر و عقیده خود را در راه آئین و دینی نهاده که زندگی او را متحول کرده است. صدای این خواننده معروف دهه ۱۹۷۰ میلادی انگلیس که تا پیش از پذیرفتن اسلام، انعکاس دهنده امیدها و ناامیدیها و تیرگی و روشنیهای انسان سرگشته جهان غرب بود، پس از تشرف به آیین محمد(ص) صدای انسان آینده شده است. انسانی که الگوی عالی خود را یافته و راه نجات از گرداب بیاعتقادی و بیخدایی را در معنویت میبیند.
یوسف اسلام چهره سرشناس جامعه مسلمانان انگلیس است که پیش از مسلمان شدن خود در سال ۱۳۵۶، با نام هنری «کت استیونس» یکی از مشهورترین خوانندگان جهان موسیقی بود.
یوسف اسلام از زمان مسلمان شدنش همواره در جامعه انگلیس مطرح بوده است. وی علاوه بر فعالیتهای مختلف اجتماعی و دینی، مدیر یک مدرسه بزرگ اسلامی به سبک آموزش و پرورش رسمی انگلیس در شمال غرب لندن است. وی نخستین کسی بود که پس از سالها مبارزه در لندن توانست وزارت آموزش و پرورش انگلیس را وادار سازد تا همانند مدارس مسیحی و یهودی به مدارس مسلمان نیز کمک مالی کند. از نظر سیاسی نیز یوسف اسلام بارها خبرساز بوده است. مخالفت وی با سلمان رشدی، نویسنده کتاب آیههای شیطانی، دفاعش از حقوق مسلمانان در مناطق مختلف یوگسلاوی سابق، حمایتش از عملیات نظامی فلسطینیها علیه رژیم اشغالگر صهیونیستی و همچنین همگرایی وی با مخالفان جنگ در عراق در دو دهه اخیر خبرساز شده است. مخالفت با جنگ عراق و حمایت از حقوق مسلمانان در بوسنی موجب شد تا یوسف اسلام پس از سالها مجدداً به دنیای موسیقی بازگردد و دو آلبوم با همین مضامین در مخالفت با جنگ و تکریم صلح روانه بازار کند. چهار سال پیش نیز یوسف اسلام به اتهام حمایت از تروریسم به دست مقامات رژیم صهیونیستی از سرزمینهای اشغالی اخراج شده بود. همچنین چهار ساعت لوح فشرده و کتاب اشعار این خواننده معروف دهه ۷۰ میلادی به زبان اصلی به زودی منتشر میشود.
زندگی پر فراز و نشیب یوسف اسلام را از زبان خودش به نقل از پایگاه اینترنتی وی میخوانیم:
پدرم اهل قبرس یونان و مادرم یک سوئدی بود، اما به دلایلی آنها تصمیم گرفتند مرا به مدرسهای کاتولیک بفرستند و این اولین نقطه غریب در زندگی من بود. نام اصلیام «استیون دیمیتری جورجیو» بود و با اصول تعالیم ارتودوکس بزرگ شده بودم، به همین دلیل در مراسم و تشریفات مذهبی در مدرسه شرکت نمیکردم.
خانوادهام هرگز سختگیر نبودند اما در تربیت اخلاقی من دقت داشتند، و همین امر سبب فرستادن من به یک مدرسه کاتولیک بود. در آن دوران درباره خوب و بد آموختم، درباره اخلاق بهطور کلی؛ و به مرور زمان مذهب، تأثیر عمیقی بر من گذاشت. یادم میآید هنگامی که یکی از دوستانم به علت حفظ خط اتوی شلوارش از انجام مراسمی مذهبی امتناع کرد، رابطهام با او سرد شد. در آن زمان حدوداً هفت سال داشتم.
عجیب است که با وجود روی آوردن به اسلام دوران کودکیام را در فضایی ضد اسلامی رشد کردم. در واقع یونانیها و ترکها با یکدیگر دشمن هستند و من نیز با داشتن پدری قبرسی از هر چیزی درباره ترکها متنفر بودم که شامل دین آنها هم میشد: اسلام، بدون اینکه درستی آن مهم بوده باشد.
یک خانواده مسلمان در نزدیکی ما زندگی میکرد. گرچه ما هرگز برخوردی نداشتیم، اما همیشه فاصله خود را با آنها حفظ میکردیم. دوران کودکیام را در غرب لندن گذراندم. والدینم یک رستوران شلوغ در قسمت شلوغ خیابان «شافتزبری» را اداره میکردند، بنابراین در فضایی پر هیجان رشد کردم. در محلهای با خیابانهای پر از ویترینهای خیره کننده از نور و مردم در رفت و آمد. محله ما به تأتر و سینما نزدیک بود و از همین فضا بود که به سمت دنیای تفریحاتی نظیر موسیقی کشیده شدم.
من کوچکترین فرزند خانواده بودم و خواهر و برادرم عقیده داشتند من خیلی لوس شدهام، اما تا آنجا که به خاطر دارم تمام سهم خودم از کارها را انجام میدادم. هنگامی که ده سال داشتم در یک مغازه کار میکردم و آنجا بود که درسهای خوبی درباره چگونگی برخورد با مردم و خدمت به جامعه آموختم. مردم همیشه به خاطر نوجوانی به من انعام میدادند.
در محلهای از لندن که ما زندگی میکردیم با تنوع نژادی که وجود داشت، به عنوان یک انسان دو رگه مشکلی نداشتم. اما گاهی مسئله نژاد متفاوت در پدر و مادرم، با وجود زندگی آرامی که داشتیم، مسئله ساز بود. حدود هشت ساله بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند؛ با این حال هنوز در همان اتاقهای بالای رستوران و نزدیک یکدیگر زندگی میکردند و به همکاری در اداره رستوران ادامه میدادند. پس از جدایی آنها دائماً بر سر اینکه من نزد چه کسی باشم مشکل داشتند. با اینکه پدرم همیشه پیروز میشد، به مادرم بیشتر احساس نزدیکی میکردم.
پس از اینکه والدینم کاملاً از هم جدا شدند، با مادرم به سوئد رفتم و در آنجا ادامه تحصیل دادم. در بین همه دانشآموزان چشم آبی و مو بور سوئدی با چشمان و موهای تیره کاملاً جلب توجه میکردم. این امر برای آنها جالب بود و دائماً زیر نگاههای علاقهمند سایر دانشآموزان بودم.
من کودک حساسی بودم و بیشتر از آنچه اقتضای کودکیام بود درباره زندگی و مسائل کلی آن فکر میکردم. فردی درونگرا و دائم در حال تفکر بودم. هیچ زمانی نبود که در حال فکر کردن به چیزی نباشم. یک بار تصمیم گرفتم به چیزی فکر نکنم، اما هرگز نتوانستم بر افکار خود غلبه کنم. همیشه این دغدغه را داشتم که چگونه میتوانم بین پدر و مادرم پلی دوباره بسازم به ویژه وقتی برای دیدن پدرم به لندن میرفتیم. بعدها وقتی مشهور شدم، موفقیت من برای هر دوی آنها غرورآفرین بود و کمک بزرگی کرد تا خانواده دوباره دور هم گرد آیند. من استعداد هنرنمایی خود را در سنین پایین نشان داده بودم و مادرم مرا در این راه بسیار تشویق کرد. من اغلب دیروقت به رختخواب میرفتم ولی مادرم هیچگاه مانع فعالیت من نمیشد. احساس میکردم به وسیله موسیقی میتوانم تمام افکار و احساسات خود را اظهار کنم. ما یک پیانوی بزرگ در خانه داشتیم و خیلی سریع در یادگیری پیانو پیشرفت کرده بودم. بعدها به گیتار رو آوردم و به نوشتن نت مشغول شدم. در همان دوران بود که نامم را به «کت استیونس» تغییر دادم.
اولین اثرم را در سن ۱۸ سالگی ارائه دادم و همان باعث تحول در سبک و ظاهر زندگیام شد. گرچه این امر تغییر خاصی در تفکرات و رفتار من نداد، اما تأثیراتی بر من گذاشت. بیشتر از اینکه به فکر جوانی بیش از حد خود باشم به فکرهای بلند پروازانه آینده بودم. اگر چه زندگی شلوغ و پرجنجالی داشتم، همیشه در پی یافتن پاسخی به سؤالات متعددی که در ذهن داشتم بودم. میدانستم که چیزی در زندگی هست که باید به سوی آن بروم و به آن برسم. ابتدا پاسخ این خلاً را در زندگی تشریفاتی و لوکس میدیدم، اما زود پی بردم که اینطور نیست.
پس از یک سال موفقیت در کار و تجربه یک زندگی پر از رفاه به بیماری سختی دچار شدم؛ سل آغاز دوباره زندگی مرا رقم زد. در ۱۹ سالگی به علت بیماری سل در بیمارستان بستری شدم. خیلی وحشت کرده بودم و مرگ را روبروی خود احساس میکردم. آنجا بود که راه جدیدی در مقابلم گشوده شد. دوره کوتاه بیماریام کمک کرد تا تمام تفکرات دوران کودکی و نوجوانی خود را مرور کنم و به این ترتیب مقدمات زندگی امروز من به عنوان یک مسلمان فراهم شد.
چه اتفاقاتی انتظار مرا میکشد؟ آیا من تنها یک جسم هستم و بالاترین و تنها هدفم ارضای این جسم است؟ بعدها پی بردم که بیماری سختی که دچار آن شدم، نعمتی از سوی پروردگار بوده است، فرصتی برای آنکه چشمانم را باز کنم و به جستوجوی پاسخ پرسشهای خود بروم. در آن زمان گرایش خاصی به عرفان شرق وجود داشت. من نیز شروع به مطالعه در این باره کردم. اولین چیزی که درباره آن به جستوجو پرداختم چیستی مرگ بود و اینکه روح جاودانه خواهد ماند. احساس میکردم راهی را به سوی سعادت و کمال آغاز کردهام. مدتی به خامخواری رو آوردم. باور اصلی که در آن زمان به من القا شد این آگاهی بود که انسان تنها از جسم تشکیل نشده است. هنگامی که در بیمارستان بستری بودم به این آگاهی رسیدم. یک روز هنگامی که زیر باران گیر کرده بودم و در پی پناهگاهی میدویدم، متوجه مسئلهای شدم. جسم من مدام پیام میفرستاد که خیس شده است و باید به دنبال پناهگاهی برایش باشم. در آن لحظه فکر کردم جسم انسان مانند میمونی است که باید تحت تعلیم و مراقبت دائم باشد و به مسیری که باید برود هدایت شود. از دیگر سو یک میمون خودش شما را از تمایلاتش مطلع میکند. در مرحله بعد متوجه اراده خدادادی خود شدم، ارادهای در راستای خواست خداوند و یک هدیه الهی. من مجذوب واژگان عرفان شرقی شده بودم. تا آن زمان تنها از معارف کلیسا و مسیحیت شنیده بودم. مجدداً به ساختن موسیقی رو آوردم، اما این بار شروع به انعکاس افکارم در موسیقیهایم کردم. یکی از اشعاری که در آن زمان خواندهام چنین مضمونی داشت: «کاش بر همه چیز عالم بودم، کاش از آنچه بهشت و جهنم را میسازد اطلاع داشتم. آیا موفق خواهم شد؟…» پس از آن، یکی دیگر از کارهایم را با نام «راهی به سوی شناخت خدا» ارائه دادم. با ارائه آلبومهای جدید شهرت بیشتری یافتم. در واقع شرایط سختی را میگذراندم؛ زیرا در همان زمان که در جستوجوی حقیقت بودم، روز به روز پولدارتر و مشهورتر میشدم. به مرحلهای رسیدم که تصور کردم «بودیسم» تنها راه درست و اصیل است، اما آمادگی نداشتم دنیا را به تبعیت از آیین بودا ترک کنم. بیش از آن به این جهان وابسته بودم که بخواهم تارک دنیا باشم و خود را از جامعه جدا کنم. در آن مقطع به هر دری زدم، حتی به مطالعه و دقت در انجیل پرداختم اما چیزی نیافتم. آن زمان چیزی درباره اسلام نمیدانستم، و سپس آنچه که من نامش را معجزه میگذارم اتفاق افتاد. برادرم از مسجدی در بیتالمقدس دیداری داشت و خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود؛ زیرا دریافته بود که در مسجد نبض زندگی میتپد (در حالی که کلیسا و کنیسه دچار خلاً خاصی است) از طرف دیگر جوی از صلح و آرامش را در آن مکان یافته بود.
هنگامی که برادرم به لندن بازگشت، ترجمهای از قرآن را به من داد. او مسلمان نشد، اما چیزی در این دین یافته بود و تصور میکرد من هم میتوانم آن را درک کنم. هنگامی که کتاب را دریافت کردم آن را کتاب راهنمای کاملی یافتم که برای تمام سؤالاتم پاسخ دارد: چه کسی هستم؟ هدف من از زندگی چیست؟ از کجا آمدهام و…؟ همانجا پی بردم که این باید دین کاملی باشد، نه آن صورتی که غرب از دین میبیند و نه دینی که فقط برای پیرترها باشد. در غرب به هر کس که دینی را به عنوان راه زندگی خود برگزیند و به آن پایبند باشد، برچسب متعصب و احساساتی میزنند. من متعصب نبودم، در ابتدا بین روح و جسم سرگردان شده بودم و در ادامه فهمیدم که جسم و روح جدا نیستند؛ پس مجبور نیستی برای مذهبیبودن سر به کوهها بگذاری و از دنیا جدا شوی. ما باید خواست خدا را پیروی کنیم. در این صورت از فرشتگان برتر خواهیم بود. اولین خواستهام در آن زمان مسلمان شدن بود. من دریافته بودم که همه چیز متعلق و وابسته به خدا است؛ خدایی که خواب او را فرا نمیگیرد و همه چیز مخلوق اوست. در این مقطع احساس کردم از غرور و خودبینیام کاسته میشود؛ زیرا تا آن زمان تصور میکردم هر چه دارم خود به دست آوردهام، ولی فهمیدم که من خود را خلق نکردهام و تمام هدف وجود من پیروی از تعالیم دینی است که به وسیله دینی که ما به نام اسلام میشناسیم، متکامل شده است. با ادامه این اکتشافات کمکم ایمان را در خود احساس میکردم. احساس میکردم یک مسلمان هستم. با خواندن قرآن پی بردم که تمام پیامبرانی که خداوند به سوی ما فرستاده است، پیام واحدی داشتهاند. پس چرا یهود و مسیحی متفاوت هستند؟ حالا میدانم که چرا یهود حضرت عیسی را به عنوان مسیح پیامبر نپذیرفتند و مسیحیان نیز کلام خدا را نفهمیدند و عیسی را پسر خدا یاد کردند، و این قبیل مسائل. این از زیباییهای قرآن برای من بود. قرآن از تو میخواهد به تفکر و تعقل بپردازی و هر چیزی را نپرستی، بلکه خدایی را که همه اشیا را خلق کرده است. قرآن میخواهد درباره خورشید و ماه و سایر مخلوقاتش تفکر کنیم. آیا ما تفاوت ماه و خورشید را میدانیم؟ با آنکه ابعاد هر دو یک اندازه به نظر ما میآیند، بسیار با یکدیگر متفاوتند. فضانوردان در سفرهای خود، پی به کوچکی زمین و بزرگی فضای لایتناهی میبرند. آنها اغلب با احساسی روحانی میگردند؛ زیرا نشانههای وجود خدا را لمس کردهاند. هنگامی که بیشتر قرآن را مطالعه کردم، به مواردی درباره عبادت و نیکوکاری برخوردم. هنوز مسلمان نشده بودم، اما حس کردم قرآن تنها پاسخ به پرسشها و نیازهای من است که خدا برای من فرستاده و در تمام سطوح سخن گفته است. این موضوع را محرمانه نگاه داشتم. شروع به خواندن قرآن از زاویه دیگری کردم؛ آنجا که میفرماید: «ای کسانی که ایمان آوردهاید کفار را دوست خود نگیرید و مؤمنین برادر یکدیگرند». در این مرحله احساس کردم مشتاق دیدار برادران مسلمان خود هستم.
در این مرحله تصمیم گرفتم به بیتالمقدس سفر کنم، مانند برادرم. در بیتالمقدس به مسجد رفتم و نشستم. مردی از من پرسید که آنجا چه کار دارم. به او گفتم مسلمانم. نامم را پرسید. استیونس. آن مرد فلسطینی از این نام تعجب کرد. سپس به صف نماز ملحق شدم، گرچه نمیتوانستم به طور کامل بهجا آورم. وقتی به لندن بازگشتم با دختری ملاقات کردم که مرا به مسجد «نیوریجنت» راهنمایی کرد. در سال ۱۹۷۷م. ـ حدود یک سال و نیم پس از دریافت آن قرآن از برادرم ـ به این نتیجه رسیده بودم که باید از شر غرور و خودبینی رهایی یابم و از شر شیطان و یک راه را در پیش گیرم. پس یک روز جمعه بعد از نماز به سوی امام جماعت رفتم و در مقابل وی اظهار ایمان کردم.
من شخصی بودم که به شهرت و ثروت رسیده بودم، اما با تمام تلاشی که داشتم، تا پیش از آنکه قرآن به من معرفی شود، هدایت از من روگردان بود. اکنون احساس میکنم میتوانم مستقیماً با خدا ارتباط برقرار کنم. برخلاف مسیحیت یا هر دین دیگری. همانطور که زنی هندو به من گفت: «تو هندوها را نمیفهمی. ما به خدا اعتقاد داریم، ما آن اشیاء را تنها برای تمرکز استفاده میکنیم». آنچه او تلاش داشت به من بگوید این بود که برای رسیدن به خدا، شخص باید شریکی در کنار خدایش بسازد که او را در این راه یاری دهد. اما اسلام تمام این موانع را برمیدارد. این نماز است که اعتقاد را مستحکم میکند. اسلام روش تطهیر را به خوبی آورده است.
به عنوان انسان خداوند به ما شعور و عقل عنایت کرده است. این امر وظیفهای برای انسان ایجاب میکند که او را در صدر مخلوقات قرار داده است. انسان خلق شده است تا جانشین خدا روی زمین باشد و این مهم است که بتواند تعهد خود را برای دورشدن از ضلالت بفهمد و زندگی خود را مقدمهای در جهت ساختن زندگی بهتر در دیگر جهان قرار دهد. من در دنیایی مدرن و پر از تجملات و خوش گذرانیها رشد کردهام. در خانهای مسیحی متولد شدهام. اما میدانم که هر شخصی با فطرت اصلی خود متولد میشود و تنها والدین هستند که کودک را به این دین و آن دین سوق میدهند. من نیز به همین صورت به مسیحیت درآمدم. آموخته بودم که خدا وجود دارد، اما هیچ راهی برای ارتباط برقرار کردن با خدا وجود نداشت. در حقیقت مسیح راهی برای ارتباط با خدا بود و ارتباط مستقیم غیر ممکن بود. این امر را کم و بیش پذیرفته بودم، اما قادر به هضم آن نبودم. مسیح مانند مجسمهای بدون روح بود و هنگامی که میگفتند سه خدا داریم بیشتر مبهوت و گیج میشدم، اما نمیتوانستم آن را حل کنم. کم و بیش به این مسائل اعتقاد داشتم؛ زیرا باید به عقاید پدر و مادرم احترام میگذاشتم. کمکم از این نوع تربیت مذهبی فاصله پیدا کردم. به دنیای موسیقی رو آوردم. میخواستم یک ستاره بزرگ باشم. تمام آن چیزهایی که در سینما و رسانهها دیده بودم مرا تسخیر کرده بودند و شاید خدای خود را در این راه میدیدم. هدفم ثروت بود. عمویم ماشین شیک و گران قیمتی داشت. با خود میگفتم او آدم موفقی است؛ زیرا ثروتمند است. تحت نفوذ تمام کسانی که اطراف من بودند اینطور فکر میکردم. این دنیا خدای آنها بود. تصمیم گرفتم زندگی ایدهآل خود را هدف قرار دهم و برای رسیدن به آن تلاش کنم.
نکته آخری که خوب است بدانید اینکه من قبل از مسلمان شدن با هیچ مسلمانی تماس نداشتم. با خواندن قرآن شروع کردم و دریافتم که دین حقیقی اسلام است و اگر از پیامبر اکرم(ص) به عنوان بهترین الگو پیروی کنیم، موفق خواهیم بود.