وقتی که شهید سیّد علی اندرزگو از مسافرت «افغانستان» برگشت. خانوادهاش را در «مشهد» سکونت داد و خودش رفت و آمدی بین مشهد، «قم» و «تهران» داشتند. مدّت اقامتش در مشهد مقدّس معمولاً بیست روز تا یک ماه بیشتر طول نمیکشید و دوباره به تهران میآمد. یک سفر ایشان حدوداً دو ماه طول کشید. بعد از مراجعتش دیدم که یک عصا دستش است و در حال حرکت، یک مقداری میلنگد. گفت که جریان فوقالعادّهای برایم رخ داده است.
فرمود: در تماسی که با یکی از دوستان داشتم، وعده ملاقاتی در خانه ایشان گذاشتم. ایشان هر وقت وارد خانه کسی میشد، راه پشتبامش را هم یاد میگرفت. معمولاً این طور بود که اگر در قفل بود، باز میکرد.
میگفت: نشسته بودم. یک مرتبه صدای زنگ بلند شد. صاحبخانه رفت دم در و آمد توی خانه و گفت: مأموران برای تفتیش آمدهاند.
گویا پسر یا برادر کوچکش که از خانه بیرون رفته بود، احتمالاً اعلامیّه داشته یا چیز دیگر؛ بنابراین، مأموران به او ظنین شده بودند و او را آورده بودند که خانه را تفتیش کنند. معمولاًً برای این طور تفتیشها، نمیریختند توی خانه. اجازه میگرفتند و میگفتند: ما ظنین هستیم و شک داریم. میخواهیم خانه را تفتیش کنیم. حتّی در موقع آمدن به داخل خانه «یاالله» هم میگفتند و میآمدند توی خانه.او گفت: ناگهان، سر و کلّه مأموران پیدا شد. صاحبخانه هم نمیدانست آقا سیّد علی فردی است که فعّالیت سیاسی و مبارزاتی دارد.
آقا سیّد علی گفت: بدون آنکه کت خود را بپوشم ـ خانه از این خانههای جدید بود ـ سریع حرکت کردم به سمت پشتبام. دیدم رو به رویش یک کوچه است. «یاالله» را گفتم. از پشتبام نمیشد بپرم روی خانه همسایه، چون فاصله زیاد بود و سر و صدا موجب توجّه مأموران میشد. دست را به دیوار گرفتم و یک «یاالله» گفتم و پریدم توی کوچه. ساختمان دو طبقه بود. وقتی افتادم از حال رفتم؛ دیدم استخوان ران پای راستم زده بالا و نمیتوانم خودم را کنترل کنم.
همسایه، دم در بود. او هم آشنا بود. پرسید: چه شده؟
گفتم: حضرت عبّاسی هیچی نگو! این بیچاره هم خیلی آدم خوبی بود. تا فهمید مأمور آمده و من پریدهام پایین، زیربغل مرا گرفت و برد توی خانه و در جای گرم و نرمی پذیرایی کرد. من هم نمیدانستم دیگر چه خبر شده است. بعد از نیم ساعت، سه ربعی، بچّه صاحبخانه که در جریان بود، آمد و ما را توی آن خانه پیدا کرد. بعد از اینکه آبها از آسیاب افتاد، ما را برگرداندند توی خانه. بعد از یکی دو روز از آنجا مرا به محلّ امنتری منتقل کردند.
این موضوع زمانی بود که تمام مأموران، در سراسر ایران عکس و مشخّصات او را داشتند؛ آن هم در مشهد. او گفت: اصرار کردند که مرا ببرند بیمارستان. قبول نکردم.
گفتند: دکتر بیاوریم. باز قبول نکردم.گفتم: چند روزی همینطور باشد. ده روز از واقعه گذشت و من هنوز درد داشتم. شب جمعه بود یا روز جمعه که وضو گرفتم و به آنها گفتم: این اتاق را خالی کنید! میخواهم تنها باشم و شروع کردم عرض ادب کردن به پیشگاه ائمه معصومان(ع) و توسّل جستن به وجود حضرت ولیّعصر(عج). خدمت حضرت عرض کردم: من در راهی قدم برداشتهام و دوست دارم در ادامه این راه از پای ننشینم. مثل اینکه من لیاقت ندارم و از من سلب توفیق شده است. این را با یک سوزی عرض کردم که: از همین ابتدای جوانی خانهنشین میشوم و از تمام آن آرزوهایی که در سر میپرورانم دستم کوتاه شده است. اگر این قدمهای من مورد رضایت شماست، عنایتی بفرمایید!
در همین حال، به خواب رفتم. بعد از مدّتی بیدار شدم، بیاختیار از جایم بلند شدم و ایستادم. با وجود اینکه قبل از آن توانایی حرکت نداشتم، امّا شروع کردم به حرکت کردن و با یک عصا به راحتی راه رفتن. مثل انسانی که از قبل به صورتی عادّی خوابیده و بعد به صورت طبیعی بلند میشود. او با همان عصا بعد از چند روز به قم آمدم. دیدم که به راحتی راه میرود؛ در حالی که استخوان بالای ران راستش بیرون زده بود و برجستگی زیادی داشت. ولی به راحتی راه میرفت که البتّه یک مدّت این پا را سنگین بر میداشت. کم کم عصا را کنار گذاشت؛ ولی استخوان همچنان بیرون زده بود.
او گفت: مسئلهای که اصلاً قابل تصوّر نبود این است که بدون مراجعه به دکتر یا عمل جرّاحی یا جا انداختن توسط شکستهبندهای کارآزموده، بعد از همان توسّل و یک ساعت خوابیدن، سالم با پای خودم آمدم بیرون.
تا اینکه به یک دکتر در «میدان ونک» مراجعه کردم. گفت: حتماً باید عمل بشود و برای عمل هم او این اواخر، شاید هفت هشت ماه (چند ماه قبل از شهادتش) در مشهد بستری شد و پا را عمل کرد. او با مشاهده شاید صدها مورد دیگر که خودش این مورد را حس کرده بود، یک حالت اطمینان خاص و ایمان بالاتری نسبت به وجود اقدس پروردگار عالم و حضرت ولیّعصر(عج) داشت که رمز موفقیّتش و به دام نیفتادنش بود. اینها واقعیّتهایی است که میتواند تقویتکننده ایمان و یقین و به وجود آورنده اخلاص در ما باشد.
ماهنامه موعود شماره ۱۱۶
ماهنامه موعود شماره ۱۱۶