«من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید.» این را به عرب بیابانی گفت.
عرب بیابانی از هیبت پیامبری که به او ایمان آورده بودند لکنت گرفته بود. آمده بود، جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند. رسول الله (ص) از جایش بلند شده بود. نزدیک آمده و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ.
آن طور که تنشان تن هم را لمس کرد. در گوشش گفته بود:
«من برادر توام؛ انا اخوک.»
گفته بود:
«فکر میکنی من کی ام؟ فکر میکنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطانها که خیال میکنی نیستم.»
«من اصلاً پادشاه نیستم. لیس بمَلِک»
«من محمدم؛ پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید.
حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است.
حرف دایه ی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود:
«هونٌ علیک؛ آسان بگیر، من برادرتم.»
مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید. «عجب برادری دارم!»
مجله ی موعود نوجوان، شماره ی ۲۸، بازنویسی: فاطمه شهیدی