معرکه‌گیر

مردم دور تا دور معرکه‌گیر را گرفته بودند که صدای غرش ببر توجه پسرک را به خودش جلب کرد. محمّدجعفر در حالی‌که با دستان کوچکش، مردم را کنار می‌زد، بالاخره خود را نزدیک معرکه گیر رساند. مرد غل و زنجیر کلفتی را دور گردن ببر بسته بود و حیوان چنان غرشی می‌کرد که هیچ کس خیال نزدیکی به او را در سرش نمی پروراند.

سر و صدای حیوان، عادی نبود. انگار خوی وحشی گریش بیشتر شده بود .
ببر دهانش را باز کرد و چنان غرشی کرد که جمعیت از هولشان روی سر و کله هم افتادند و صدای فریادشان همه‌جا را گرفت.
لحظاتی گذشت، دیگر نه صدایی از ببر می آمد و نه صدایی از حاضران. همه مردم محو تماشای هیبت مرد شده بودند و دیگر کسی حواسش به ببر نبود. سواری به میدان آمده بود و نزدیک حیوان شده بود.

مرد سمت ببر رفت و دستانش را روی گردن ببر کشید و او را نوازش کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او.
حیوان وحشی، درست مانند بچه گربه‌ای آرام سرش را روی پای مرد گذاشته بود و با حرکت دستان و بدنش، خود را به او می‌مالید.

مرد بلند شد و رو به مردم خیلی آرام گفت: «خدا شما را هدایت کند، این حیوان چه کرده که او را گرفته و حبس و زنجیر کرده‌اید؟»

مرد، سوار اسبش شد و رفت…

یکی از حاضران رو به صاحبان ببر کرد و پرسید: این مرد را می‌شناختید؟

گفتند: ما هم مثل شما او را نشناختیم و حیران ماندیم، انگار در وجود ماتصرف کرده بود و حواس ما کار نمی‌کرد، هر چه بود از نوع بشر نبود، والّا مثل دیگران جرات نزدیک شدن به این حیوان را نداشت و حیوان هم با او این طور رفتار نمی‌کرد.

محمدجعفر سمت بازار رفت تا چیزی که پدرش گفته بود را بخرد و به سرعت به خانه برگشت. وقتی پدر علّت تأخیرش را پرسید، محمد جعفر همه چیز را مو به مو تعریف کرد.
پدر وقتی وصف چهره مرد را از پسرش شنید، اشک در چشمانش حلقه زد. او به پهنای صورت اشک می‌ریخت و می‌گفت: گمانم بقیه آل اطهار وحجت پروردگار، حضرت صاحب الزمان (ع) بوده است. کاش من هم بودم و ایشان را زیارت می‌کردم.

همچنین ببینید

نشست 167

برپایی نشست «اخلاق و مناسبات مردم در آخرالزمان، اخلاق مهدوی»

یکصد و شصت و هفتمین نشست از سلسله نشست‌های فرهنگ مهدوی با موضوع «اخلاق و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *