خط آخر
برگرفته از کتاب مجموعه داستان زیارت آفتاب از رضا رسولی
می نویسد :…
نامه تان را خواندم .از خواندن آن و اینکه خبر سلامتی داده بودید ,خوشحال شدم .آنقدر که خستگی این مدت از تنم بیرون رفت .البته هر بار که دستخطی از طرف شما می رسد و از حال و روز شما بانوی مهربان که در تمام سختی هابا من بوده اید و فرزندان بهتر از جانم با خبر میشوم ,چنین حسی به من دست می دهد .حسی شبیه الان ,یعنی آرامش و راحت .
امیدوارم دوران دوری به درازا نکشد و بتوانم زود تر کار خود را به انجام برسانم و برگردم .البته نمی دانید که چه لذتی دارد این روزها .روزهای هیچ کس بودن را میگویم .اینجا دیگر کسی مرا عالم بزرگوار و علامه عالی مقام نمی خواند .چون کسی نمیشناسدم .یعنی قرار نیست که شهر ه خاص و عام گردم .
تا یادم نرفته بگویم که امروز می خوام کاررا تمام کنم .البته تمام تمام که نه .نمی دانم چه خواهد گفت و چه خواهد شد .کمی دلهره و اضطراب دارم .اما امیدواری ام بیشتر است .این نامه را به اولین کاروانی که به سمت شهرمان حرکت کند ,خواهم داد .شاید بعد از آنکه کار را به انجام رساندم ,چند صباحی در این شهر بمانم .چون لازم است …
علامه حلی با این جمله ,نامه را تمام میکند :(خداحافظ تا سلامی دیگر ).
قبل از آنکه نامه را تا کند ,دوباره آن را می خواند .
-مبادا چیزی از قلم افتاده باشد یا کلمه ای ناخوانا ,ذهن خانواده را مشغول دارد .
یکی دو کلمه را اصلاح میکند .بعد میگذاردش کنار و بر می خیزد .عبارا بر دوش می اندازد و عرق چین را به سر میگذارد .نمی داند چکونه روبه روی آینه قرار میگیرد :
-عجب طالب علم میانسالی !چه تلاشی دارد این مرد !با این سن و سال ,از تکا پوی علمی باز نمی ایستد و شهر به شهر ,از محضر دانشمندان بهره میگیرد !
خنده اش میگیرد .با دست ,غبار نشسته بر آینه را پاک میکند .باخود میگوید :
-کی میشود غبار این غم را ,از دل برگیرم؟
چشم می دوزد به سطح شفاف آینه .گویی با نگاه ,آن را میکاود .نگاهش با هزار توی آینه همراه میشود و می رود به آن دورها ,نه آنقدر دور ,که چیزی را به یاد نیاورد .به آن روزهایی که تازه این زمزمه به گوش می رسید:
-مردی مسلمان اما غیر شیعه که بر مسند تدریس و تحقیق تکیه دارد .
کتابی در رد شیعه نوشته و آن را در منبر و در مدرس می خواند .
هر روز خبرهایی به گوش می رسید .اهل علم ,مسافران و برخی طلاب جوان که اهل آن دیار بودند ,هر کدام خبرهایی می آوردند از بدگویی و بدخوانی و بدخواهی آن مرد .روزهای اول ,خبرها را میشنید و هیچ نمیگفت .می دانست که باید کاری کرد .کاری که هم خدا راضی باشد و هم بندگان خوا را از گزند بدگوئی ها و تفرقه افکنی های آن مرد ,نجات دهد .تا آنکه آن شب زمستانی از راه رسید .صدای کوبیده شدن در خانه بلند شد و علامه حلی ,عبا بر دوش کلون در را باز کرد و آنرا گشود .یکی از شاگردان قدیمی اش که از سوز سرما خود را در عبای پشمی پیچیده بود ,وارد خانه شد .به اتاق رفتند و وقتی چند دقیقه ای کنار آتش نشست ,آرام گرفت .قبل از آنکه چیزی بگوید ,علامه پرسید :
-طوری شده که این وقت شب و در این هوای سرد و سوزناک ,عطای منزل گرم را به لقای ما بخشیده ای ؟
شاگرد عمامه به برف نشسته خود را تکاند و گفت :
-دقایقی است که از راه رسیده ام ,از شهر آن مرد دروغ پرداز می آیم .آرام و قرار نداشتم تا خود را به منزل شما رساندم .نمی دانم که اگر نمی آمدم ,چگونه شب را به صبح می رساندم .
علامه استکان چای را پیش رویش میگذارد :
-خوب کاری کردی آمدی .
شاگرد ,چای را سرکشید و دنبال حرف را گرفت:
-می دانم که چیزهایی از آن عالم غیر شیعه و کتابش شنیده اید .اما من در این چند روز که برای کاری به آن شهر رفته بودم ,با چشمان خود دیدم که چگونهبا تکیه بر مطالب آن کتاب ,بر ضد شیعه سخن میگوید .در بین شاگردان خود فصل های کتاب را باز خوانی می کند و در جمع مردم ,آن را وسیله تبلیغ و محکم جلوه دادن مطالبش قرار می دهد .
علامه پرسید : (د ر بین شیعیان ,کسی نیست که حرف های اورا رد کند ؟).
-چرا ,اما او مطالب کتاب خود را در فصل ها و صفحات متعددی سامان داده است و هر بار مطلبی نو و تازه بر زبان می آورد .برای پاسخ گویی نکته به نکته به آن ,میبایستی متن اصلی را دردست داشت .
علامه حلی دست خود را بر گرمای آتش گرفت .به شعله های آتش چشم دوخت و برای لحظه ای ,مردی را در میان شعله ها دید که ,کتابی در دست ,قهقه زنان ,می چرخد .می خندد و کتاب را بر روی سر خود بالا میبرد و دست افشان و پای کوبان می چرخاند و می چرخد .می چرخد و می چرخاند … اگر سوزش دست هایش نبود ,شاید باز هم به شعله ها و تصویر رقص آن مرد ,خیره می ماند .دست خود را کشیده بود و چشم دوخته بود به شاگر د خود .شاگرد صورتش را نزدیک تر آورده بود ,آنقدر که علامه گرمای نفس هایش را حس میکرد :
-استاد بزرگوار !باید کاری کرد .قدمی ,قلمی ,سخنی یا هر کاری که مانع از پاشیدن بذر بدبینی توسط آن مرد گردد .بذری که بد بینی شیعیان را نسبت به مذهب خود به دنبال خواهد داشت .بذری که دشمنی دیگر مذاهب را با شیعه ,در پی دارد .
صورتش را عقب کشیده بود :
-باید کاری کرد که حد اقل بهاندازه گمراه سازی آن مرد تاثیر داشته باشد .اما نه آنقدر دیر که کار از کار گذشته باشد .زود زود …شما که نمی خواهید شیعیان آن شهر و شهرهای نزدیک آن از دست بروند و غیر شیعه ,دشمنشان گردند ؟
حرف های شاگرد ,علامه را به فکر عمیقی فرد برد .اما زود به خود آمد و گفت :
-توقع ما از دانشمندان مسلمان و غیر شیعه ,بیان حقیقت هاست .
حقیقت هایی که اساس آنها ,اسلام واقعی است ,نه ذهنیات فردی و خدایی ناکرده برداشت های نادرست و عقده گشایی .البته بعضی از دانشمندان مسلمان و غیره شیعه ,در آثار خود از بیان حقیقت ها کوتاهی نکردهاند .توقع این است که سنت رسول الله را پاس دارند .و مگر پاسداشتن سنت آن حضرت ,چیزی جز پایبندی به کتاب خدا و پیروی از عترت اوست .مگر میشود بر ضد شیعه سخن گفت و دم از پاسداشت سنت رسول الله زد .حق را باید گفت ,حتی اگر بر خلاف دنیایمان باشد !
علامه برای لحظه ای ساکت شد .آرام ,دانه های تسبیح را در دست گردانید و ادامه داد :
-راستش من هم می دانم که باید کاری کرد .خود نیز آماده ام برای انجام هر کاری که زود تر این مشکل را حل کند .اما باید …
-باید چه ؟
-باید حساب شده عمل کنیم و بایستی حتما آن کتاب را به دست آوریم .
شاگرد ,تا نیمه های شب سخن گفته بود و علامه شنیده بود و قبل از برخاستن بانگ اذان صبح ,علامه را با انبوهی از اندیشه و اندوه ,تنها گذاشت .علامه بر خاست و کنار پنجره ایستاد .از پشت شیشه به برف هایی خیره شد که حیاط را پوشانده بودند .همراه با دانه های برفی که آرام فرود می آمدند ,نجوایی در دلش در گرفت :
-باید به دشمنی های آن مرد که در قالب حرف و سخن بروز کرده ,پاسخ داد .قبل از آن ,کتاب را باید از چنگش در آورد .حرف هایش را نباید بی پاسخ گذاشت .جای صبر و تحمل نیست .باید دست به کار شوم …!
و امروز آن روزی است که روزها و هفته ها ,آمدنش را انتظار کشیده بود .
نمی دانم آن مرد که اکنون به چشم استاد به او می نگرد ,چه پاسخی خواهد داد .در این مدت علامه ,برای استاد خود ,نه یک شاگرد معمولی ,که یک طالب علم سخت کوش و پر تلاش جلوه کرده بود .آنقدر که تحسین دیگر شاگردان و استاد را بر انگیخته بود .علاقمندی به درس ها و بحث ها ,شوق علمی ,حاضر جوابی و حضور به موقع در کلاس ها ,از او ,چهره ای محبوب در نزد استاد ترسیم کرده بود .محبوبیتی که با احترامی خاص آمیخته بود .احترامیکه استاد به سبب آن ,هیچ خواسته ای را از شاگرد پر تلاش خود دریغ نمیکرد .علامه حلی نیز برای امتحان استاد ,یکی دو بار چیزهایی از او خواسته بود .در خواست هایی که هر کدام ,با روی گشاده استاد برآورده شده بود ند .
اما دیروز که آن کتاب را درخواست کرد ,برخورد استاد ,گونه ای دیگر بود ,سر را به زیر انداخت و چشم به زمین دوخت .پیدا بود که دو دلی به سراغش آمده .علامه ,در دل ,خدا خدا میکرد تا جواب رد نشنود .جوابی که می توانست حاصل زحمات او را بر باد دهد ,وا ماندن از فعالیت های علمی ,تنها گذاردن شاگردانی که هر کدام پس از سالها کسب دانش ,به امیدی در محضرش حاضر میشدند و دوری از خانواده و می دانست که همه آنها ,با یک جواب نه ,بی حاصل میشود .
استاد ,تارهای ریشش را به بازی گرفت .سر را بلند کرد و خیره شد به نقطه ای نامعلوم .دست آخر پرسید :
-این کتاب را برای چه می خواهی ؟اگر مقصودم بهره مندی است ,که من بعضی از مطالب را بر روی منبر و در مجلس درس خوانده ام و باز هم خواهم خواند .اگر که …
علامه حلی حرفش را قطع کرد :
-برای استفاده علمیبیشتر می خواهم و فهم عمیق تر مطالب آن .
برای خواندن واژه به واژه مطالب کتاب و یافتن پاسخ هایی مناسب برای آنها ,نیازمند به دست آوردن کتاب بود .
استاد پرسید : (فقط همین ؟)
-اگر این فرصت را به من بدهید ,هیچگاه لطف شما را فراموش نخواهم کرد !
لحظه ای بر دل استاد ,شک افتاد :
-این کتاب را برای چه می خواهد ؟نکند چیزی را از من پنهان میکند .
نکند …
به خود دلداری داد :
-چه چیزی را ,برای چه ؟من که بسیاری از مطالب این کتاب را در جمع مردم و شاگردانم می خوانم .پس دیگر از چه چیزی ترس دارم ؟اما نباید به او کاملا اعتماد کنم .نباید !
استاد به حرف آمد و علامه حلی آرام گرفت :
-باشد .فردا ,به تو پاسخ خواهم داد .خواهم گفت که این کتاب را به تو می دهم یا نه .خواهم گفت که …هیچ .تا فردا !
رفت .می دانست که تا فردا فرصت دارد تا باز هم به درخواست شاگردش فکر کند .این خواسته او رابیشتر بسنجد و اگر ایرادی بر آن نبود ,به آن تن دهد .
اما ته دلش ,از اینکه خواسته شاگر د خود را رد کند ,نگران میکرد :
-اودر نزد من احتارم و عزتی یافته و کم کم به سر آمد شاگردانم تبدیل میشود .اگر خواسته اش را رد کنم ,اثر خوبی بر دیگر شاگردانم نخواهد داشت .حتی ممکن است برخی از شاگردان را از دور من پراکنده سازد و محل درسم را خلوت نماید .شاید با خود بگویند چگونه است که استاد ما به بهترین شاگرد خود نیز اعتماد ندارد .شاید هم … شاید هم حرف های دیگری بگویند !
علامه حلی از جلوی آینه می آید کنار .آستین ها را بالا می زند و از اتاق بیرون می رود .نگاهی به حیاط خانه می اندازد .حس میکند که به این خانه عادت کرده است .پا می گذارد داخل حیاط و به طرف حوض کوچک می رود .مشتی آب به صورت خود می پاشد و دست راست را به پهنای صورت میکشد و زیر لب زمزمه میکند :
-خدایا !می دانم که خودت ,حافظ دو امانت گرانقدر آخرین فرستا ده ات هستی .اما من حرف دیگری دارم .دلم ,خواهشی دیگر دارد … عبدالمطلب فقط نگران شترهایش بود .چونکه می دانست کعبه برای خود ,خدایی دارد می دانست که ابرهه نخواهد توانست ,غباری ,حتی غباری بر ساحت کبریایی آن خانه بنشاند .اما این بار ,نه ابرهه و سپاهیانش از راه رسیدهاند و نه از خرابی خانه ,خبری است .لشگری یک نفره ,به جنگ میراث فکری مسلمین آمده .مردی که سپاه او ,کتاب است و سلاحش ,کلماتند .دوست دارم مرا سنگی بدانی ,برنوک ابابیل خود .می دانم که از آن سنگ ریزه ها نیز کوچکترم . اما تو ,بزرگ تر از آنی که خواسته مرا نپذیری !
وقتی استاد گفت :
-باشد ,می دهم .اما سوگند یاد کرده ام که این کتاب رابیش از یک شب در اختیار کسی نگذارم .فقط یک شب !
تمام آرامش دنیا ,یکباره به جانش بارید .نمی دانست راه می رود ,می دود یا بر فراز خانه ها پرواز میکند .
-یک شب ,فقط یک شب !
کاغذ های سفید را بر می دارد و قبل از آنکه شروع کند به نوشتن ,کتاب را ورق می زند .تعداد صفحات کتاب ,ترس را در دلش زنده میکند .
-فرصتی یک شبه و رونویسی از این کتاب قطور ؟
-وقتی استاد کتاب را به طرفش گرفت ,علامه حلی برای لحظه ای درنگ کرد .از ذهنش گذشت که کتاب را نگیرد :
-چگونه می توانم این صفحات را یک شبه رونویسی کنم ؟
کسی بی نام و نشان ,به او میگفت که امیدوار باشد ,دست کم می تواند بخشی از کتاب را رونویسی کند .شاید هم ,تمام آن را !
هر لحظه , ساعتی می ارزد و دقیقه ها ,ارزش روزها را دارند .نباید فرصت را از دست داد .قلم را بر می دارد و شروع به نوشتن میکند .
-برای نوشتن این کتاب ,به روزها و هفته ها نیاز دارم .روزهایی که در اختیارم نیستند و هفته هایی که حسرت آنها را می خورم .ای کاش چنین حسرتی بر دلم نمی نشست !
حرف به حرف ,واژه به واژه ,سطر به سطر و صفحه به صفحه می نویسد و پیش می رود .هر از چند گاهی سر از روی کاغذ ها بر می دارد :
-چه میشد اگر امروز ,آفتاب دیر تر غروب میکرد چقدر خوب است که امشب ,خبری از ماه نشود !
خنده اش میگیرد از آرزوی کودکانه خود !
انگشتانش خستهاند .اما نمی تواند حتی برای لحظه ای قلم را کنار بگذارد .
گوشش چیزی نمیشنود و چشمش ,جز واژه ها ,چیزی نمیبیند .فقط می نویسد .
می نویسد :
…
نمی دانم که این نامه ,کی به دست شما خواهد رسید .اما می دانم که هرگاه برسد ,پس از خواندن آن آرزو میکنید که زود تر بیایم .بیایم تا مرا از نزدیک ببینید و ببویید !نه مرا ,که او را .که من دیگر خود نیستم و بوئی و نشانی از او دارم .
آن کتاب ,رو نویسی شد .چگونه ؟نیمه شب بود یا آستانه سحر …در پناه نور شمع ,می خواندم و می نوشتم .آنقدر نوشته بودم که دیگر حسی برای انگشتانم باقی نمانده بود .زهر خستگی را به جان قلم می ریختم و با هر واژه که می نوشتم ,آن را محکم تر می فشردم .قبل از آن ,حرف هایم را با صاحب خانه زده بودم .از عبدالمطلب گفته بودم و شترهایش .اما انگار خبری نبود از ابابیل ها ,تا من همچون سنگ ریزه ,بر نوک آنها بنشینم .دیگر انگشتانم از من فرمان نمیبرند .می دانستم که خواهم سوخت اگر کتاب را به پایان نبرم .آن مرد ,کتاب را فقط برای یک شب امانت داده بود .شاید در دل حدس می زد که قصد رونویسی از آن را دارم .
خیره گی ام به کاغذ و نوشتن یکسره ,چشمانم را اشک ریزان کرده بود .دردناکی انگشت ها و سوزناکی چشم هایم، به اوج خود رسیده بود، که او آمد . نمی دانم از کجا و چگونه . اما وقتی، سر بلند کردم، حضور مردی را در کنار خود احساس کردم . نگاهش آنچنان سنگین بود و کلامش آنچنان آرام، که فقط توانستم سلامش را پاسخ گویم . کنارم نشست . آرامشش بر جانم ریخت . بهت زده او را نگاه کردم . آنقدر مبهوت ,که حتی نپرسیدم کیست و از کجا آمده .
منتظر بودم .اما فکر نمیکردم که انتظار اینگونه پایان پذیرد .
لب به سخن گشود :
-می خواهم کمکت کنم .
قبل از آنکه چیزی بگویم ,ادامه داد :
-تو کاغذ های سفید را خط کشی کن ,من می نویسم .
دست بردم و کاغذهای سفید را برداشتم .نمی دانستم کاغذها را خط کشی کنم ,یا خط نگاهش را دنبال نمایم .تند و پشت سر هم ,کاغذ هارا خط میکشیدم و به او می دادم .نمی دانم زمان زود میگذشت ,یا او تند می نوشت .تند و خوش خط .زیبا و دل انگیز .آنچنان که چشم از خط نگاهش برداشتم و خیره شدم به خط نوشته اش .چنان محو ,که نفهمیدم کی ,با کاروان خواب ,همراه شدم .
صبح ,سراسیمه از خواب برخاستم .قبل از هر کاری ,به طرف کتاب و کاغذ ها هجوم بردم .وقتی انبوهی از کاغذهای نوشته شده را دیدم ,آرام شدم .کاغذ ها را مرتب کردم و از نظر گذراندم .به آخرین خط صفحه آخر که رسیدم ,پرکشیدم .نمی خواستم خواب باشم .خواب هم نبودم .بر آخرین خط ,امضایش نشسته بود .ایستادم ,میشناختمش .مگر میشود به احتامش نایستاد ؟شما هم میشناسیدش .نوشته بود :
(این کتاب را حجت نوشت ).
خواندمش بارها و بارها .هزار بار .شاید هم بیشتر .بوییدم و بوسیدمش .
تمام سطر ها و کاغذها بوسیدنی بودند ….
به زودی می آیم .اما باید چند وقتی دیگر در این شهر بمانم .تا دست کم بهاندازه دروغ پردازی های آن مرد,از حقیقت شیعه بگویم .
این نامه را به همراه نامه ای دیگر که روز قبل نوشته ام ,به اولین کاروانی که به سمت شهرمان بیاید ,می دهم .خودم نیز تاروزهایی دیگر خواهم آمد و با هم ,آمدنش را به انتظار خواهیم نشست