نسيم صبحگاهى‏

c194cfb168a80491b38589e76f31550c - نسيم صبحگاهى‏

سید مهدى رجائى‏
یاد و نام وجود مقدس و مبارک امام زمان علیه السلام تسلى دهنده کلیه دردها و آلام روحى است، و عشق دیدار آن بزرگوار؛ بزرگترین آرزوى عاشقان آن حضرت.
در طول تاریخ افراد بى ‏شمارى بودند که در آرزوى دیدار آن حضرت از این دنیا رفتند و افراد بى‏ شمار دیگرى به آرزوى دیرینه خود رسیدند و چشم خود را به دیدار آن سرور روشن نمودند. شرط دیدار آن حضرت خواستن است و به دنبال آن رفتن.

یکى از افرادى که سعى فراوان نمود و به سعادت دیدار آن حضرت فایز گردید؛ على‏ بن مهزیار اهوازى است و اینجانب تفصیل ملاقات وى را با آن حضرت در کتاب در محضر دوست در حکایت بیست و یکم آورده‏ ام، و این حکایت معروف است به داستان على بن مهزیار، که در اکثر کتب حدیثى موجود است و اغلب علما همچون شیخ صدوق و شیخ طوسى و شیخ نعمانى و شیخ طبرسى و دیگران هم، این داستان را در کتابهاى خود نقل کرده‏ اند و جریان تشرف ایشان چنین است:
على بن مهزیار مى‏ گوید: بیست حجم کردم به قصد آنکه شاید به خدمت حضرت صاحب الامر علیه السلام برسم و میسر نمى‏ شد، تا آنکه شبى خوابیده بودم، ناگاه صدایى شنیدم که کسى به من گفت: یا بن مهزیار! امسال به حج برو! که امام خود را خواهى دید، دیوانه وار از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت صبح کردم‏

چون صبح شد چند رفیق همسفرى پیدا کردم و به عزم حج از خانه بیرون رفتم، تا آنکه وارد کوفه شدیم، و در آنجا تفحص بسیارى نمودیم، و اثر و خبرى نیافتیم، پس با همراهان بیرون رفتم به عزم حج و داخل شهر مدینه منوره شدم و چند روزى توقف کردم و از حال حضرت صاحب الزمان علیه السلام تجسس و تفحص نمودم و هیچ خبرى نیافتم، و چشمم به جمال آن بزرگوار روشن نگردید.

بسیار غمناک شدم، و ترسید که آرزوى دیدن آن بزرگوار به دل من بماند، پس به سوى مکه خارج شدم و در مکه جستجوى بسیار کردم و اثرى نیافتم و حجم و عمره خود را به یک هفته انجام دادم و در جمیع اوقات در طلب دیدن چهره نورانى ایشان بودم، پس همینطور که در یک شبى مشغول طواف بودم؛ ناگاه در کنار خود جوانى را دیدم خوش سیما و خوش بو که با وقار راه مى‏ رفت و طواف مى‏ کرد، پس دل من به دیدن او آرام گرفت، نزد او رفتم. از من پرسید: اهل کجایى؟ گفتم: از اهل عراقم. گفت: از کجاى عراق؟ گفتم: از اهواز، سپس گفت: ابن خضیب را مى‏ شناسى؟ گفتم: بله خدا رحمت کند او را دعوت حق را لبیک گفته، گفت: خدا رحمت کند او را، چه بسیار طولانى بود شب زنده دارى او و زیاد بود راز و نیاز او به درگاه خداوند و چه زیاد بود اشک ریختن او.

سپس گفت: آیا على بن ابراهیم بن مهزیار را مى‏ شناسى؟ گفتم: من خود على بن ابراهیم مهزیارم، گفت: خدا زنده بدار تو را اى ابوالحسن! بعد از آن با من مصافحه و معانقه نمود و گفت: چه کردى علامتى را که بین تو و بین امامت امام حسن عسگرى علیه السلام بود؟ گفتم: نزد من موجود است، گفت: آن را به من نشان بده، پس داخل کردم دست خود را در جیب خود و آن را خارج نمودم و به ایشان دادم، چون آن را دید بى اختیار از دیده او اشک سرازیر شد و بلند بلند گریه نمود تا آنکه لباس اوتر شد.

سپس به من گفت: به تو اذن داده شده که خدمت مولاى خود برسى، برخیز برو به خانه ات و آماده سفر شو و چون هوا تاریک شد و دیده مردم را خواب گرفت برو به سوى شعب بنى عامر و وعده ما آنجا باشد و در آنجا تو را خواهم دید.

پس به سوى خانه‏ ام رفتم و چون وقت موعود رسید، مرکب خود را آماده نمودم و سوار بر مرکب شدم و با سرعت تمام خود را به محل وعده که شعب بنى عامر بود رساندم، و آن جوان را در آنجا دیدم، او مرا به سوى خود خواند، به نزد او رفتم، همینکه نزدیک شدم؛ اول او به من سلام کرد و گفت: برویم اى برادر
با هم حرکت کردیم و در بین راه با همدیگر مرتب‏ صحبت مى‏ کردم، تا آنکه از کوه هاى عرفات رد شدیم، و به سوى کوه هاى منى حرکت کردیم، و در آن حال فجر اول طالع شد و ما در وسط کوه هاى طائف بودیم، وقتى بدانجا رسیدیم به من گفت: پیاده شو و نماز شب را بخوان که الآن وقت فضیلت آن است.

پس من پیاده شدم و نماز شب را خواندم و گفت: نماز وتر را هم بخوان. آن را نیز خواند. سپس مرا امر کرد به سجود و تعقیب، آنها را هم انجام دادم، سپس خودش از نمازها فارغ شد و سوار بر مرکب شد و من نیز به دستور او سوار بر مرکب شدم و به راه خود ادامه دادیم تا آنکه از کوه هاى طائف بالا رفتن به من گفت: به مقابل خود نگاه کن ببین چه مى‏ بینى؟ گفتم: شنزارى مى‏ بینم و بر روى آن خیمه‏ اى از مو و از آن خیمه نور بلند مى‏ شود، چون آن خیمه را دیدم دلم ارام گرفت، سپس به من گفت: در آن خیمه است؛ آن کسى که محل آرزوها و امیدهاست.

سپس گفت: اى برادر به راه خود ادامه بده، پس با هم حرکت نمودیم تا آنکه از سینه آن کوه پایین آمدیم و در پایین کوه به راه خود ادامه دادیم، تا آنکه به من گفت: از مرکب پایین بیا، بدرستى که اینجاست که آسان مى‏ شود هرمشکلى و خاضع و خاشع مى‏ شود هر جبارى.

سپس به من گفت: زمان مرکب را رها کن و او را به حال خود بگذار، گفتم: به که بسپارم او را؟ گفت: اینجا حرم قائم علیه السلام است. در این حرم داخل نمى‏ شود مگر مؤمن و خارج نمى‏ شود از آن مگر مؤمن، پس زمام مرکب را رها کردم و با هم پیاده راه رفتیم تا به در خیمه رسیدیم. به من گفت: اینجا بایست تا من بروم و اذن دخول براى تو بگیرم.

رفت و آمد و گفت: داخل شو با سلام و تحیت. پس داخل خیمه شدم، جمال مبارک آن حضرت را زیارت کردم و آن حضرت داخل خیمه نشسته بودند در حالى که لباس احرام پوشیده و چهره مبارک آن حضرت همچون گل سرخ بود و جسم مبارک آن حضرت همچون سرو، نه خیلى قدّ مبارک آن حضرت بلند و نه قد کوتاه بودند، بلکه در حد وسط با شانه پهن و پیشانى باز و ابروهاى کشیده و بینى کشیده، و لب هاى کم گوشت و بر لب راست ایشان، خالى بود همچون نقطه مشک بر روى میوه عنبر.

پس چون آن حضرت را دیدم سلام کردم و آن حضرت جواب سلام مرا بهتر از سلام من جواب داد، پس با من صحبت نمودند و از اهل عراق سؤال کردند. عرض کردم: اى سید من بدرستى که اهل عراق و شیعیان لباس ذلت در بر نموده‏ اند و در میان مردم ذلیل شده‏ اند.

پس حضرت فرمودند: هر آینه شما مالک آنها مى‏ شوید؛ همانگونه که آنها مالک شما شدند. در حالى که آنها ذیل خواهند شد. عرض کردم: اى سید من وطن ما دور است و مطلب ما زیاد است. حضرت فرمودند: اى پسر مهزیار پدرم با من عهد بسته است که زندگى نکنم در شهرى که خداوند غضب کرده بر اهل آن، و براى آنهاست خوارى در دنیا و آخرت و براى آنهاست عذاب دردناک و امر کرده که ساکن نشوم از کوه ها مگر پایین آن و از شهرها مگر پست آن را، قسم به خدا مولاى شما اظهار نموده تقیه را و این تقیه را به من واگذاشت و من الآن در تقیه زندگى مى‏ کنم تا روزى که خداوند اذن در خروج من بدهد. عرض کردم چه زمانى مى‏ باشد ظهور شما؟ فرمودند: هر وقت که شما را از رسیدن به حج منع نمایند. و خورشید و ماه جمع شوند و کلیه کواکب و ستاره‏ ها دور آنها جمع شوند. عرض کردم: چه وقت مى‏ باشد این امور؟

فرمودند: در فلان سال دابّه الارض خارج مى‏ شود از مابین صفا و مروه و با اوست عصاى حضرت موسى، و انگشتر حضرت سلیمان که سوق مى‏ دهد مردم را به سوى محشر.
على بن مهزیار گفت: چند روزى در خدمت حضرت بودم، سپس به من اجازه مراجعت به وطن دادند، بعد از آنکه کمال لذّت را از دیدن آن حضرت بردم، به وطن خود برگشتم. قسم به خدا سیر نمودم از مکه تا کوفه و با من غلامى بود که خدمات مرا انجام مى‏ داد و ندیدم مگر خیر و خوبى ۱.
پى‏ نوشتها:
__________________________________________________
(۱). بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۹- ۱۲، از غیبت نعمانى و دلائل الامامه طبرى و ص ۴۲- ۴۶ از کمال الدین صدوق و العبقرى الحسان، ص ۱۱۹- ۱۲۰ و در محضر دوست ص ۱۱۱- ۱۱۵.

همچنین ببینید

سردرد ملکه

سید جمال الدین حجازیسردرد ملکه شدید شده بود وهر چه از شب می گذشت بر شدتش افزون می گشت. ملکه آن شب را بادرد و نج سپری کرد و ناله زد واشک ریخت. ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *