جشنواره بینالمللی اسکار که مهمترین رویداد سینمایی سال جهان محسوب میشود، حدود دو هفته پیش با معرفی برگزیدگان در سال جاری میلادی به کار خود پایان داد. نحوه انتخاب فیلمها، نگرشها، آثار و ذهنیتهای داوران و بهطور خلاصه پشت پردههای اسکار همیشه جزو مهمترین بحثهای سینمایی بوده است. سعید مستغاثی کارشناس و منتقد سینمای ایران و جهان در گفتوگویی تفصیلی با رجانیوز به تشریح این پشتپردهها پرداخت.
– با توجه به برگزاری مراسم اسکار به نظر میرسد فرصت مناسبی است تا به برخی زوایای پیدا و پنهان اینگونه مراسم پپردازیم. به عنوان سوال اول، هدف بهپا دارندگان مراسمی چون اسکار، کن، ونیز، برلین و تبلیغات جهانی در حواشی آن از نظر حضرتعالی چیست؟ ابتدا مختصری از تاریخچه این مراسمها و سپس اهداف اینگونه جشنوارهها را بفرمایید.
به عنوان مثال از جشنواره فیلم کن نمونه می آورم که در افواه عمومی، هنری ترین، ضد تجاری ترین و مستقل ترین جشنواره فیلم در جهان معرفی میشود! جشنواره ای که به جز خود آن شهر کوچک سواحل جنوب فرانسه (آن هم به مدد تبلیغات طراحان و تولید کنندگان انواع و اقسام مد لباس و لوازم آرایش و جواهرات)، در هیچ کجای دنیا مانند ایران متاسفانه مطرح نیست! برای تحقیق درباره این مدعا هم که شده، در هنگامه برگزاری آن می توانید سری به معتبرترین وب سایت های سینمایی جهان بزنید و ببینید واقعا این جشنواره موسمی در دنیای سینما تا چه حدی محل از اعراب دارد!
جشنواره فیلم کن بر خلاف آنچه ادعا داشته و قرار بوده که اولا حامی سینمای مولف ارزشمند باشد، ثانیا در جستجوی صداهای مستقل فرهنگ های گوناگون برآید، ثالثا تجربه سینما به عنوان یک هنر(و نه صنعت) را در نظر بگیرد و رابعا دنیایی ایجاد کند که خودش را از درون نمایش فیلم هایش بشناساند(این عین جملاتی است که مدیر این جشنواره همه ساله آنها را بیان کرده و مضامین نزدیک به آن را به کررات می توانید در سایت رسمی جشنواره نیز بیابید) اما این فستیوال فیلم در طول تاریخ برگزاری خود (از ۱۹۴۶ تا امروز) علیرغم تلاشی که برخی دست اندرکارانش به خرج دادند، در واقع بیشتر حاشیه ای برای سینمای تبلیغاتی، ایدئولوژیک و تجاری غرب به خصوص آمریکا و به ویژه هالیوود به شمار آمده است، چنانچه از همان نخستین دوره و مکررا فیلم ها، ستاره ها و محصولات مختلف سینمای هالیوود بوده که در این جشنواره مورد توجه قرار گرفته و به همین علت بسیاری از آثار مهم تاریخ سینما و اساتید برجسته آن از کادر توجه این فستیوال به اصطلاح هنری به دور ماندهاند.
به عنوان مثال در میان لیست این به اصطلاح نخل طلایی ها از اینگمار برگمان(که کمتر کارشناس و منتقد سینمایی در هنری بودن فیلم هایش شک دارد) خبری نیست، همچنانکه از روبر برسون و حتی کریستف کیسلوفسکی که آنقدر سنگش را فرانسوی ها به سینه زدند! (بابت همین شرمندگی و بی اعتنایی به برگمان بود که در پنجاهمین دوره جشنواره کن خواستند نخل طلای نخل طلاها را به برگمان اعطا نمایند که او حتی زحمت رفتن به کن را هم به خود نداد و عطایشان را به لقایشان بخشید!)
از کوروساوا هم تنها فیلم "شبح جنگجو" یا "کاگه موشا" (که آنهم در مراسم اسکار ستایش شد و انگار جوازش صادر گردید!) نخل طلا گرفته و از سایر شاهکارهای امپراطور در کارنامه کن نشانی به چشم نمی خورد و دیگر اینکه از فیلمسازان برجسته ای مثل ژان رنوار و یاساجیرو ازو و کارل تئودور درایر و ساتیا جیت رای و کنجی میزوگوچی و چارلز چاپلین و رنه کلر و ژان پی یر ملویل و فرانسوا تروفو و ژان کوکتو و…خیلی های دیگر هم در بین نخل طلایی ها و دیگر جوایز جشنواره کن اثری دیده نمیشود.
چراکه جشنواره کن همواره در تیول کمپانی ها و موسسات بزرگ تجاری آمریکایی و تهیه کنندگان و ستارگان سینمای هالیوود بوده است، از همین رو علاوه براینکه این کمپانی ها به عنوان اسپانسرهای جشنواره هیچ فیلم و فیلمسازی را بر علیه منافع خود(بخوانید منافع ایالات متحده) برنمی تابیدند، همواره این گروهی از هنرپیشه های آمریکایی بودهاند که برگ برنده مدیران جشنواره کن برای جلب توجه رسانه ها و شرکت های تبلیغاتی و تبدیل سواحل کوزووات به بازار مکاره ای برای توریست ها و گردشگران خارجی به شمار آمده است. فرش قرمزی که در طول یازده روز برگزاری جشنواره، در اغلب ساعات روز محل نمایش انواع و اقسام مدهای لباس و آرایش و جواهرات شرکت های مشهور تجاری توسط بازیگران معروف است و مکان اصلی تجمع و توجه مهمانان و شرکت کنندگان و خبرنگاران و عکاسان محسوب میشود و آنچه کمتر اهمیت دارد همان سالن های نمایش فیلم است و جلسات گفت و گوی مطبوعاتی!
این درحالی است که در مراسم اسکار (که اساسا هیچگاه ادعای هنری بودن نداشته و تبلیغات تجاری اش در صدر همه ادعاهای سینمایی قرار دارد)، در مقابل ۴ ساعت و نیم مراسم اصلی اهدای جوایز، فقط ۲ ساعت برنامه فرش قرمز اجرا میشود. به همه اینها اضافه کنید که هیاهو و سرو صدای جشنواره کن هم برای همین هنرپیشگان و ستاره های آمریکایی است که روی فرش قرمز ادا و اطوار درمی آورند و حاضرین هم برایشان سر و دست میشکنند. هنوز سال ۲۰۰۵ را از یاد نبرده ایم که چگونه روبرتو رودریگز با آن کلاه کابوی (برای تاکید بر فرهنگ آمریکایی) و آن لبخند تحقیر کننده همراه عوامل فیلم "شهر گناه" همچون:"بروس ویلیس" و "میکی رورک" و "جسیکا آلبا" و "بنسیو دل تورو " و…ساعت ها روی آن فرش قرمز، تمامی حضار را مقابل سالن دوبوسی کن سرکار گذاشته بودند. یا جرج لوکاس با سربازان امپراطوری اش و دارت ویدر و ناتالی پورتمن و هیدن کریستنسن و سمیوئل جکسن و…چندین روز همه جشنواره کن را به تسخیر خود درآورده بودند و در کنار آنها کوین بیکن و کالین فرث و ول کیلمر و رابرت داونی جونیور و اسکارلت جوهانسن و…دیگر هنرپیشگان هالیوودی و در این میان تنها چیزی که اهمیت نداشت مانور عوامل بهترین فیلم جشنواره بود و بازیگران فیلم های اروپایی و مستقل!)، همان گونه که سال قبلش هم دار و دسته "شرک" اعم از غول سبز و خر پرحرف و پرنسس فیونا و…. همه توجهات را به خود جلب کرده بودند. شاید از همین روست که مدیران جشنواره کن برخلاف همه قوانین و آیین نامه هایشان، برای فیلم های آمریکایی حق وتو فرهنگی هم قائل میشوند و حتی اکران شده هایشان را هم در بخش مسابقه اصلی خود شرکت می دهند!
مثال ها متعدد است؛ فی المثل جشنواره کن سال ۲۰۰۳، فقط برای اینکه فرش قرمز از حضور تام هنکس بی بهره نماند، فیلم "قاتلین زن" را پس از اکران یک ماهه اش در سینماهای دنیا به بخش مسابقه راه دادند! و یا در سال ۲۰۰۵ همین اتفاق درمورد فیلم اکران شده "شهر گناه" پیش آمد که دو ماه پیش از نمایش در کن به نمایش عمومی درآمده بود!
نکته شگفت آورتر اینکه گردانندگان جشنواره کن علیرغم همه ادعاهایشان مبنی بر برگزاری هنری ترین جشنواره دنیا و اینکه گویا آخر هنر سینما هستند، اما هر سال تعدادی از تجاری ترین آثار سینمای هالیوود را در برنامه هایشان قرار می دهند که این مورد در برخی موارد واقعا حیرت انگیز است، مثلا در پنجاه و نهمین دوره، دو فیلم "یونایتد ۹۳" (پال گرین گرس) که یک ماه پیش از آن در سینماهای آمریکا اکران شده بود و "مردان ایکس: آخرین ایستگاه" (برت راته نر)، انتقادهای زیادی را حتی در میان محافل سینمایی آمریکایی به همراه داشت و گویا گردانندگان کن با هزینه بسیاری آن را به جشنواره خود آوردهاند.
این شگفتی درمورد ترکیب هیئت داوران (که قاعدتا بایستی اعضایش از بینش هنری کافی برخوردار باشند) بیشتر میشود، مثلا دوره ای در میان اعضای هیئت داوران اصلی و در کنار فیلمسازانی مانند امیر کاستاریکا و انیس واردا، به نام هایی مثل: "سلما هایک"(بازیگر درجه چندم مکزیکی الاصل) بر می خوریم. کفه این ترازو در سالی دیگر به نفع بازیگران تجاری بیشتر شده و برخلاف دوره هایی که همواره تعداد کارگردانان و فیلمنامه نویسان و نویسندگان بر بازیگران می چربیدند، از پنجاه و نهمین دوره به بعد، تعداد بازیگران (آنهم از درجه ۲ و ۳ به پایین) تقریبا ۶۰ درصد اعضای هیئت داوران را تشکیل می دهد. در کن پنجاه و نهم بازیگرانی همچون "مونیکا بلوچی" (بازیگر نقش چندم برخی فیلم های آمریکایی مثل:ماتریکس و دراکولای برام استوکر و اشک های خورشید و بعضی فیلم های نه چندان معروف اروپایی)، هلنا بونهم کارتر (که به جز فیلم های تلویزیونی اخیرا فقط در فیلم های تیم برتن، نقش های حاشیه ای بازی میکند و یا به جای شخصیت های کارتونی صحبت می نماید)، سمیوئل ال جکسن (که هنوز معروفترین کاراکترش، "جولز" در فیلم "پالپ فیکشن " است و به جز آن فقط نقش های فیلم های پلیسی جنایی معمولی مثل "سه ایکس " و "مرد" و "مربی کارتر" و "اصلی" و "شفت" و…را از او به یاد داریم)، ژانگ زی ئی (بازیگر تازه به دوران رسیده هنگ کنگی که فیلم های اخیر ژانگ ییمو معروفش کرد و در فیلم "خاطرات یک گیشا" نقش دوم را برعهده داشت) و تیم روث (که برخلاف آنچه در بولتن جشنواره کن آمده بود، فقط یک فیلم غیر معروف" منطقه جنگی " را کارگردانی کرده و اصلا نمی توان وی را فیلمساز به حساب آورد، بازی هایش هم تقریبا در نقش های مکمل و کوچک بوده مانند آنچه در فیلم های "آب تیره "، "تفنگدار"، "سیاره میمون ها"، "هتل میلیون دلاری"، "پالپ فیکشن"، "وتل" و "راب روی " داشت) و…
سالی دیگر نیز گل سرسبد بازیگران هیئت داوری کن، ایزابل هوپر و رابین رایت پن هستند که به هرحال بازیگران مولفی به شمار نیامده و اغلب در آثار تجاری سینمای آمریکا ظاهر شدهاند.
به این ترتیب ملاحظه می فرمایید هیچ بازیگر مولف و یا صاحب سبکی در میان داوران کن دیده نمیشود و آنچه بیشتر به نظر اهمیت داشته، چهره و عنوان تجاری بازیگرانی همچون "مونیکا بلوچی" یا "سمیوئل ال جکسن " و یا ایزابل هوپر و رابین رایت پن بوده تا بازهم توجه هرچه بیشتر رسانه ها و عکاسان خبری به فستیوال کن جذب شود و نه بیشتر.
وجه دیگر جشنواره کن، گرایشات سیاسی آن به بعد غالب سیاسی – ایدئولوژیک امروز سینمای دنیاست که از هر فستیوال دیگری بیشتر توی ذوق می زند! از افتتاح جشنواره کن ۵۹ با فیلم پر سر و صدا و صهیونی "رمز داوینچی" و ادامه اش با فیلم های سیاسی "غذای آماده ملی" از ریچارد لینک لتر و "سوسمار" ساخته نانی مورتی و همچنین حضور فیلم به شدت تبلیغاتی "یونایتد ۹۳" که درباره سرنوشت یکی از هواپیماهای ربوده شد جریان ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بود، گرفته که باج عیان مدیران جشنواره کن به سینمای پروپاگاندای آمریکا و نئو محافظه کاران حامی اش بود و موجب شگفتی ناظران سینمایی دنیا گردید تا آگراندیسمان اثر متوسطی همچون "پرسپولیس" (به دلیل وجه ضد انقلاب اسلامی آن) و کشاندن سازنده آن به داوری دوره بعد! (بدون هیچگونه سابقه سینمایی یا هنری!) و تا دو سال پیش که علاوه بر لارس فن تریر (با فیلم "ضد مسیح") حتی تارانتینو نیز با فیلمی سیاسی ایدئولوژیک به جشنواره آمده بود!
می توان نتیجه گرفت که جشنواره هایی مثل کن علیرغم تبلیغات فراوان و شهرت هنری، کاملا در تیول کمپانی ها و موسسات تجاری چند ملیتی قرار دارند و از همین رو صبغه سیاسی تمام عیاری مییابند. چراکه سرنخ برگزاری این جشنواره ها در دستان همان کمپانی هایی می چرخد که زیرمجموعه تراست ها و کارتل های بزرگ آمریکایی هستند. چنان که در جشنواره ای مثل کن، اصل ماجرا روی فرش قرمز و با ستارگان هالیوود و مد لباس ها و مو و جواهرات اتفاق می افتد و درواقع آنچه در سالن دوبوسی کن اجرا میشود، فرع قضیه به شمار می آید. طبیعی است که اگر آن فرش قرمز نباشد و آن نمایش انواع و اقسام مد، جشنواره کن هم دیگر وجود نخواهد داشت. چون به گفته یکی از مدیران جشنواره، بیشتر هزینه های برگزاری جشنواره از محل تبلیغات و کرایه غرفه های مختلف فروش کنار ساحل و توریست هایی است که به این شهر کوچک ساحلی سرازیر میشوند و البته آنها هم صدقه سری همین ستاره های آمریکایی است که می آیند نه برای مثلا تماشای قیافه "لارس فن تریر" و لباس "شوهی ایمامورا" و موهای "پی یر رییسیان"! از همین رو بخش مهمی از انتخاب ها و فیلم ها و برگزیده ها بایستی جلب رضایت همان کمپانی ها و صاحبانشان را به همراه داشته باشد. صاحبانی که نه در کن، بلکه در نیویورک و واشنگتن و لندن و تل آویو دفتر و دستک دارند.
جشنواره های دیگر گروه به اصطلاح A همچون ونیز و برلین نیز بسیار بیشتر از جشنواره فیلم کن در تیول کمپانی های آمریکایی بوده و هستند، مثلا فستیوال برلین امسال با فیلم قبلا اکران شده و آمریکایی "True Grit" افتتاح شد و تماشاگران به اصطلاح هنری پسند برلینی، ساعت ها در کنار فرش قرمز منتظر جف بریجز و مت دیمن و جاش برولین ماندند تا آنها را صدا بزنند و عکسی بردارند و امضایی بگیرند!
– ارتباط مراسم و جشنوارههای چون اسکار و… با ساختار آمریکا و نظام سلطه چگونه است؟ نوع تعامل اینها به چه صورت است؟ یعنی کجا اسکار به داد آمریکا میرسد؟ به نظر میرسد آمریکا و نظام سلطه در بزنگاههایی از اینگونه مراسم برای تثبیت و توجیه سیاستهای خود استفاده میکنند؟ مثالهایی از این موارد در بزنگاههای تاریخی، جنگ جهانی دوم، انقلاب اسلامی، جنگ سرد، پروژه ضد اسلامیگرایی، حمله آمریکا به عراق و…
واقعیت این است که میتوان مراسم اعطای جوایز اسکار را جهانیترین شکل یک نمایش محلی دانست که با پروپاگاندای قدرتمندترین رسانههای بینالمللی به هواخواهان و علاقمندان سینما در سراسر کره زمین، یک فستیوال فراقارهای نمایانده شده است در حالی که حدود ۹۶ درصد کل جوایز آن، تنها به آثاری اختصاص دارد که محصول آمریکا و انگلیسی زبان هستند و در زمان و مدت خاصی در سینماهای لسآنجلس به نمایش درآمدهاند و فقط ۴ درصد بقیه به فیلمهای دیگر کشورها تعلق دارد که آنها هم حتما بایستی در همان زمان و مدت خاص در یک یا چند سالن سینمای لسآنجلس، اکران عمومییافته باشند. یعنی فیلمهایی که حتی در دیگر شهرهای آمریکا به جز لسآنجلس بر پرده رفتهاند حتی اگر آمریکایی هم باشند، اعتباری برای رأی دهندگان آکادمی اسکار ندارند. چنانچه در هر سال بسیاری از فیلم های مهم آمریکایی تولید میشوند ولی به دلائل مختلف از جمله نداشتن پخش کننده قوی(در حلقه مافیای توزیع و پخش سینماهای آمریکا)، در سینماهای لس آنجلس به اکران در نیامده و در نتیجه از قضاوت اعضای آکادمی اسکار دور می مانند. حدود و ثغور فراگیری مراسم اسکار مانند این است که فرضا مراسمی در شیراز برگزار شود و تنها قضاوت و جوایز خود را بر فیلمهایی بگذارد که در این شهر به اکران عمومی درآمدهاند. (البته بر تفاوتهای شیراز و لسآنجلس آگاه هستم!)
به این ترتیب خیل عظیم آثار سینمایی که در دیگر کشورها تولید شدهاند ولی در لسآنجلس اکران عمومی نداشتهاند، جایی در این مراسم ندارند ایضا فیلمهای آمریکایی که به سالنهای سینمایی این شهر مهم کالیفرنیا نرسیدهاند. از طرف دیگر علیرغم نمایش هر تعداد فیلم از هر کشور که در لسآنجلس به اکران عمومی درآمده باشند، فقط و فقط یک فیلم آنهم بنا به معرفی یک سازمان یا موسسه رسمی سینمایی در آن کشور میتواند، مورد قضاوت اعضای آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا قرار گیرد.
به همین دلیل بوده که همواره در طول تاریخ سینما، بسیاری از آثار مهم این هنر در مراسم اسکار مطرح نشدهاند. فیالمثل فیلم های معتبری مانند: «الکساندرنوسکی» (سرگئی آیزنشتاین)، «زمین» (الکساندر داوژنکو)، «اگتسومونوگاتاری» (کنجی میزو گوچی)، «پاترپانچالی» (ساتیا جیت رای)، «رم شهر بیدفاع» (روبرتو روسلینی)، «قاعده بازی» (ژان رنوار)، «زیر بامهای شهر» (رنهکلر)، «روز برمیآید» (مارسل کارنه)، «حفره» (ژاک بکر)، «اورفه» (ژان کوکتو)، «یک محکوم به مرگ میگریزد» (روبر برسون)، «ام» (فریتس لانگ)، «اردت» (کارل تئودور درایر)، «داستان توکیو» (یاساجیرو ازو)، «از نفس افتاده» (ژان لوک گدار)، «هیروشیما، عشق من» (آلن رنه)، «لولامونتز» (ماکس افولس) و… هیچگاه مدنظر آکادمی اسکار قرار نگرفتند.
از طرف دیگر حجم و شدت تبلیغات کمپانیهای بزرگ و رسانههای عظیم (که در تیول هین کمپانیهاست) مهمترین و اساسیترین عنصر مدنظر قرار گرفتن و قضاوت روی فیلمها از سوی اعضای آکادمیبه نظر میآید. امتیازی که طبعا نصیب محصولات همان کمپانیها میشود و از همین رو آثار سینمای مستقل معمولا هیچگونه سهمی در نظرگاه اعضای آکادمی ندارند. در واقع نقش اصلی در قضاوت این اعضاء را بمباران عظیم تبلیغاتی توسط رسانههای مختلف متعلق به کمپانیهای اصلی، ایفا میکند. کمپانی هایی چند ملیتی متعلق به کارتل ها و تراست هایی که نه تنها مالک و صاحب اغلب رسانه های مختلف در آمریکا بوده، بلکه گستره عظیمی از مراکز اقتصادی و نظامی از جمله کمپانی های نفتی و کارخانجات تسلیحاتی را در اختیار داشته و اساسا تعیین کننده اصلی سیاست ها و استراتژی ایالات متحده و سایر کشورهای هم پیمان محسوب میشوند. از همین رو یافتن خطوط مشخص ایدئولوژی آمریکایی با محوریت تفکر اوانجلیستی یا مسحیت صهیونی(که توسط رسانه های این کشور ساخته و القاء میشود)در میان فیلم های هرسال این مراسم کار چندان دشواری نیست.
مطلب پوشیده ای به نظر نمی آید (حتی رسانه های خود آمریکا بارها اذعان داشتهاند) که اکثر رسانه های خبری و کمپانی های فیلمسازی هالیوود توسط یهودیان وابسته به محافل صهیونیستی و یا اوانجلیست ها اداره میشود.(چراکه اساسا بنیانگذاران هالیوود و آکادمی اسکار یا از اشراف یهود مهاجر از اروپا بودند مانند لویی بی مه یر و سلزنیک و وارنرها و… و یا از پیورتن های مهاجر که جامه عمل پوشاندن بهاندیشه های صهیونیستی را در دستور کار خویش قرار داده بودند و اوانجلیست های امروز حاکم بر آمریکا در واقع اخلاف آنها به حساب می آیند.) طبیعی است که اغلب مردم آمریکا از جمله اعضای آکادمی نیز از همین رسانه ها، خوراک روزانه شان را دریافت کرده و می نمایند.
صرف نظر از اینکه در میان اولین اشراف مهاجر یهودی به آمریکا در اوایل قرن بیستم، بنیانگذاران صنعت سینمای آمریکا و هالیوود مانند:"لویی.ب. مه یر"، "سمیوئل گلدوین"، برادران وارنر، سام اشپیگل، ایروینگ برلین و… قرار داشتند، در حال حاضر نیز بزرگ ترین و مهمترین استودیوهای تولید و پخش و همچنین بخش اعظم آکادمی اسکار (که ویترین آن استودیوها محسوب میشود) در اختیار همین افراد و وابستگان آنها قرار دارد. از همین روست که سالهای متمادی محصولات کمپانی دریم ورکس متعلق به صهیونیست هایی همچون استیون اسپیلبرگ و جفری کاتزنبرگ و دیوید گفن اغلب جوایز اسکار را درو کردند و از همین روست هر ساله مجموعه ای از محصولات همین کمپانی ها که اغلب مروج افکار و اندیشه های صهیونی بوده و یا تبلیغ اسطورهای آنها و یا اشاعه گر تفکرات اومانیستی و سکولاریستی به عنوان عصاره جنبش ماسونی پروتستانیزم و به اصطلاح روشنگری قرون ۱۶ و ۱۷ میلادی، بیشترین تعداد نامزدی جوایز را به خود اختصاص داده و اسکارهای اصلی را هم از آن خود میگردانند.
مثلا نگاهی به فیلم های نامزد جایزه اسکار امسال این ادعا را اثبات می نماید:
فیلم برنده یعنی "سخنرانی پادشاه" در تجلیل از امپراتوری غرب براساس زمینه های سلطنت بریتانیا و با نتیجه ای به ظاهر فانتزی ولی درونمایه ای جنگ طلبانه از نوع امپریالیستی، "شبکه اجتماعی" تبلیغ وب سایت صهیونیستی "فیس بوک"، "True Grit" و "داستان اسباب بازی" نمایش و تقدیس اسطوره های آمریکایی یعنی کابوی ها و وسترنرها به عنوان منجیان همیشگی، "قوی سیاه" ترویج افکار شیطان پرستانه و نوعی راه حل های فاوست منشانه برای رسیدن به هدف، "همه بچه ها خوبند" تبلیغ زندگی همجنس بازانه (گویا هر سال نمونه ای از این نوع فیلم ها در میان کاندیداهای اصلی اسکار وجود دارد!)، "جنگجو" بازهم در مدح قدرت و هوشمندی اسطوره های آمریکایی، "سرآغاز" نمایشی از شیوه جنگ نرم برای نفوذ در اذهان، "127 ساعت" و "استخوان زمستانی" تبلیغی دیگر برای تفکرات اومانیستی و…
در میان ۱۰ فیلم کاندیدای جایزه اسکار در سال ۲۰۱۰ نیز فیلم برنده اصلی یعنی "محفظه رنج بار" ساخته کاترین بیگلو که پروپاگاندا برای حضور اشغالگرانه آمریکا در عراق بود، "آواتار" جیمز کامرون یک فیلم کابالیستی (فرقه ای صهیونیستی) تمام عیار، "مرد جدی" برادران کوئن ستایش جامعه یهودی در آمریکا، "آموزش" و "500 روز تابستان "نمایشی از به اصطلاح مظلومیت یهودیان در میان دیگر اقشار، "حرامزاده های لعنتی" تارانتینو درباره هلوکاست بود و فیلم "پرشس" در تحسین زندگی همجنس بازانه و پیرمرد و پسربچه کارتون "بالا" نیز در جستجوی سرزمین موعود به پرواز در میان دیگر سرزمین های دیگر درآمدند…
فیلم های اسکاری سال قبل آن نیز چنین موقعیتی را داشتند: "میلیونر زاغه نشین" در تحقیر هندی های مسلمان به عنوان یک قوم پست یک فیلم کاملا نژادپرستانه به شمار می آمد، "موقعیت عجیب بنجامین باتن" یک فیلم اوانجلیستی تمام عیار بود، "میلک" بازهم فیلمی در ستایش همجنس گرایی و "تردید" یک اثر ضد کاتولیک بود و "کتاب خوان" اثری افسانه وار درباره هلوکاست…
و به همین شکل می توان برگزیدگان سالهای قبل و قبل تر را نیز بررسی نمود. از همین رو مراسم اعطای جوایز اسکار را میتوان یک مراسم کاملا محدود سینمایی دانست (در حد فیلمهای نمایش داده شده در لس آنجلس آنهم با حد و مرزهای گفته شده) با ماهیت و تفکر ایدئولوژیک و نژادپرستانه آمریکایی.
اما متاسفانه قدرت رسانههای غربی آنچنان است که حتی در همین کشور خودمان آن را به عنوان مهمترین اتفاق سینمایی سال جلوه گر می سازند! مراسمیکه نه تنها سینمای ما بلکه سینمای هیچ کشور دیگری به جز آمریکا در آن سهم خاصی ندارد و ما دلخوشیم به همان یک فیلمیکه سالها در انتظار اعلام نامش توسط یکی از مجریان این مراسم به عنوان نامزد جایزه اسکار ماندهایم! دلخوشی که البته به همه کشورها و ملتهای دیگر هم تحمیل شده و یک مراسم محدود محلی به عنوان جهانیترین فستیوال سینمایی تبلیغ گردیده است.
– آیا اسکار صرفاً کارکرد هنری دارد یا ماهیت سیاسی هم دارد؟ (متأسفانه تلقی هنری از این اسکار مانع از این شده است که ماهیت پشت پرده این جشنواره برملا شود؟)
همچنانکه در جواب سوال قبلی نیز با ذکر مثال ها و نمونه های متعدد پاسخ داده شد، کارکرد مراسمی مانند اسکار صرفا جهت گیری سیاسی و بلکه ایدئولوژیک در سمت و سوی طرح و برنامه های کانون هایی است که گرداننده اصلی هالیوود و ویترین آن یعنی مراسم اسکار به شمار می آید. این واقعیت دیگر نکته و مسئله پنهان و رمز آلودی نیست بلکه امروزه بسیاری از روشنفکران غربی، رسانه های آمریکایی و حتی خود سردمداران رسانه های صهیونی برآن تایید دارند.
فی المثل پال اسکات در نشریه معتبر "دیلی میل" در سال ۲۰۰۴ پس از پیوستن برخی از هنرپیشه ها و سینماگران هالیوود به فرقه کابالا، از فعالیت های شدید این فرقه صهیونیستی و رهبر ۷۵ ساله آن به نام فیووال کروبرگر یا فیلیپ برگ پرده برداشت و تاکید کرد که فرقه کابالا عملا بر هالیوود حکومت میکند.فیلیپ برگ برای اوّلین بار در سال ۱۹۶۹ دفتر فرقه خود را در اورشلیم (بیتالمقدس) گشود و سپس کار خود را در لسآنجلس ادامه داد. دفتر مرکزی فرقه کابالا در بلوار رابرتسون، واقع در جنوب شهر بورلی هیلز (در حومه لسآنجلس و در نزدیکی هالیوود)، واقع است. این رهبر «خودخوانده» فرقه کابالا فعالیت خود را بر هالیوود متمرکز کرد، در طی دو سه ساله از طریق جلب هنرپیشگان و ستارههای هالیوود و مشاهیر هنر غرب به شهرت و ثروت و قدرت فراوان دست یافت، خانههای اعیانی در لسآنجلس و مانهاتان خرید و شیوه زندگی پرخرجی را در پیش گرفت. امروزه، شبکه فرقه برگ از توکیو تا لندن و بوئنوسآیرس گسترده است و این سازمان دارای چهل دفتر در سراسر جهان است. در سال ۲۰۰۲ دارایی فرقه برگ حدود ۲۳ میلیون دلار تخمین زده میشد ولی در سال ۲۰۰۴ تنها در لسآنجلس ۲۶ میلیون دلار ثروت داشت. فرقه کابالا ادعا میکند که دارای سه میلیون عضو است.
سازمان برگ خود را "فرا دینی" میخواند و مدعی است که کابالا "فراتر از دین، نژاد، جغرافیا، و زبان است" و با این تعبیر، درهای خود را به روی همگان گشوده است. اعضای فرقه، فیلیپ برگ را "راو" میخوانند. "راو" همان"رب" یا "ربای" یا "ربی" است که به خاخامهای بزرگ یهودی اطلاق میشود. فعالیت فرقه کابالای برگ در سال ۲۰۰۴ بهناگاه اوج گرفت و با اعلام پیوستن مدونا (خواننده مشهور آمریکایی)به این فرقه در رسانهها بازتابی جنجالی داشت. واقعیات نشان میدهد که برگ تنها نیست. کانونها و رسانههای مقتدری در پی ترویج فرقه او هستند و مقالات جذاب و جانبدارانه دربارهاش مینویسند. "کابالا هالیوود را فرا گرفته است" عنوانی است که مدتهاست در این نشریات به چشم میخورد.
تایمز لندن در سال ۲۰۰۴ گزارش مفصلی درباره پیوستن مدونا به فرقه کابالا منتشر کرد. گزارش تایمز همدلانه بود و تبلیغ بهسود فرقه برگ بهشمار میرفت. بهنوشته تایمز، در جشن یهودی پوریم، که در دفتر مرکزی فرقه کابالا برگزار شد، صدها تن از مشاهیر لسآنجلس و هالیوود حضور داشتند. یکی از مهمترین این افراد، مدونا بود که از هفت سال پیش از آن در مرکز فوق در حال فراگیری کابالا بود و اکنون رسماً کابالیست شده بود. نه تنها او بلکه بسیاری دیگر از مشاهیر سینما و موسیقی جدید غرب، از پیر و جوان، به عضویت فرقه کابالا درآمدند: از الیزابت تیلور ۷۲ ساله و باربارا استریسند ۶۲ ساله تا دیان کیتون، دمی مور، استلا مککارتنی، بریتنی اسپیرز، اشتون کوشر، ویونا رایدر، روزین بار، میک جاگر، پاریس هیلتون (وارث خانواده هیلتون، بنیانگذاران هتلهای زنجیرهای هیلتون) و دیگران. این موج، ورزشکاران را نیز فرا گرفت: دیوید بکهام (فوتبالیست انگلیسی) و همسرش، ویکتوریا، آخرین مشاهیری بودند که در ماه مه ۲۰۰۴، به عضویت فرقه کابالا درآمدند. شواهد و قرائن موجود و برخی خبرها حاکی از آن است که جیمز کامرون نیز در سال ۲۰۰۵ به این فرقه صهیونیستی پیوسته و گفته میشود از همان زمان کلید تولید فیلم "اواتار" زده شد. چنانچه برای اولین بار خبر تولید فیلم "اواتار" تحت عنوان "پروژه ۸۸۰" در ژوئن ۲۰۰۵ در مجله هالیوود ریپورتر به طور رسمی انتشار یافت. در همان زمان طرح تولید آثار مستندی همچون:"راز گشایی مهاجرت یهودیان" در سال ۲۰۰۶ و "گور گمشده مسیح" در سال ۲۰۰۷ نیز ارائه گردید.
اما برای اینکه دریابیم مراسم اسکار، یک مراسم هنری نیست، راه دوری برای رفتن لازم نیست بلکه نگاهی اجمالی به لیست برنده های ۸۳ دوره این مراسم نشان می دهد که در میان برگزیدگان آن، هیچگاه نام های معتبری مانند آلفرد هیچکاک، چارلز چاپلین، هاوارد هاکس، باستر کیتن، اورسن ولز، استنلی کوبریک، سمیوئل فولر، نیکلاس ری و… اهداء نشد و این شرمندگی تاریخی برجبین آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا باقی ماند.
وقتی چارلی چاپلین را پس از حدود ۲۰ سال تبعید از آمریکا، به روی سن دعوت کردند تا جایزه افتخاری یک عمر فعالیت هنری را به وی بدهند، همه اعضای آکادمی از وی شرمنده بودند. خصوصا که او گفت، فقط به خاطر دوستانش به آمریکا بازگشته است. آکادمی اسکار شرمنده بود که اثر به یادماندنی چاپلین، یعنی "لایم لایت" یا "روشنایی های صحنه" را بعد از گذشت ۲۰ سال در فهرست کاندیداهای خود، آن هم فقط در یک رشته موسیقی متن قرار داده است.قابل ذکر است که هیچکدام از فیلم های نابغه عالم سینما، چارلی چاپلین، مانند:"روشنایی های شهر"، "جویندگان طلا"، "عصر جدید" و…که هریک تحسین نسل های مختلف تماشاگر و منتقد و سینماگر را برانگیخت، حتی ذهن اعضای آکادمی را هم تکان نداد!
همچنین دور ماندن بسیاری از شاهکارهای تاریخ سینما از لیست برندگان جایزه اسکار، به سختی وجه هنری این مراسم و آکادمیبرگزار کننده آن را زیر علامت سوال برده و مورد تردید قرار می دهد. فی المثل فیلم "همشهری کین" شاهکار تردید ناپذیر اورسن ولز که بیش از نیم قرن مشترکا از سوی منتقدان و فیلمسازان و بسیاری انجمن ها و موسسات فیلم دنیا، بهترین فیلم تاریخ سینما شناخته شد و ارزش های سینمایی آن غیر قابل تردید است، تنها سهمش از اسکار تنها یک جایزه بهترین فیلمنامه نویسی بود و بس!
"دلیجان"، اثر ماندگار جان فورد در مقابل رویا پردازی نژادپرستانه ویکتور فلیمینگ یا بهتر بگویم دیوید سلزنیک در "برباد رفته" و رنگ و لعاب آن رای نیاورد و بهترین موزیکال تاریخ سینما به اعتقاد بسیاری از علاقمندان هنر هفتم یعنی "آواز در باران" ساخته جین کلی و استنلی دانن، تنها نصیبش از اسکار، دو نامزدی بهترین موسیقی متن و بهترین بازیگر نقش دوم زن بود و دیگر هیچ. در حالی که موزیکال سطحی و سخیفی مثل "ژی ژی" ساخته دوران افول وینسنت مینه لی، ۸ جایزه اسکار را از آن خود کرد.
"بن هور" با ۱۱ جایزه اسکار در حالی سال ها رکورد دار جوایز آکادمیبود که به لحاظ ساختار سینمایی و روایتی از نگاه منتقدین و کارشناسان سینمایی دوران مختلف، بسیار ضعیف به شمار آمده و به جز صحنه ارابه رانی، برایش شاخصه دیگری لحاظ نشده است(همان خاصیتی که مشابه قرن بیست و یکمی اش یعنی "ارباب حلقه ها: بازگشت پادشاه" نیز داشت!)، در حالی که در همان سال یعنی ۱۹۵۹، آثاری همچون "تقلید زندگی "(داگلاس سیرک)، "شمال از شمال غربی"(آلفرد هیچکاک) و "ریوبراوو"(هاوارد هاکس) به طور کلی از دید اعضای آکادمی دور ماندند. گویی هرگز چنین فیلم هایی در سینمای آمریکا تولید نشدهاند.
همچنین است آثار مهمی مانند:"جویندگان"(جان فورد)، "خواب بزرگ" (هاوارد هاکس)، "رود سرخ"(هاوارد هاکس)، "غرامت مضاعف"(بیلی وایلدر)، "2001: یک ادیسه فضایی"(استنلی کوبریک)، "مرد سوم" (کارول رید)، "نشانی از شر"(اورسن ولز)، "جنگل آسفالت"(جان هیوستن)، "جانی گیتار"(نیکلاس ری) و ده ها و صدها فیلم دیگر سینمای آمریکا که به چشم رای دهندگان اسکار نیامدند.
– به نظر میرسد اسکار تا حدودی نقش یک تریبون جهانی برای هالیوود وهمچنین اعمال سیاستهای آن را بازی میکند، نظر شما در این مورد چیست؟ به این معنا که در هر سال توجه جهان را به خود جلب میکند و شعارها، حرفها و سیاستهایشان را به گوش جهان میرسانند.
در واقع مراسم اسکار، رسمی ترین برنامه سینمایی آمریکا و غرب است که به نوعی اعلام سیاست های سینمایی دنیای غرب به شمار می آید، چنانچه بین برگزیدگان این مراسم و سایر مراسم مشابه همچون بافتا در انگلیس، سزار در فرانسه، گویا در اسپانیا و یا گلدن گلوب (از سوی روزنامه نگاران خارجی مقیم هالیوود)…شباهت های بسیاری وجود دارد و اشتراکات لیست جوایز مراسم یاد شده و حتی سایر انجمن های نقد در سراسر آمریکا و اروپا و همچنین اتحادیه های صنفی و هنری، این فرضیه را تقویت میکند که گویا همه این مراکز و آکادمی ها و نهادها وانجمن ها و اتحادیه ها از یک هسته مرکزی، خط گرفته و تغذیه میشوند وگرنه چطور امکان دارد در سینمایی با تولید بیش از ۱۰۰۰ فیلم در سال، تا این حد انتخاب ها و گزینش ها به یکدیگر شباهت داشته باشد!
از طرف دیگر کلیه سخنرانی ها و به اصطلاح مزه پرانی ها و حتی گفتار طولانی ابتدای مراسم مجری یا میزبان از سوی گردانندگان اسکار تهیه و تدوین میشود و کلیه مراسم نیز با تاخیر ۷ ثانیه ای به نوعی دارای پخش Live-Recorded است که از پخش هرگونه حرف ها و کلمات معایر با منافع سردمداران هالیوود جلوگیری به عمل آمده و پیش از اینکه روی آنتن برود، در تور سانسور گیر بیفتد. البته این نوع پخش به اصطلاح نیمه زنده از مراسم اسکار سال ۲۰۰۳ باب شد که مایکل مور، علنا روی صحنه به جرج بوش دشنام داد.
– برخی از جشنوارهها چند سالی است برخی سینماگران را معرفی و برای آنان به قول معروف "سنگ تمام میگذارند" مثل کیارستمی، پناهی و… اهداف این رفتارغربیها چیست؟ چه رویکردی در این فیلمها و کارگردانها وجود دارد که اینگونه مورد توجه آنها قرار میگیرد، حتی چندی پیش چند کارگردان معروف چون اسکورسیزی، کاپولا و… در حمایت از پناهی بیانیهای صادر کردند.
با بررسی تاریخ سینمای ایران، متوجه خواهیم شد که اساسا پدیده سینما در این مملکت برای کم رنگ ساختن باورها و اعتقادات دینی و ارزش های ملی و در مقابل، القاء تجدد وارداتی و خودباختگی فرهنگی ورود پیدا کرد که این موضوع را هم می توان از هویت وابسته و ماسونی بنیانگذاران سینما در ایران دریافت، هم از توسعه دهندگان آنها و هم از محصولاتش که یا در شکل فیلمفارسی سخیف و مبتذل تبلور یافت و یا به صورت سینمای شبه روشنفکری اومانیستی و سکولاریستی که هر دو مدل هم در آستانه پیروزی انقلاب و در سال ۱۳۵۶ (براساس اعتراف سردمداران همان سینما) ورشکسته شدند و پیش از رژیم شاه به زباله دان تاریخ رفتند. اما متاسفانه همان تفکر اومانیستی و سکولاریستی شبه روشنفکری با لعاب سینمای معترض به فرهنگ ابتذال و طاغوتی در سینمای نوین پس از انقلاب باقی ماند و زمینه را برای پرورش گروهی از فیلمسازان فراهم آورد که به آسانی تحت تاثیر جشنواره های معلوم الحال خارجی، از یک سو فرهنگ ضد دینی و مغایر با ارزش های ملت را به تصویر کشیدند و از طرف دیگر تصویری سیاه و تاریک و تلخ از جامعه ایرانی به مردم دیگر سرزمین ها ارائه دادند.
این نوع خط دهی جشنواره های خارجی (که صریحا در سخنان مایکل لدین، از مسئولان مرکز استراتژیک آمریکن اینترپرایز نیز آمده بود) باعث شد طیفی از به اصطلاح فیلمسازان برخلاف منافع مردم خود و در جهت خواست بیگانگان به ساخت آثاری روی بیاورند که کرامت و عزت ایرانی را نشانه رفته بود واز طرف دیگر گروهی از شبه روشنفکران را با فریب جایزه وتقدیر و تحسین جذب خود نمود. از همین روست که ملاحظه میشود چرخانندگان جشنواره های مذکور تحت امر سردمداران کمپانی های سینمایی/تسلیحاتی /اقتصادی، همواره از آن به اصطلاح فیلمسازان شبه روشنفکر به عنوان عروسک خیمه شب بازی استفاده کرده و میکنند.
– به نظر شما رویکرد رسانههای ما در مواجهه با این جشنوارهها چگونه باید باشد؟ به نظر میرسد نوعی شیفتگی و از سوی دیگر عدم شناخت ماهیت و پشت پرده این جشنوارهها در رسانههای ما بخصوص صدا وسیما و مطبوعات ما وجود دارد و این باعث میشود باب گفتگو در این باره گشوده شود!
طبیعی است که رسانه های ما حداقل در سطح رسانه های رقیب بایستی بتوانند در جهت ارائه واقعیت، افشاگری و روشنگری لازم را در این جهت برای مخاطبشان انجام داده و میدان رسانه را به رقیبشان واگذار ننمایند. اما به دلیل اینکه اصلا ظرف رسانه(از جمله سینما)، با همان طرح و برنامه ای که ذکرش رفت، در ایران وارد شد و متاسفانه در سالهای پس از انقلاب، همانطورکه علوم انسانی (به عنوان اساس اندیشه و تفکر رسانه) در دانشگاهها و مراکز علمی و آکادمیک علیرغم همه جد و جهد علماء و اندیشمندان اسلامی، از شکل و محتوای غربی و رنسانسی اش رهایی پیدا نکرد و در خدمت تفکر و اندیشه اسلامی و بومی درنیامد، بالتبع رسانه از جمله سینما و تلویزیون نیز به طور ماهوی و ریشه ای تغییر و تحول پیدا نکرد و به جز جرقه ها و تلاش های منفرد و مجزا، هیچ سمت و سوی سیستماتیک برای بسط و نشر آرمان های اسلام و انقلاب اسلامی نیافت.
پر واضح است که برای ایجاد یک تغییر بنیادین به فرمایش مقام معظم رهبری، بایستی از همان علوم انسانی و دانشگاهها آغاز کرد و به دنبال آن در رسانه ها اعم از سینما و تلویزیون و مطبوعات و کتاب نیز، آن تحول را بوجود آورد. در این صورت است که دیگر شاهد آن شیفتگی و عدم شناخت نسبت به پدیده های فرهنگی غرب نخواهیم بود.
– آیا ارتباطی بین فیلمهایی که از این جشنوارهها انتخاب میشوند و سیاستهای سالهای آینده که قرار است اجرا شود وجود دارد (مثلاً برنده سال گذشته اسکار، قفسه رنج و امسال نطق پادشاه و…) وجود دارد یا اگر مثالهای بیشتری سراغ دارید، مطرح و تحلیل بفرمایید.
نه تنها در مراسم اسکار و نحوه انتخاب و اهدای جوایزش، بلکه در کلیت سینمای آمریکا و به خصوص هالیوود، از آنجا که سیاست ها و روش ها از همان مراکز استراتژیکی می آید که برای مراکز سیاسی و نظامی هم تعیین استراتژی میکنند، بنابراین شاهد سیاست های یکسان و مشابهی در همه جبهه های سیاسی و فرهنگی و نظامی هستیم. اگرچه این سیاست ها در موارد مختلف و در جبهه های یاد شده با تقدم و تاخر به اجرا درمی آیند ولی اغلب آن جبهه ای که پیشاپیش شاهد اجرای استراتژی های تدوین شده مراکزی همچون بروکینگز یا آمریکن اینترپرایز و یا جامعه باز هست، همانا جبهه رسانه ای است که همواره به عنوان پیش قراولان جبهه سیاسی و نظامی عمل می نمایند.
فی المثل یکی دوسال پیش از ماجرای ۱۱ سپتامبر، چندین فیلم در کمپانی های هالیوود تولید و در سطح وسیعی به اکران درآمدند که از یک تروریسم افسارگسیخته برای تهدید مراکز سیاسی و اقتصادی در قلب آمریکا حکایت میکردند! فیلم هایی مانند "جاده آرلینگتن" و بیش از ۱۰ فیلم ساخته شدند که مشخصا برنابودی برج های دوقلوی نیویورکی تاکید داشتند!
یا هر چقدر که به پایان هزاره دوم نزدیکتر شدیم و بعد از آن از آغاز هزاره سوم فاصله گرفتیم، سیر ساخت فیلم های آخرالزمانی با رویکرد آرماگدون بیشتر و بیشتر شد تا جایی که در اواسط دهه نخست از هزاره سوم، یک منتقد اروپایی نوشت که "سینمای غرب آرایش آخرالزمانی گرفته است."
– صدا و سیمای ما قرار است سه فیلم از ده فیلم برندگان اسکار امسال را در نوروز به نمایش بگذارد (فیلمهای نطق پادشاه، ۱۲۷، سرآغاز و شبکه اجتماعی) خوب است این سه فیلم هم در همین مصاحبه نقد شوند تا هم فضای نامزدهای اسکار مشخص شود که چه سمت و سویی دارد وهم مخاطبین از نقدهای موشکافانه شما استفاده کنند؟
نمایش فیلم های یاد شده در صورتی که همراه نقد و تحلیل آگاهی دهنده و بصیرت بخش برای تماشاگر تلویزیونی باشد، در واقع می تواند فرصتی ایجاد نماید تا بسیاری از حقایق اجتماعی و تاریخی و حتی سیاسی برای مخاطبین عادی مطرح شده و آنها را از مقاصد و اهداف پنهان و پشت پرده کانون های تولید کننده این گونه آثار، مطلع سازد. اما چنانچه فیلم های نامبرده مثل بسیاری از اوقات گذشته به شکل آثار سرگرم کننده و صرفا برای پرکردن به اصطلاح اوقات فراغت به نمایش درآمده و روی آنتن تلویزیون برود، همان اثر مورد نظر کانون های پنهان تولید کنندشان را در ذهن مخاطب ایرانی برجای خواهند گذارد و تلویزیون ما را به مثابه اسلحه جنگ نرم دشمن درخواهد آورد.
به هر حال پوشیده نیست که در میان فیلم های ذکر شده، فیلم "سخنرانی پادشاه" به لحاظ القای نوعی تفکر اشرافی انگلیسی و همچنین نگرشی نژادپرستانه و جنگ طلبانه از هوشمندی خاصی برخوردار است که به هیچ وجه آن را در ردیف یک فیلم سرگرم کننده قرار نمی دهد. در فیلم مذکور پس از سالها، هالیوود به تقدیس سیستم سلطنتی و پادشاهی نژادپرستانه انگلیسی پرداخته و این سیستم را بری از هر گونه فساد، سستی و کاهلی نشان داده است به طوری که شخصی همانند دیوید (پسر بزرگ جرج پنجم) نمی تواند برمسند پادشاهی بریتانیا تکیه بزند. سیستمیکه در آن برخلاف همه تبلیغاتی که تا امروز رواج داشته و البته براساس واقعیات موجود، نقش اصلی را در تعیین سیاست های امپراتوری، پادشاه یا ملکه دارا هستند و نه نخست وزیر. این حتی در قانون اساسی بریتانیا نیز به صراحت درج شده که آن به اصطلاح دموکراسی جزیره نشینان در واقع به جز اجرای نیات و مقاصد پادشاه یا ملکه نبوده و نیست. (منظور نیات و اهداف کانون هایی است که اساسا به آنها مشاورت داده و بقای حکومت و سلطنت شان را تضمین کردهاند)
واقعیت این است که در سیستم پارلمانی بریتانیا شامل دو مجلس عوام و اعیان (لردها) اگرچه نمایندگان مجلس عوام توسط مردم انتخاب میشوند ولی اعضای مجلس اعیان یا لردها که حدود ۱۰۰ نفر بیش از تعداد اعضای مجلس عوام هستند مستقیما از سوی پادشاه یا ملکه و آن هم از میان اشراف انگلیسی (کسانی که از سوی پادشاه یا ملکه مفتخر به دریافت نشان شوالیه گری و لقب "سر" شده و از خانواده های اشرافی هستند) منصوب میشوند که تعداد ثابتی از آنها از اعضای کلیسای کانتربری و دیگر مراکز شبه مذهبی هستند. به این ترتیب هر قانون یا مصوبه ای در مجلس عوام باید در این مجلس منتخب پادشاه یا ملکه تصویب نهایی دریافت شود! و حتی نخست وزیر نیز در نهایت باید از همین مجلس انتصابی، حکم خود را دریافت کند. این درحالی است که پادشاه یا ملکه علاوه بر ریاست کلیسای انگلیکن، ریاست هر دو مجلس عوام و اعیان را نیز برعهده دارد. ضمن اینکه سرویس های امنیتی و اطلاعاتی و جاسوسی بریتانیا اعم از اسکاتلندیارد یا MI5 و MI6 مستقیما زیر نظر پادشاه یا ملکه قرار دارند و رئیسان آنها از سوی شخص اول مملکت برگزیده میشوند. و البته خود شخص اول دارای مشاوران و معاونانی است که اغلب از اعضای کانون های پنهان صهیونی و ماسونی هستند.
به هرحال فیلم "سخنرانی پادشاه" با تجلیل از چنین سیستم امپراتوری (که در فیلم ۵۸ کشور را زیر سلطه خود دارد و پادشاه، سخنرانی اش را خطاب به هموطنانش در داخل و خارج انگلستان ایراد می نماید) به عنوان اسلاف نظام سلطه امروز جهانی، در واقع به نوعی امپریالیسم حاکم امروز برجهان غرب به سرکردگی ایالات متحده آمریکا را به اذهان متبادر می سازد و آن را در مقابل دشمنانی، تصویر میکند که دیگر راهی جز جنگ با آنها باقی نمانده است. (همچنانکه امروز نیز نظام سلطه جهانی تحت لوای جامعه جهانی همین ادعا را درباره کشورهایی که به اشغال درآورده و یا درمورد لشکرکشی هایش دارد).
این رویه جنگ طلبانه، آنگاه بارز میشود که رفع لکنت پادشاه (به عنوان چالش اصلی داستان) با آغاز جنگ جهانی دوم و ورود بریتانیا به جنگ همزمان شده و گویی شادمانی و گره گشایی قصه در فراز ذکر شده به نوعی آغاز جنگ علیه دشمنان امپراتوری را دربرمیگیرد. متن سخنرانی پادشاه برای ورود بریتانیا به جنگ در بخش هایی، به شدت اظهارات سردمداران آمریکا (از جمله جرج بوش) برای ورود به جنگ علیه عراق و یا تهدیدات آنها علیه ایران را تداعی میکند، مثلا اینکه "ما همه راههای صلح آمیز جلوگیری از جنگ را رفتیم " و یا " ما برای دفاع از عزیزانمان وارد جنگ شدیم" و یا…
در فیلم "سخنرانی پادشاه" زوم کردن فیلمساز برروی موضوع لکنت زبان و سخنرانی به عنوان یک موضوع اصلی و تعیین کننده در اثر (که به آغاز جنگ و ورود ارتش بریتانیا در آن جنگ می انجامد) در واقع به مثابه یک عامل اساسی در ابراز لیاقت برای سلطنت و ایجاد وحدت در میان اقشار ملت با دیگر ملل تحت سلطه و استعمار و همچنین حضور قدرتمندانه در جنگ نمایش داده میشود. آنچه که در یکی از صحنه های ابتدایی فیلم، جرج پنجم به پسرش برتی میگوید:
"…در گذشته تمام کاری که یک پادشاه انجام می داد، این بود که محکم پشت اسب بنشیند و مواظب باشد که نیفتد اما امروز ما باید به خانه های مردم نفوذ کنیم و خودمان را برایشان لوس کنیم…"!
یعنی به زبان ساده دیگر حکومت با صرف تکیه زدن برتخت (یعنی نمایش سیاسی) برمردم میسر نیست بلکه بایستی با گفتار و سخنرانی درون خانه های مردم نفوذ کرد!
به نظر می آید این ساده ترین مصداق برای پدیده ای باشد که در فرهنگ سیاسی امروز دنیا، جنگ نرم یا Soft War نام دارد. همان پدیده ای که ژنرال دوایت آیزنهاور رییس جمهوری ایالات متحده آمریکا در سالهای اولیه جنگ سرد در توضیحش گفت:
"ما به هیچ وجه قصد نداریم که در جنگ نرم، از طریق فشار و اعمال زور بر قلمرو یا ناحیه ای مسلط گردیم. هدف ما به مراتب عمیق تر، فراگیرتر و کامل تر است. ما در تلاشیم تا جهان را از راه های مسالمت آمیز، از آن خود گردانیم…ابزارهایی که برای گسترش این واقعیت استفاده میکنیم، به ابزارهای روانی مشهورند. اما از لحاظ این که این کلمه چه کاری قادر است انجام دهد، هیچ نگرانی به خود راه ندهید. جنگ نرم در واقع اذهان و اراده های افراد را مورد هدف قرار می دهد…"
جوزف نای (تئوریسین معروف آمریکایی) در کتابی با نام "قدرت نرم" یا "Soft Power "در تشریح جنگ نرم می نویسد:
"… وقتی بتوانی دیگران را وادار کنی ایده هایت را بپذیرند و آنچه را بخواهند که تو می خواهی، در این صورت مجبور نخواهی بود برای هم جهت کردن آنها با خود، هزینه زیادی صرف سیاست هویج و چماق کنید. اغوا همیشه موثرتر از اکراه است و ارزش های زیادی مانند دمکراسی، حقوق بشر و فرصت های فردی وجود دارند که به شدت اغوا کنندهاند…"
یعنی در حقیقت فیلم "سخنرانی پادشاه" به نوعی برجنگ نرم به عنوان اصلی ترین ابزار نظام سلطه جهانی در حاکمیت بر دیگر سرزمین ها و ملل و همچنین پیش زمینه لشکرکشی نظامی تاکید دارد.
این همان تئوری است که در فیلم Inception یا "سرآغاز " به عنوان مانیفست عمل، در دستور کار فردی به نام "دام کاب" قرار میگیرد. اساسا در صحنه ای از این فیلم، کلمه Inception به معنی "کاشتن ایده ای در ذهن ناخودآگاه فرد هدف از طریق خواب" تعریف میشود.
تازه ترین فیلم کریستوفر نولان (که وی را با اثر غیرمتعارفی به اسم "یادگاری" شناختیم ولی بعدا با آثاری همچون "بی خوابی و دو فیلم آخر "بت من" به جرگه سینماگران تبلیغاتی و ایدئولوژیک هالیوود درآمد) فیلمی در ظاهر پیچیده به نظر می آید که تماشاگرش را از لابیرنت ها و هزارتوی اذهان ناخودآگاه و رویاهای تو درتو میگذراند تا در تسخیر آنها، شریکشان سازد.
در این فیلم، دام کاب (با بازی لئوناردو دی کاپریو) یک سارق رویا به شمار می آید که زمانی توسط برخی مقامات سیاسی، امنیتی و اطلاعاتی آمریکا استخدام شد تا اطلاعات اشخاص مهم را در هنگام خواب از ذهن آنها دزدیده و در اختیار آن مقامات قرار دهد. او برای این دزدی، وارد لایه های دوم و سوم رویاهای افراد گردیده و پنهان ترین اطلاعات آنان را شکار میکند.
اما سیر و سیاحت دام کاب در خواب و رویاهای دیگران با نیت دزدی اطلاعات، موجب رسوایی وی میشود. بنابراین مقامات فوق الذکر به کناره گیری از کاب ناچار شده و او به خاطر گریز از بازداشت و محاکمه در آمریکا، درگیر یک خود تبعیدی در خارج از این کشور میگردد، در حالی که همچنان در آرزوی بازگشت به این کشور و دیدن دو فرزند کوچکش به سر میبرد. دام کاب در این مسیر در معرض پیشنهاد قابل توجه یک سرمایه دار ژاپنی به نام "سایتو"(بابازی کن واتانابه)قرار میگیرد که می تواند ترتیب منع تعقیب او در آمریکا و دیدار فرزندانش را بدهد به شرطی که از پدیده Inception استفاده کرده و ایده مورد نظر سایتو را در ذهن شخصی به نام رابرت فیشر (وارث یک امپراتوری عظیم انرژی) در عالم رویا بکارد تا سایتو بتواند آن امپراتوری را از چنگ وی درآورده و کلیت منابع انرژی در جهان را در اختیار گرفته و به ابرقدرتی بی رقیب بدل گردد.
دام کاب پیش از این یک بار از پدیده Inception استفاده کرده و دنیایی مجازی را برای همسر فقیدش "مل" بوجود آورده بود که سرانجام به خودکشی وی انجامید. برای انجام Inception نیاز است که نه تنها از لایه های دوم و سوم رویا گذشت بلکه به لایه چهارم ورود پیدا کرده و در آن لایه، دنیایی مجازی بنا نمود. دنیایی که دیگر چندان کنترلی برآن وجود نداشته و با کوچکترین اشتباهی، هر لحظه امکان سقوط و غرق شدن در لایه های آن وجود دارد.
کریستوفر نولان با هر یک از این لایه ها، معنی و مفهوم خاصی را القاء می نماید. در لایه اول که از خواب درون هواپیما شروع میشود، دام کاب و گروهش به همراه رابرت فیشر به دنیای گنگستری پا میگذارند که قرار است با ربودن فیشر، او را برای بدست آوردن کد رمز و در اختیار گذاردن کمپانی تحت فشار قرار دهند اما مورد هجوم محافظان فیشر قرار گرفته و سایتو زخم مهلکی برمی دارد که اگر به مرگ وی بیانجامد آنها برای همیشه در رویای فیشر حبس شده و یا در لایه های دیگر رویای وی سرگردان می مانند. از همین رو مجبور میشوند لایه اول را در یک تعقیب و گریز طولانی با باند محافظ فیشر ترک گفته و به لایه دوم بروند که دنیای مافیا و شرکت های چندملیتی و جاسوسان آنها است و در یک هتل میگذرد. به عبارتی لایه دوم مانند فیلم "کاندیدای منچوری" در دنیای سیاست کمپانی های امپریالیستی و جاسوسان مغز شسته آنها میگذرد.
پس از آن و در لایه سوم به دنیای میلیتاریستی وارد میشویم که مرکز امپراتوری فیشر در آن قرار دارد و بایستی رمز مورد نظر پس از درگیری طولانی مسلحانه و ورود به مرکز فوق که همانند قلعه ای نظامیبه نظر می رسد، کشف شده و تصاحب آن عملی شود. تمهید کریس نولان برای صحنه پردازی این سکانس که در منطقه ای یخبندان و سردسیر انجام میشود، بدون درنگ، تصویر درگیری های نظامی و شبه نظامی پیرامون پایگاههای نظامی روسیه یا کره شمالی را در فیلم های جیمزباند و مانند آن را به خاطر می آورد.
اما در حین این جنگ و جدال نظامیکه برروی خودروهای سورتمه ای و با انوع و اقسام مسلسل و تفنگ های خودکار صورت می پذیرد، تیر خوردن فیشر، نقشه را به هم می زند و ظاهرا دیگر فرصتی برای کشف رمز یا بازگشت باقی نمی ماند. گروه از موفقیت کار ناامید شده و خود را برای غرق شدن در لایه های تو درتوی رویای رابرت فیشر آماده می سازند که آرشیتکت گروه پیشنهاد ورود به لایه چهارم را می دهد، لایه ای که در آن هنوز دنیای مجازی ۵۰ ساله دام کاب و همسرش اگرچه در حال اضمحلال اما همچنان باقی است. در واقع لایه چهارم که موجب بقا و احیای سایر لایه ها میشود از یک درونمایه ملودرام و سانتی مانتال برخوردار است که به اصطلاح آخرین مرحله Inception و کاشتن ایده مورد نظر در ذهن هدف را تشکیل می دهد. یعنی پس از گذر از مراحل مختلف گنگستریسم و جاسوسی و میلیتاریسم، سرانجام برانگیختن و اغوای احساسات انسانی است که به کمک می آید و می تواند ایده مورد نظر را در عمق ذهن فیشر بکارد. همان تئوری که در ابتدای این بحث از قول ژنرال آیزنهاور نقل کردم و سپس از نوشته جوزف نای در کتاب "قدرت نرم" مثال برایش آوردم. همان نظریه ای که گفتم در فرهنگ سیاسی امروز به آن "جنگ نرم" گفته میشود.
در واقع رویای چهارم و بقای عشق مجازی دام کاب و مل در آن دنیای غیر واقعی باعث میشود تا قفل بسته ۳ رویای دیگر باز شود و رابرت فیشر تحت تاثیر خاطره ای از کودکی اش و ارتباط با پدر، ذهنش را در اختیار رابرت فیشر و خوابگزارانش قرار دهد. در اینجا هم گروه دام کاب برای اغوای رابرت فیشر از احساسات گمشده او نسبت به پدرش، سوء استفاده میکنند تا ذهنش را برای تسلیم در اختیار بگیرند. به این ترتیب رخنه در ذهن هدف که با زور آدم ربایی لایه اول رویا امکان پذیر نشد و در لایه دوم نیز از طریق انواع و اقسام فریب و نیرنگ ها به جایی نرسید و در لایه سوم هم با آن عملیات نظامی و درگیری و جنگ و جدال نتیجه ای عاید نکرد، سرانجام با فریب احساسات و استفاده از ابزارهای روحی و روانی یا در واقع از طریق نوعی جنگ نرم، عملی شده و موفقیت آمیز جلوه می نماید.
فیلم "شبکه اجتماعی" ساخته دیوید فینچر نیز اثری دیگر درباب همین جنگ نرم است و این بار افسانه سرایی درباره یک شبکه اینترنتی است که مستقیما توسط کانون های صهیونی بوجود آمده و به عنوان بازوی محوری رسانه ای غرب صلیبی/صهیونی به خصوص در جریان فتنه سال ۸۸، نقش عمده ای را برای این کانون ها در اغتشاشات برخی مناطق شمالی تهران داشت. این بار هم یکی از تهیه کنندگان صهیونیست و شناخته شده هالیوود به نام اسکات رودین(که در ساخت آثار ایدئولوژیک سینمای غرب همچون "جایی برای پیرمردها نیست"، " خون به پا خواهد شد"، "ملکه"، "شک" و پروپاگانداهای سیاسی مانند "قوانین تعهد" و "کاندیدای منچوری" و…ید طولانی دارد) به میدان آمد تا با کمک یک فیلمساز معروف ایدئولوژیک یعنی دیوید فینچر (که از همان نخستین اثر سینمایی اش یعنی قسمت سوم بیگانه ها به خدمت سینمای آخرالزمانی هالیوود درآمد که افسارش دست امثال جیمز کامرون و ریدلی اسکات بود تا آثار مستقل بعدی اش مانند "هفت" که ترجمه سینمایی دوزخ دانته به شمار آمد و تا فیلم سال گذشته اش که برای اولین بار او را تا آستانه کسب جایزه اسکار هم کشانید یعنی "مورد عجیب بنجامین باتن" که علاوه بر مایه های اوانجلیستی، به نوعی رگه های تفکرات فرقه صهیونی کابالا را هم بروز می داد) و با فیلمنامه آرون سارکین (که او هم فیلم های تبلیغی سیاسی مثل "جنگ چارلی ویلسن" و "رییس جمهور آمریکایی" را در کارنامه خود دارد)، براساس کتاب "میلیاردرهای تصادفی" نوشته بن مزریچ، ساخت یک فیلم کاملا تبلیغاتی را برعهده بگیرد!
گویی از همان زمان که شبکه فیس بوک، کارآیی خود را در جریان اغتشاشات بعد از انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران نشان داد، در کنار سایر پروژه هایی که کانون های صهیونی جهت هجمه به انقلاب و نظام ایران طراحی نموده بودند (مانند پروژه ندا آقا سلطان یا ترانه موسوی و یا تجمعات غیرقانونی و شعارهای ساختار شکنانه)، تبلیغ برای این شبکه به اصطلاح اجتماعی نیز در دستور کار هالیوود قرار گرفت و لانسه کردنش در مجامع مختلف سینمایی اعم از انجمن های فیلم و جشنواره ها و مراسم اهدای جوائز، برنامه ریزی شد. از همین رو فیلم "شبکه اجتماعی" تقریبا در میان انتخاب اکثر مجامع منتقدان آمریکا و مراسم اهدای جوایز همچون گلدن گلوب و بافتا و سزار و اسکار جایگاه خوبی بهدست آورد.
شبکه ای که توسط یک صهیونیست به نام "مارک زوکر برگ" مدیریت شده یعنی همان شخصیت اصلی فیلم "شبکه اجتماعی" دیوید فینچر. نکته جالب در معرفی کاراکتر اصلی مارک زوکر برگ که در زیر سایه تبلیغات سرسام آور رسانه های صهیونیستی درباره نبوغ و هوش و استعداد وی پنهان شده (از جمله در همین فیلم "شبکه اجتماعی" به عنوان یک نابغه مستقل و پرجرات کامپیوتری نمایانده میشود)، در یکی از اقدامات به اصطلاح حقوق بشری اش به منصه ظهور رسید. شواهد مستند نشان می دهد، زوکر برگ همان فردی است که در سال ۲۰۰۹ و در جریان محاصره نوار غزه و جنگ نابرابر صهیونیست ها علیه فلسطینی ها در این منطقه، برای کشتن هر فلسطینی توسط اسراییلی ها، جایزه تعیین کرد.
میکاییل ران، از اعضای کنست (پارلمان اسراییل) به همین مناسبت در یکی از سخنرانی های خود در پارلمان از این اقدام مارک زوکر برگ حمایت کرده و گفت:
"…باید از مارک زوکر برگ تقدیر کرد که با افتخار اعلام میکند در مقابل کشتن هر فلسطینی در غزه، صد سکه طلا به سربازان اسراییل هدیه می دهد…"(فیلم مستند این سخنرانی در قسمت سیزدهم مجموعه "راز ارماگدون ۴: پروژه اشباح" از شبکه خبر سیما پخش گردید).
در اکتبر ۲۰۰۹ یک روزنامه فرانسوی واقعیات های جدیدی از پشت پرده سایت فیس بوک را افشا کردکه ثابت میکند این سایت توسط دستگاه جاسوسی موساد و CIA با هدف جاسوسی در کشورهای هدف راهاندازی شده است.
روزنامه یهودی "لومگازین دی یسرائیل" با انتشار اسنادی فاش کرد که فیس بوک یک سایت استخباراتی اسراییلی است که برای جذب مزدور و جاسوس به نفع اسراییل ماموریت دارد.
در یکی از فیلم های مستند، یکی از کاربران فیس بوک چنین اعتراف میکند:
"…من مدت یکسال و نیم است که برای فیس بوک کار میکنم و برای آژانس های جاسوسی، اطلاعاتی را که از من می خواهند دریافت کرده و به آنها می فروشم…" (این فیلم نیز در قسمت سیزدهم مجموعه مستند "راز آرماگدون ۴: پروژه اشباح" به نمایش درآمد).
پرونده ای که "لومگازین دی یسراییل" برای فیس بوک منتشر کرد شامل اطلاعاتی در خصوص راههای جاسوسی براساس متدهای مخابرات اسراییل و آمریکا از طریق افرادی عادی بود که خطرات این ماموریت را نمی دانستند.
این روزنامه نوشت: "این گونه افراد فکر میکنند فقط وقت خود را در برابر صفحات چت تلف میکنند و چیز مهمی نیست بلکه حتی این موضوع را به فکاهی نیز میگیرند."
گزارش مزبور، میزان دست داشتن حکومت اسراییل در اداره فیس بوک را فاش کرد تا جایی که سفیر اسراییل در پاریس این مجله یهودی فرانسوی را متهم به " افشای اسراری کرد که نباید آنها را برای دشمن فاش میکرد".
"لومگازین دی یسراییل" این اقدام حکومت اسراییل را " جاسوسی اینترنتی" توصیف کرد. برپایه این گزارش، حکومت اسراییل از طریق فیس بوک به میزان زیادی از اطلاعات درباره استفاده کنندگان این سایت در جهان عرب و اسلام دسترسی پیدا میکند، آنگاه برای تخمین و ارزیابی وضعیت جوانان کشورهای عربی و اسلامی، آن را در اختیار اساتید روانشناسی وابسته به دستگاههای استخباراتی قرار می دهد.
جرالد نیرو استاد علم روانشناسی در دانشگاه پرووانس فرانسه و صاحب کتاب " خطرات اینترنت" در باره این شبکه می نویسد:"… این شبکه هایی که افشا شدهاند عبارتند از مجموعه ای از شبکه هایی که توسط روانشناسان اسراییلی مدیریت میشوند و هدف آنان نیز درجه بندی و بکارگیری جوانان مقیم کشورهای جهان سوم خصوصا آنهایی است که در محدوده نزاع عربی- اسراییلی حضور دارند و یا مقیم کشورهای آمریکای جنوبی هستند…"
اطلاعاتی را که نشریه فرانسویه "لومگازین دی یسراییل" انتشار داد، تماما با اطلاعاتی که نشریه اردنی" الحقیقه الدولیه" در ۹ آوریل سال ۲۰۰۸ منتشر کرد همخوانی دارد.
این نشریه در گزارشی مبسوط تحت عنوان " دشمن پنهان" نوشت: "…مدیران سایت های شبکه ای کاملا می دانند کاربرانشان از چه نقاط ضعفی برخوردارند و براساس آن برنامه ریزی میکنند. به عنوان مثال با طرح مسایلی چون آزادیهای اجتماعی، مشکلات جوانان و… افقی روشن و در دسترس برای او ساخته و آنگاه در فرصتی مناسب از آن بهره میگیرند…"
"رابرت گیتس" وزیر دفاع آمریکا نیز در ژوئن ۲۰۰۹ اعلام کرد، تکنولوژیهای رسانههای اجتماعی همچون فیس بوک یا توییتر که نقشی حیاتی در مستندسازی و هماهنگی اعتراضات در ایران به ویژه تهران داشتند، یک دارایی استراتژیک عظیم برای آمریکا محسوب میشوند!
– فیلم پرفروش آواتار هم بسیار بحث برانگیز شد بد نیست نقدی هم هرچند مختصر به این فیلم داشته باشیم، چرا که بازهم متأسفانه برخی، متوجه نشدهاند، این فیلم چه میگوید و ارتباط آن با پروژه ۲۰۱۲ چیست.
"آواتار" از جلوه های ویژه خیره کننده ای برخوردار است که می تواند بر جذابیت و طبعا فروش آن بیفزاید اما همه این جلوه های تصویری بعضا افراطی و پرزرق و برق در خدمت بیان قصه و ماجراهای فیلم که براساس تفکر فلسفی و ایدئولوژیک جیمز کامرون(سازنده اثر) قرارگرفته، در می آید تا حداقل تماشاگر را در طول ۱۶۰ دقیقه زمان فیلم، برای تماشای ادامه اثر و دیدن و شنیدن حرف های اساسی فیلمساز، برروی صندلی نگاه دارد. اما این ایدئولوژی آنچنان که در وهله اول در نگاه مخاطب می نشیند، نوعی طبیعت پرستی مادی گرایانه افراطی است که در برخی مکاتب جعلی و انحرافی همچون "کابالا" می توان سراغ گرفت. آواتارها نوعی انسان/حیوان هستند که به اجداد باستانی آدم ها شبیهاند.(شاید همان حلقه مفقوده داروین؟!) از مهمترین خصوصیاتشان، وابستگی شدید آنها به طبیعت و نیرو و الهام گرفتن از آن است.
براساس مکتوبات کابالیست ها، "آواتار" صورت یونانی "آگادا" از اسطوره های فرقه صهیونی "کابالا" است که در کنار عنصر دیگری به نام "هلاخا" از جلوه های روحانیون یهود یا همان "ربی" و یا "ربای" به شمار می آید. لازم به یادآوری است "کابالا" فرقه ای صهیونی به شمار می آید که در پایان نخستین جنگ صلیبی و فتح اورشلیم در سده اول هزاره دوم توسط صلیبیون و با متشکل شدن گروهی از شوالیه های صلیبی تحت عنوان شوالیه های معبد سلیمان (که به اختصار شوالیه های معبد نیز خوانده شده و میشوند) پس از تعلیم آموزه های شرک آمیز ساحران مصر باستان توسط برخی خاخام های مصری، شکل گرفت و در قالب سازمان های مخوفی همچون فراماسونری و ایلومیناتی به تمام جهان و دربارها و مراکز حکومتی بسط داده شد. از همین روست که ملاحظه میشود ۴ عنصر (یعنی هوا یا باد، آب و زمین یا خاک و آتش) که در آموزه های فرقه کابالا اصل مراتب عرفانی به شمار آمده، در مراحل بالاتر بایستی به تسخیر فرد برگزیده درآید (همان گونه که در کارتون و فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" نیز وظیفه اصلی آواتارها محسوب شده است) و در آیین ایلومیناتی نیز از نشانه ها و نمادهای برجسته به شمار آمده است.(نگاه کنید به کتاب و فیلم " فرشتگان و شیاطین")
از همین روست که سمبل ها و آیین های شرک آمیز در مجموعه داستان ها و کمیک استریپ ها و کارتون های "آواتار" (که متاسفانه در شبکه رسمی ویدئویی کشور نیز دوبله و توزیع شده است) و همین فیلم جیمز کامرون به وفور دیده میشود. از جمله اینکه تنها آواتارها می توانند عناصر اصلی طبیعت یعنی هوا و آب و خاک و آتش را در اختیار بگیرند و در این میان از خدا و آفریننده هستی و قادر متعال خبری نیست! و نیرویی دیگر که جهان مادی را متعادل میکند همانا تحت عنوان "جهان ارواح"شناسانده میشود که گویا قدرت های ماورایی و متافیزیکی آواتارها و کنترل کننده ها از همان جهان می آیند.
در مجموعه کارتونی "آواتار"، قهرمان داستان برای یافتن راه چاره و مقابله با دشمنان خود، از همین جهان ارواح و مشخصا روح اژدها کمک میگیرد و از طرف دیگر بخشی از تعادل جهان را ارواح ماه و اقیانوس برقرار می سازند.
به این ترتیب افسانه پردازان کابالیست در فیلم و مجموعه کارتون "آواتار" حتی شرک مضاعف خویش را نیز به توان ۲ رساندهاند که برای خلق و خلاقیت و خالق بودن، هیچ حد و مرزی در تصورات و تخیلات خویش قائل نیستند. خدا در فیلم "آواتار" ساخته جیمز کامرون، درختی مقدس به نام "ایوا" است که آن را مادر عظیم الشان می خوانند و همه خواسته های خود را از او می خواهند. آنها براین باورند که همه زندگی و مرگ را از ایوا میگیرند و مردگانشان نزد او هستند.(همان اعتقاد و باوری که الهیون در مورد خداوند دارند). همین ایواست که قدرت دارد تا آدم ها را در قالب انسانی بمیراند و در قالب اواتار دوباره زنده نماید. همان طور که در انتهای فیلم درمورد قهرمان داستان به نام جیک سالی انجام می دهد و برای همیشه سالی به عنوان یک انسان می میرد و در فالب یک اواتار دوباره متولد میشود. (آنچه در باورهای موحدان تنها از خداوند برمی آید و به جز آن شرک محسوب میشود). آنها حتی صدای ارواح اجدادشان را با اتصال به شاخه های ایوا میشنوند.
اما این تنها اعتقاد آواتارها نیست. انسان ها هم همه لشکرکشی خود به پاندورا(مکان زندگی اواتارها) را برای دستیابی به منابع طبیعی بی پایانی که میگویند در زیر این درخت قرار دارد، انجام دادهاند.
دکتر گریس آگوستین(مسئول پروژه ساخت اواتار مصنوعی) در یکی از آخرین دیالوگ هایش برای متقاعد کردن "پارکر سلفریج" (مسئول پروژه علمی تسخیر پاندورا)، پرده از کشف علمی حیرت آوری درباره درخت مقدس یا ایوا برمی دارد، به این شرح که ریشه های آن با اتصالات الکتروشیمیایی با ریشه های سایر درختان پاندورا و از آن طریق به مغز اواتارها متصل شده که یک شبکه گسترده ای از اطلاعات و خاطره ها بوجود می آورد و می تواند اطلاعات مضاعف را دان لود یا آپ لود نماید که از این طریق می توان به آن شبکه وارد شد.
همین درخت مقدس ایواست که به خاطر درخواست یا به اصطلاح دعای جیک سالی، همه گونه های موجودات پاندورا را به کمک اواتارها می فرستد تا با ارتش زمینی ها مقابله کنند و به همین طریق آنها را نابود می سازند.(نوعی فراخوان تارزانی؟!)
اما با جستجو و تفحصی در مکاتب جعلی و انحرافی، می توان رد پای این نوع تفکر را در کتب کابالیست ها یافت. (همانطور که پیش از این در همین مقاله ذکر کردم)
در ایدئولوژی کابالا (نوعی فرقه صهیونیستی) همه قوای خالق را در توالی لایه های یک درخت تصویر میکنند که شرح آن را در کتاب "باهر" از مکتوبات این فرقه می توانید ملاحظه نمایید.در کتاب "زهر" از دیگر کتاب های کابالا نیز در این باره نوشته شده:
"… سفیرات یا چهره های متعدد خالق در درختی عرفانی بنا شده که هر یک شاخه ای از ریشه مرسوم آن را نشان می دهد که البته ناشناخته و غیرقابل شناخت نیز هست. اما "ان سوف" تنها ریشه مکنون همه ریشه ها نیست بلکه افزون بر اینها، شیره این درخت نیز به شمار می رود. هر شاخه نوعی صفت را نشان می دهد و در خود و از خود وجودی ندارد بلکه به فضیلت خدای مکنون یا "ان سوف"، هستی می پذیرد. این درخت خالق نیز همان قسم که نشان می دهد، اسکلت عالم خلقت نیز میباشد، این درخت در تمامی خلقت رشد میکند و شاخه های خویش را برهمه شبکه ها و شاخه ها و عواقب آن میگستراند. همه اشیاء موجود و دنیوی تنها به لطف امری مربوط به قدرت سفیرات وجود دارند که در تمامی آنها زنده و عمل میکند…"
تاکید شرک آمیز برربوبیت درخت در فرقه کابالا در مکتوبات مختلف پیامبران آن به چشم می آید. از جمله در بخش "حسیدیسم، آخرین مرحله " از کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" نوشته گرشوم شولوم آمده است:
"…در اینجا یک نوع آیین کابالای…درخشید که هواخواهان و مشتاقان بسیاری یافت. این همان عصر کلاوس به معنای قریب در برودی بود نه گوشه عزلتی که به نظر می آمد. این عالم عرضه می دارد بلکه حجره محقری به شمار می رفت که پیروان کابالا در آن به مطالعه و دعا مشغول میشدند. قریب خیلی زود، آن طور که آرون مارکوس، آن را عرضه می داشت، بخشی از منزل پرشور بهشت آسایی را تشکیل می داد که در آن شجره حیات یا درخت زندگی بالیده و به ثمر رسیده بود. ولی نماینده کلاسیک این گرایش را باید ربی شالوم شعرابی دانست که یک کابالایی اهل یمن بود که در اواسط قرن هجدهم در اورشلیم می زیست و در آنجا مرکزی برای پیروان کابالا بنا نهاد که تا امروز نیز وجود دارد…"
اما گرشوم شولم (از مورخان و عالمان فرقه کابالا) در کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" درباره "آواتار" یا همان "آگادا" می نویسد:
"در آگادای(همان اواتار) کابالایی، رخدادها در مرحله فوق العاده گسترده ای به وقوع می پیوندند، مرحله ای که با افق کیهانی، زمین و آسمان در آگادای کهن در تلاقی بودند. اما اینک اهمیت بیشتر، برروی عناصر آسمانی متوجه است که بیش از پیش مطمح نظر است. همه رخدادها، ابعاد غول آسا و اعتباری گسترده تر تلقی میشوند، مراحل قهرمانان آگادای کابالایی به وسیله دست غیبی و قوای مکنون هدایت میشوند و تحت سیطره های رمزی و اسطوره ای هستند که اعمال آنها نیز همزمان بر عالم برین، اثر میکند…"
براساس نوشته های کتب بالینی فرقه کابالا مانند "زوهر" یا "باهر"، اسطوره "آگادا" یا همان "آواتار"، پیوند های ناگسستنی با آموزه های مسیحایی / صهیونی و آرمان های آخرالزمانی این فرقه دارد که از همان قرون اولیه پیدایش آن، در اروپا نضج داده شد و در سازمان های فراماسونری تحت عناوین حکومت جهانی تبلیغ شد که امروزه با نام "نظم نوین جهانی" شناخته میشود.
گرشوم شالوم درباره پیشرفت تفکر آخرالزمانی کابالایی از قرون اولیه هزاره دوم در اروپا می نویسد:
"…جریان نوینی به نحوی عمیق در حیات متزلزل یهودیان آلمانی در قرن دوازدهم اثر گذاشت و آن را هدایت کرد و نقش محکمیبر خصایص ادبیات آن برجای نهاد. روح این آثار حتی به نوعی در براهین نیمه فلسفی نافذ افتاد و افسانه ها و اسطوره های کهن در خلال قطعات و فقرات مزبور گردآوری شد…قوای این حرکت دینی بلافاصله در صورت ترجمه ها و پذیرش مواجید شهودی ودر مکاشفات مربوط به آخرالزمان و مسیحا گرایی و هبوط قوای اهریمنی شرارت جلوه میکند…"
مکتب کابالا کارکرد احیا و ترویج آرمانهای مسیحایی آخرالزمانی را در اوایل هزاره دوم به دست گرفت و این آرمانها در بنیاد تحریکات جنگافروزانه صلیبی سده سیزدهم و تکاپوهای شِبهصلیبی و نوصلیبی سدههای پسین جای داشت. در سده چهاردهم میلادی، هستههای فرقه کابالا در جوامع یهودی سراسر جهان، به ویژه در بنادر ایتالیا، گسترده شد. از طریق ایتالیا، که قلب جهان مسیحیت به شمار میرفت، پیشگوییهای اسرارآمیز درباره ظهور قریبالوقوع مسیح و استقرار سلطنت جهانی او، به مرکزیت بیتالمقدس، رواج یافت و دربار پاپ در رم و سایر کانونهای فکری و سیاسی دنیای مسیحی را به شدت متأثر ساخت. در تمامی این دوران منجمین بانفوذ یهودی، یکی پس از دیگری، درباره ظهور قریبالوقوع «ماشییَح» (مسیح) پیشگویی میکردند. یک نمونه گرسونیدس، نوه نهمانیدس، است که ظهور مسیح بن داوود را در سال ۱۳۵۸م. پیشبینی میکرد.
از طرف دیگر براساس مکتوبات تئوریسین های کابالیست، نهضت "حسیدیسم"(به عنوان آخرین مرحله کابالا) سرانجام به تفکرات آخرالزمانی راه مییابد و می تواند دلیلی بر آرماگدون گرایی کابالیست ها باشد. در همان بخش از کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" در این باب آمده است:
"…افتخار آن (حسیدیسم) است که با این روح اشتیاق وافر تشخص مییابد که تشریح گشت و در عین حال با اظهار آراء کهن در خصوص فطرت خالق که در همه اشیاء موجود است، به توجیه خویش مبادرت ورزید. ولی این اشتیاق چیزی نبود مگر اشتیاق به مسیح گرایی مبتنی بر مسیح منجی…"
در سکانس های پایانی فیلم "آواتار" نیز علیرغم طرح اندیشه های شبه عرفانی کابالا و تمسک به آیین های دعا و مانند آن در کنار درخت مقدس ایوا، اما در نهایت، اواتارها به سرکردگی منجی خود یعنی جیک سالی اواتار، به نبرد آخرین با ارتش زمینی ها (یا همان ضد مسیح و دجال) می پردازند که در این راه، ایوا یعنی همان درخت مقدس و نیروی اصلی با تمام قدرت طبیعت به کمکشان می آید. یعنی در پایان همه نیروهای طبیعی نیز در پشتیبانی از منجی موعود قرار میگیرند. منجی که اینک براساس آموزه های کابالایی ترکیبی از انسان امروز و آدم / حیوان های باستانی و نیروی طبیعت مادی است.
از این جهت فیلم "آواتار" با پروژه آخرالزمانی "2012" پیوند محتوایی و تئوریک برقرار می سازد و گویا "2012" در امتداد آن بنا شده است و در واقع پسر بچه نجات بخش فیلم "2012" به نام "نوح"، خود یک آواتار است که در دشوارترین لحظه بین و مرگ زندگی نژاد بشر و سایر موجودات زنده، نقش منجی گرایانه خویش را ایفا میکند.
با مطالعه این سطور، حضور واضح اندیشه کابالیستی را در محور قصه "اواتار" می توان دریافت و با مطالعه دیگر متون کابالیست ها، قرابت های دیگری نیز می توان بین باورهای آنها و درونمایه فیلم "اواتار" یافت. این نشان می دهد که همچنان جیمز کامرون در طی این سالها بر سینمای ایدئولوژیک خویش پای فشرده است. آنچه که پیش از این در آثاری همچون "ترمیناتور"، "ترمیناتور۲: روز داوری"، "ورطه" و حتی "تایتانیک" به صورت تفکر آخرالزمانی و آرماگدونی به نمایش درآمده بود. اما کامرون پس از "تایتانیک" و به خصوص در دو اثر مستندی که برای "سیمخا جیکوبوویچی" (مستند ساز یهودی کانادایی) تهیه کرد یعنی " گور گمشده مسیح" و "راز گشایی مهاجرت یهودیان" (که حتی نریشن اش را خود کامرون گفت) تمایلات کابالایی خود را آشکارتر ساخت.