هوا تاریک بود و کوچه پس کوچههای شهر دزفول همچنان در خواب نرمی بهسر میبردند. آسمان صاف شهر، با چشم بیدار خود، همهجا را زیر نظر داشت و اما در میان یکی از خانهها، زنی در حالی که به شدت نفسنفس میزد به خود تکانی داد. چشمانش را به هم فشرد و از هم باز کرد و پس از لحظهای به سختی در بستر نشست. دانههای درشت عرق پیشانیاش را پوشانده بود و قلبش به تندی میزد، به اطراف نگاهی انداخت. اتاق در سکوت دلنشینی فرو رفته بود و سوسوی چراغ در گوشه آن، فضا را کمی روشن ساخته بود، به نرمی از جا برخاست. دستی به کمر و دستی به دیوار گذاشت و آرام پرده جلوی اتاق را کنار زد. پلهها را با زحمت از زیر پا رد کرد و وارد حیاط خانه شد، هنوز دست به کوزه پایین پلهها نبرده بود که صدای قدمهای آهستهای از پشت سرش به گوش رسید. سرش را چرخاند.
سلام فاطمه، تشنهای. خب مرا صدا میکردی برایت آب میآوردم. تو چرا خودت را به زحمت انداختی؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
محمد امین! مرا ببخش که بیدارت کردم، راستش بیرون آمدنم، دلیلی غیر از تشنگی داشت.
مرد از پلهها پایین آمد، کوزه را خم کرد وگفت:
نکند وقتش رسیده، میخواهی بروم دنبال ننه خاتون؟
زن لب پله نشست و گفت:
نه، دردی ندارم، میدانی خواب عجیبی دیدم. خوابی دلنشین و نورانی آنقدر که از هیبت و بزرگیاش از خواب بیدار شدم و آمدم بیرون تا هوایی تازه کنم.
محمدامین در حالی که کاسه آب را به فاطمه میداد گفت:
خیر است فاطمه، آیا نمیخواهی خواب دلنشینت را برای پدر فرزندت تعریف کنی؟
میگویم؛ اما اول بگذار حالم کمی جا بیاید «بسمالله»ای گفت و چند جرعهای آب نوشید. کاسه را برگرداند و گفت:
در خواب دیدم مجلسی مملو از نور و معنویت و صفا مهیاست؛ به درستی یاد ندارم که در آنجا چه بزرگانی حضور داشتند اما همینقدر میدانم که حضرت صادق(ع) در برابرم حاضر بود و من ادب کرده بودم و سر به زیر مقابلش ایستاده بودم.
فاطمه مکثی کرد و ادامه داد:
آنگاه امام صادق(ع) قرآنی تذهیب شده و زیبا به من عطا فرمود و من غرق در نورانیت و صفای آن بودم که از خواب پریدم.
نگاهش را روی چشمان محمدامین که در تاریکی میدرخشید دوخت. گویا میخواست با نگاه از او بخواهد تا نظرش را بگوید. محمدامین غرق در فکر به آسمان و ماهی که بر سینهاش میدرخشید نگریست و گفت:
خیر است فاطمه. ما را به تعبیر خوش خواب بشارت باد. چه سعادتی از این بالاتر که در شب عید امامت چنین عطایی به تو شده باشد و چنین خوابی دیده باشی خیر است… خیر….
در چشمان فاطمه که میزبان قطرات گرم اشک شده بود، برق شادی موج میزد و در حالی که به کمک محمدامین سراغ حوض میرفت گفت:
جای آن دارد که به شکرانه این لطف به درگاه خداوند، نماز شکر برپا داریم.
* * *
خورشید وسط آسمان رسیده بود اما هنوز خبری نبود، شیخ محمد، بیرون اتاق قدم میزد و با نگرانی دستانش را به هم میمالید از یکی دو ساعت پیش که به دنبال ننه خاتون رفته بود و او با سرعت، چارقد بر سر نهاده و پشت سرش به راه افتاده بود تا آن موقع، جز صدای نالههای همسرش فاطمه، هیچ صدای دیگری به گوشش نرسیده بود. لب حوض نشست. آبی به سر و رویش زد، کاسه گلی را از آب حوض پر کرد و به سمت در حیاط حرکت کرد. گلدانهایی که محمدامین از دیشب و به مناسبت عید غدیر بیرون خانه گذاشته بود، بیصبرانه انتظار آب را میکشیدند، کاسه را خم کرد و قطرات زلال آب سرد و شفاف از دل کاسه گلی بر خاکهای گلدان فرو میچکیدند. کوچه خلوت بود محمدامین سرش را به داخل خانه برگرداند، ناگهان دید ننهخاتون سراسیمه از اتاق بیرون آمد و بیآنکه به شیخ حرفی بزند سراغ آشپزخانه که گوشه حیاط بود رفت و با ظرف آب گرم به طرف اتاق برگشت. شیخ با عجله خود را به او رساند و پرسید:
چه خبر ننه خاتون؟ حال فاطمه چطور است؟ ببینم هنوز فرزندمان به دنیا نیامده؟
ننه خاتون، گیوههایش را از پا کند و گفت:
صبور باش ملا امین. روز عید است، هم دعا کن و هم عیدی مرا آماده کن که کار به زودی تمام میشود و فرزندت به دنیا خواهد آمد. انشاءالله.
لحظات به کندی میگذشت. محمد امین همانجا روی پله نشست و به خواب فاطمه و تعبیری که یکی از بزرگان کرده بود. فکر میکرد.
صبح که برای نماز صبح به مسجد رفته بود از یکی از بزرگان تعبیر خواب را سؤال کرده بود و او گفته بود:
خداوند به زودی فرزندی عطا خواهد کرد که سرشناس و باعث افتخارتان خواهد بود.
و او اکنون بیصبرانه منتظر بود تا فرزندی را که افتخار بودنش، پیشاپیش وعده داده شده بود ببیند و درآغوش بگیرد. در همین وقت صدای گریه شیرینی، افکارش را درهم ریخت و او را از جا بلند کرد… لحظاتی بعد ننهخاتون، پرده جلوی اتاق را کنار زد و با لبخند گفت: «مبارک است ملا امین، پسر است، پسر…»
شیخ بلافاصله خداوند را شکر کرد و گفت:
خداوندا! فرزندم مرتضی را از هماکنون به خودت میسپارم.
* * *
جوان پرده جلوی اتاق را کنار زد و وارد شد. مادر که سر به پایین مشغول پاک کردن گندمها بود با آمدن جوان سر بلند کرد و گفت:
آمدی مرتضی جان!
ـ سلام مادرجان، خسته نباشی.
ـ سلام پسرم، تو هم خسته نباشی، راستی پدرت کجاست؟
ـ تا همین چند لحظه پیش با هم بودیم، یکی از اهالی با او کار داشت و برای حسابرسی خمس او را به خانهاش برد.
مادر نگاهش به پسرکی که گوشه اتاق مشغول سر و کله زدن با کتابهایش بود انداخت و گفت:
منصور جان! برادرت مرتضی خسته است، برو پیالهای آب برایش بیاور….
مرتضی به اتاقش رفت. عبا را از دوشش برداشت، و شال کمرش را باز کرد. زمان برای مرد جوان به سختی میگذشت دلش میخواست باز هم سراغ مادر برود و موضوعی را که چند روزی میشد همه فکر و ذهنش را به خود مشغول کرده بود، مطرح کند، از طرفی بهخوبی از نارضایتی مادر خبر داشت و نمیخواست با اصرارهایش او را ناراحت کند، از جا برخاست، کتابی برداشت و گوشهای نشست و همانطور که صفحات کتاب قطورش را ورق میزد به منصور که پیاله آب را کنارش میگذاشت رو کرد و گفت:
ممنونم منصور، راستی درس و بحث چطور پیش میرود؟
ـ الحمدالله به خوبی جلو میرود. تو چهکار کردی توانستی مادر را راضی کنی یا نه؟
ـ نه، هنوز که موفق نشدهام، دیگر خودم هم خسته شدهام، نمیدانم چه کنم، اینجا درس میخوانم، اما دلم آنجاست.
ـ اما یک پیشنهاد مرتضی! بیا و این بار هم به نزد مادر برو و خودت را برای همیشه خلاص کن. یا اجازه میدهد و تو را راهی نجف میکند یا آنکه مثل من در همین دزفول میمانی و یا اصلاً به شهرهای دیگر ایران مثل اصفهان و مشهد و… میروی، هر چه باشد از این بلاتکلیفی نجات پیدا خواهی کرد، اما ای کاش تو که اینقدر علاقه به ادامه تحصیل در نجف داری در وقت محاصره کربلا مانند اکثر طلاب به کاظمین میرفتی….
ـ نه این چه حرفی است. وقتی قرار شد داوود پاشا والی بغداد، از طرف سلطان روم، کربلا را محاصره کند. آنها به کاظمین هجرت کردند چون جا و مکانی نداشتند تا در آن پناهی بگیرند. من خواستم تا هم پس از چهار سال دوری به خانوادهام سری زده باشم و هم در وقت خطر ایران باشم. منصورجان، اگر داوود پاشا کربلا را محاصره نمیکرد باز هم، جهت صله رحم و دیدن خانواده به ایران سفر میکردم.
منصور لبخندی زد و گفت:
درست است اما حالا که پس از دو سال میخواهی برگردی، مادر، دلش طاقت نمیآورد….
مرتضی فکری کرد، پس جرعهای آب نوشید و بیدرنگ از جا برخاست، دلش چون مرغی پر کنده بود که گوشه قفس آرام و قرار نداشت به مادر که حالا مشغول آسیاب کردن گندم بود نگاهی انداخت و به او نزدیک شد و همینکه در آستانه درب رسید، ایستاد و گفت:
سلام مادر مهربانم.
ـ سلام مادرجان.
مرتضی در حالی که مشتش را از گندم پر میکرد و آن را داخل آسیاب سنگی میریخت، گفت:
میخواهی کمکت کنم؟
ـ ببینم برنامهات چیست؟ آیا میخواهی کمکم کنی و در عوض اجازهنامه نجف را برایت امضا کنم؟
ـ این چه حرفی است، کمک به شما وظیفه من و اجازه دادن، لطف شماست.
مادر دسته آسیاب را به حرکت درآورد و گفت:
چه کنم که دست خودم نیست، طاقت دوری تو را ندارم، نمیخواهم مثل شش سال پیش که با پدرت به زیارت عتبات رفتی و چندی بعد، پدرت تنها بازگشت و تو چهار سال در آنجا ماندی، باز هم تو را از خودم، دور ببینم.
ـ اما مادر مگر من جز برای تحصیل علم میخواهم بروم؟
مرتضی مشتش را از گندمها خالی کرد و دسته آسیاب را در دست فشرد و در حالی که سنگ آسیاب به نرمی روی سنگ زیرین به گردش درمیآمد به آرامی به مادرش گفت:
من خیلی وقت است که تصمیم به رفتن دارم. شما که میدانید اما تنها چیزی که مانع رفتن من شده عدم رضایت شماست و مطمئن باشید اگر شما باز هم راضی نشوید من هرگز پایم را از ایران بیرون نخواهم گذاشت.
مادر از جا برخاست، کیسه نخی سفید رنگی را آورد، سرش را شل کرد و در حالی که آرد را به نرمی داخل کیسه میریخت گفت:
پس یک کار دیگر میکنیم؛ فکری به نظرم رسید، برو رو به قبله بنشین و به همین نیت استخاره کن، پس بیا و جوابش را برایم بخوان هر چه قرآن حکم کرد همان میکنیم.
مرتضی با عجله به سمت اتاق رفت، منصور که دورادور شاهد ماجرا بود قرآن را به دست مرتضی داد و گفت:
برو برادر که کار به حکمیت قرآن کشید.
لحظهای بعد مرد جوان، رو به قبله، در حالی که دعاهای مخصوص استخاره را میخواند «بسمالله»ای گفت و آرام قرآن را گشود. چندی بعد شگفتزده و مسرور آیات را بلند برای مادر خواند:
لا تخافی ولا تحزنی إنّا رادوه إلیک و…
آیه هفتم سوره قصص. در مورد به آب انداختن حضرت موسی(ع) بود و اینکه به مادر موسی(ع) وحی شد.
نترس و اندوهگین مباش ما او را به سوی تو برمیگردانیم و او را از پیامبران قرار میدهیم.
مادر لحظاتی به فکر فرو رفت، اما از آنجا که زنی پرهیزگار بود گفت.
اگرچه باز هم فکرم به تو مشغول خواهد بود، اما در برابر حکم خداوند حرفی ندارم، برو که تو را به خدا میسپارم….
* * *
جوان بالشت دیگری روی بالشتهای قبلی گذاشت و آرام سر استاد را روی آن قرار داد تا شاید شیخ کمی راحتتر بتواند جمعیتی را که مقابلش نشسته بودند ببیند، به آهستگی نگاهش را به جستوجو از تکتک افراد حاضر در جلسه عبور داد. پس از دقایقی، نگاه کاوشگرش، ناامیدانه به نقطه آغاز خیره شد. دقایقی به سکوت اضطرابآوری گذشت تا آنکه صدای طلبه جوانی از بیرون اتاق به گوش رسید:
آمد… شیخ… آمد… و به دنبال آن، نگاهها به در ورودی خیره شد و لحظهای بعد خود وارد شد، گوشهای ایستاد و گفت: پس از ساعتها جستوجو بالاخره، شیخ را در حرم حضرت علی(ع) یافتم، در حالیکه داشت برای شفای جناب استاد دعا مینمود…
حرفش هنوز تمام نشده بود که شیخ با جلال و جبروتی خاص علما وارد اتاق شد. سلامی عرض کرد و با اشاره دست به برخی از حاضران که به نشانه احترام وی از جا برخاسته بودند، اجازه نشستن داد و خود جهت عیادت بالای سر استاد نشست. استاد چشمان خستهاش را به او دوخت و دست چروکیده و استخوانیاش را به زحمت بلند کرد. سپس دستش را روی قلبش گذاشت، گویا میخواست با این کار، مرهمی کارساز را بر سینه سوزان و نگرانش قرار داد. بعد از لحظهای، لبهای ترکیده و چسبناکش را از هم گشود و با صدایی ضعیف و پر از لرزه گفت:
اکنون مرگ بر من گواراست.
حاضران دور تا دور اتاق، نشسته بودند و همگی چشم به پیرمرد نحیف و بیماری دوخته بودند که او فارغ از سنگینی نگاهها، خود به شیخی چشم داشت که از دقایقی پیش بر بالینش حاضر شده بود. برخی هر چه کردند، نتوانستند جلوی خود را بگیرند، پس بغضهایشان ترکید و هقهق نالههایشان بلند شد.
شانههای شیخ نیز به لرزه درآمد و با کلماتی بریده بریده گفت:
خداوند شما را به سلامت بدارد. شما استاد و معلم هستید.
استاد، در این وقت، رخ از رخ او برگرفت و رو به جمعیت حاضر ادامه داد:
این مرد پس از من مرجع و رهبر شما خواهد بود.
نگاهها در هم گره خورد، هیچکس تا آن لحظه نشنیده بود که مرجعی قبل از رحلت خود، مرجع بعدی را انتخاب کند. از طرفی آنان نیز به خوبی میدانستند این عمل استاد، نه به دلیل اجبار در امر، بلکه از سر اطمینان و علاقه فراوانی است که به شیخ دارد و چه بسا میخواهد از این راه فردی اعلم را به دیگران معرفی کند.
شیخ اگر چه سالیان سال در محضر استاد خویش شاگردی مینمود اما در جای خود، او نیز استادی درخور تعظیم و احترام بود…
هوای سنگین اتاق، هر لحظه سنگینتر و اندوهناکتر میشد و زمان به کندی سپری میشد، اما سرانجام خورشید پر فروغ زندگانی مرجع عالیقدر آیتالله محمدحسن نجفی صاحب کتاب ارزشمند جواهرالکلام، همزمان با غروب خورشید، غروب کرد و کوچه پس کوچههای شهر نجف را در هالهای از اندوه و ماتم، محو نمود… .
روزهای خسته و ماتمزده از پی هم میگذشتند و شیخ با سیمایی گرفته و اندوهناک، آرام وارد خانه شد و درب نیمه باز آن با صدای زوزهای کاملاً بسته شد. خادم، بلافاصله خود را به شیخ رساند، آستین پیراهن مشکیاش را پایین آورد و سر به زیر گفت:
آقاجان! خداوند به شما صبر دهد. مصیبت بزرگی است غم از دست دادن علما، خداوند سایه شما را بر سر شیعیان برقرار دارد. آقاجان! اگر اجازه بدهید، قرص نان و خرمایی برایتان بیاورم.
شیخ در حالی که عبا را از دوش برمیداشت گفت:
نه ملا فتحالله میل به خوردن ندارم….
ـ اما اینطور که شما پیش میروید خدای نکرده از پا میافتید، دو روز است که چیزی نخوردهاید، درست از وقتی که مرحوم صاحب جواهر، رحلت کردهاند میترسم… خدای نکرده….
ـ نترس ملا هیچ طوری نمیشود.
وارد اتاق مطالعهاش شد، عمامه را کناری گذاشت و بلافاصله پشت میز کوچکش قرار گرفت، کاغذ سفیدی مقابلش گذاشت. قلم را به نرمی از دوات بیرون آورد، از لبهای قلم، قطرات سیاهی فرو میچکید، کمی آن را تکان داد پس بالای صفحه نوشت:
بسمالله الرحمن الرحیم.
و کمی پایینتر ادامه داد:
إذ مات العالم ثلم فیالاءسلام ثلمه…
محضر، حضرت آیتالله العظمی سعید العلماء مازندرانی، سلام علیکم.
به اینجا که رسید، بار دیگر صدایی، فضای ذهنش را درهم ریخت:
شیخ! دست نگهدار. این کارها چیست که میکنی؟ وقتی چهارصد مجتهد، اعلمیت تو را تأیید میکنند، خب، یعنی تأیید کردنی هستی… کنار بگذار این حرفها را.
خواست کاغذ را مچاله کند با خود گفت:
اگر کسی در این میان باشد که در هر صورت از من بهتر باشد، مقام علمیاش بالاتر و تقوا و ورعاش بیشتر باشد و من با پذیرفتن مرجعیت، جای او را گرفته باشم، آن وقت فردای قیامت، چه جوابی خواهم داشت و کی برای مولایم سربازی خوب، خواهم بود نه نمیشود، باید از دیگران کاملاً مطمئن شوم.
پس بار دیگر قلم را بر سینه کاغذ لغزاند و نوشت:
همانطور که جنابعالی مستحضرید، شب گذشته، چشمان روشن استاد اعظم صاحب جواهر، به روی جهان فانی بسته و به روی عالم ملکوت و غیب باز شد و شیعیان را از داشتن مرجعی شایسته و با تقوا محروم ساخت… و اما بعد، با توجه به آنکه وقتی جنابعالی در کربلا بودید و با هم از محضر شریف العلماء مازندرانی استفاده میکردیم، استفاده و فهم شما بیشتر از من بود، اینک سزاوار است که به نجف آمده و امر مرجعیت را عهدهدار شوید.
پس، با دقت نامه را از ابتدا مرور کرد و وقتی از اتمام آن، اطمینان حاصل کرد و در پایان نوشت:
والسلام علیکم. بنده خدا مرتضی انصاری.
در این وقت نفس راحتی کشید، احساس میکرد، بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده، کاغذ را لوله کرد تا ملا مقدمات انتقال آن به ایران و از آنجا به بابل را فراهم سازد، در این وقت ضربات نرمی به درب اتاق کوبیده شد…
ـ بیا تو ملا فتحالله…!
درب آرام باز شد و سایه کشیده ملا، پیش از خود او، وارد اتاق شد، مؤدب جلو آمد و گفت:
آقاجان، کاسهای شیر و لقمهای نان و خرما آوردهام، اینجا کنارتان باشد، هر وقت میلتان کشید، نوش جان کنید.
شیخ با مهربانی، سینی را از دست ملا گرفت و گفت:
چرا خودت را به زحمت انداختی، من که گفتم میل ندارم….
ـ اما آقاجان! اگر چیزی نخورید دیگر قوت و توانایی برایتان باقی نمیماند، آن وقت چطور میخواهید پاسخگوی مراجعات مردم باشید.
ـ منظورت چیست؟ مگر کسی به درب خانه آمده؟…
ـ بله، یکی همین امروز عصر، یکی دو ساعت پیش از اذان مغرب، دو نفر آمدند و با شما کار داشتند، ضمناً شما را با لفظ مرجع خواندند.
شیخ متعصبانه پرسید:
خب، تو چه گفتی؟
ـ من هم گفتم، برای شرکت در مجلس ختم استادشان، تشریف بردهاند، قرار شد، فردا مجدداً مراجعه کنند.
ـ عجیب است، من که هنوز مرجعیت خود را اعلام نکردهام….
ملا فتحالله گفت:
دیگر اعلام کردن لازم نیست، آقا جان، وقتی حضرت آیتالله العظمی نجفی، در آن مجلس و در حضور علمای طراز اول نجف، شما را مرجع میخواند… معلوم میشود که…
ـ این چه حرفی است، خودت خوب میدانی، سخن استاد به این دلیل نبوده که من حتماً باید مرجع شیعیان شوم و اصلاً در رسم علما و مراجع چنین چیزی وجود ندارد، مرجعیت که امری انتسابی نیست تا به وسیله مرجع قبل تعیین شود بلکه ایشان میخواسته به این طریق علاقهاش را نسبت به من خبر داده باشد.
ـ اما آقا، گذشته از این حرفها چرا مرجع شیعیان نمیشوید؟ مگر چهارصد مرجع برای اجتهاد به شما اجازهنامه ندادهاند، آیا این همه اجازه برای شما کفایت نمیکند؟
شیخ لبخند خشکی زد و به نرمی از جا برخاست و در حالی که مقابل پنجره نیمه باز اتاقش میایستاد، به ماه درخشانی که چون هلالی نقرهای به سینه آسمان خودنمایی میکرد، خیره شد و گفت:
میدانی ملا فتحالله…، اگر چه میدانم، اجازه آن چهارصد مجتهد، هیچ یک به دلیل حرف صاحب جواهر نبوده اما من، اجازه کس دیگری را هم میخواهم که اگر او به تنهایی مرا لایق این مقام بداند، بیمعطلی قبول خواهم کرد.
ملا فتحالله مات و مبهوت در ذهن خود به دنبال کسی میگشت که هنوز اجازه اجتهاد نداده باشد، هر چه فکر کرد به نتیجهای نرسید میخواست، سؤالی بپرسد که شیخ خود ادامه داد:
اصلاً تو خودت را بگذار جای من اگر موقعیتی برایت پیش �
منابع:
۱. داستانهایی از زندگی علما.
۲. توجهات حضرت ولیعصر(ع) به علما و مراجع.
۳. مردان علم در میدان عمل.
ماهنامه موعود ۴۹