گمارده …

مریم ضمانتى یار

از خواب بیدار شد… پیشانى اش خیس عرق شده بود. از جا بلند شد و زیر نور ماه به حیاط رفت و کوزه آب را برداشت؛ چند جرعه آب خورد؛ نفس عمیقى کشید و همانجا روى پله حیاط نشست. نسیم خنک نیمه شب تابستان، کمى حالش را بهتر کرد.
نگاهى به ماه‌انداخت بدر کامل بود. از خلوت و سکوت شبانه خانه احساس آرامش کرد. بغضش شکست و اشک آرام صورتش را خیس کرد. اشک که جارى شد، بغض هم رهایش کرد. در عالم خودش بود که سایه اى را کنارش حس کرد؛ سر برگرداند. مرضیه بود که بالاى سرش ایستاده بود.
– باز بى خوابى به سرت زده؟
با سرعت اشکهایش را پاک کرد. مرضیه کنارش نشست و گفت:
– از من پنهان مى کنى؟
لبخندى زد و گفت: چیزى نیست که بخواهم پنهان کنم.
مرضیه سرى تکان داد و گفت: تو از من پنهان مى کنى و من ازتو. اما تا کى؟ این قصه تا کى مى تواند ادامه داشته باشد؟
محمدحسین سرش را پائین انداخت. امشب خواب دیدم… خواب کودکى که اینجا توى حیاط بازى مى کرد و مى خندید.
مرضیه آهى کشید و گفت: بس که در فکرش هستیم.
– من تصمیم گرفته ام…
– که چه کار کنى؟
– مى خواهم به نجف بروم.
– نجف؟
– بله! نجف. از دست دوا و درمان طبیبهاى تبریز، از دست نگاههاى کنجکاو، از دست دلسوزیهاى مردم خسته شده ام. مى روم شاید آنجا فرجى شود.
– چرا نجف؟!…
– نمى دانم، مى روم شاید خوابم تعبیر شود…
× × ×
همه آرزویش این بود حالا که این همه راه از تبریز به نجف آمده؛ دست خالى برنگردد. اما روزها از پى هم مى گذشت و هیچ نشانه اى از فرج نبود. کارش شده بود بیتوته در مسجد کوفه و مسجد سهله و انتظار، انتظار یک اتفاق، اتفاقى که نمى افتاد…
تنها و دلشکسته گوشه مسجد کوفه نشسته بود و گریه مى کرد. تاجر سرشناس بازار تبریز، اینجا مسافرى غریب و دلشکسته بود که سر بر دیوار مسجد اشک مى ریخت.
کسى که آرزوى شنیدن خنده یک کودک، همه زندگى اش را پر کرده بود. چهل روز بود که از تبریز به نجف و کوفه آمده بود و دیگر بیش از این امکان و توان ماندن نداشت. چشم بر هم گذاشته بود و در دل نجوا مى کرد. براى لحظاتى نفهمید به خواب رفت یا بیدار بود. فقط صدایى شنید که آرام و شمرده به او گفت: برو و محمدعلى جولاى دزفولى را پیدا کن! به حاجتت مى رسى…
به خود آمد؛ چشم گشود؛ نفهمید این صدا را در بیدارى شنید یا در خواب یا چیزى بین خواب و بیدارى. دلش فرو ریخت.
آنچه را که شنیده بود براى خودش تکرار کرد. برو محمدعلى جولاى دزفولى را پیداکن. به حاجتت مى رسى. این کلمات آخر را چند بار تکرار کرد و مثل تشنه اى که قطره آبى را مزه مزه کند. چیزى فراتر از سیراب شدن با جرعه جرعه آب… به حاجتت مى رسى… به حاجتت مى رسى…
حس کرد نور امیدى به دلش تابیده؛ نور امیدى که به او توان مى داد. توانى که مدتها بود از دست داده بود. حس کرد سبک شده، در دلش احساس نشاط و سرور مى کرد. بلند شد تا براى خواندن دو رکعت نماز شکر و رفتن به دزفول آماده شود.
با آن که دلش مى خواست این مژده را به همسرش بدهد اما راهى دزفول شد تا به پیغامى که شنیده بود عمل کند. نام محمد على جولاى دزفولى را مدام تکرار مى کرد و به این مى اندیشید این مرد کیست و چه ارتباطى با برآورده شدن حاجت او دارد؟
به بازار دزفول که رسید همه خستگى راه را از یاد برد. شوق دیدار جولاى دزفولى تمام وجودش را در بر گرفته بود.
از اولین حجره بازار، سراغ محمدعلى را گرفت. گفتند در بازار دزفول، جولا و بافنده زیاد است اما محمدعلى نامى، در انتهاى بازار حجره کوچکى دارد. به شوق آمد. از اینکه با مقصودش فقط چند قدم فاصله داشت قلبش به تندى شروع به تپیدن کرد. به قدمهایش سرعت داد. در انتهاى کوچه اى که نشانى اش را داده بودند، اتاقکى کوچک بود که در آن مردى سرگرم بافتن پارچه بود. محمدحسین جلو رفت. مرد بر قطعه اى پوست گوسفند نشسته بود. محمدحسین سلام کرد. مرد سر برداشت و به سلام او جواب داد. پیراهن و شلوارى از کرباس پوشیده بود و دکانش یک متر در دو متر هم نبود. هنوز محمدحسین بعد از سلام، حرفى نزده بود که گفت:
– حاج محمدحسین! حاجت روا شدى.
زانوهاى محمدحسین لرزید. آهسته همان جا جلوى در نشست. محمدعلى سکوت او را که دید گفت: گفتم که حاجت روا شدى.
محمدحسین به خود آمد و پرسید: مى توانم داخل شوم؟
محمدعلى گفت: مهمان حبیب خداست.
محمدحسین گوشه اتاقک کز کرد. تمام تنش مى لرزید. نمى دانست از شوق است یا از ناباورى. محمدعلى جولا، بى آن که به مهمان تازه وارد و متعجبش حرفى بزند، دست از کار کشید. اذان گفت و به نماز ایستاد. محمدحسین به خود آمد؛ بلند شد با آبى که همراه داشت وضو گرفت و با محمدعلى نماز خواند. نمازش که تمام شد آهسته گفت. من در این شهر غریبم. اجازه دارم امشب مهمان شما باشم؟
محمدعلى به نشانه قبول سرى تکان داد و پشت دستگاه کوچک بافندگى اش نشست. چهره اش آرام و روشن بود. اما ابهتى داشت که به محمدحسین اجازه نمى داد حرفى بزند.
در سکوت به کار او خیره شده بود تا اینکه او کارش را تمام کرد و بلند شد و از طاقچه گوشه اتاق یک کاسه چوبى پر از ماست آورد و با دو قرص نان جو در یک سینى چوبى جلوى محمدحسین گذاشت. تاجر ثروتمند تبریزى که به بهترین غذاهاى لذیذ تبریز عادت داشت، بى هیچ حرفى با او هم غذا شد و نان جویى که تا به حال نخورده بود با ماست خورد. محمدعلى اصلاً سکوت را نشکست و محمدحسین هم جرأت شکستن سکوت را نداشت. محمدعلى ظرف خالى ماست را برداشت و یک قطعه پوست گوسفند به محمدحسین داد و گفت:
– تو مهمان منى. روى این بخواب.
و خودش بى آن که منتظر جواب او باشد روى زمین خاکى اتاق دراز کشید. محمدحسین که هر شب در بستر نرم و راحت خانه خوابیده بود؛ بر روى قطعه پوست در آن اتاق کوچک و در کنار این مرد پر ابهت و ناشناخته، بدون روانداز دراز کشید. لحظه اى خواب به چشمش نمى آمد. با آنکه بسیار خسته بود و روز سختى گذرانده بود، اما فضاى آن اتاقک و حرکات متین و آرام آن مرد خواب را از او گرفته بود…
شب کوتاه تابستان بسیار زود سحر شد و محمدعلى از جا برخاست؛ وضو گرفت؛ اذان گفت و نماز صبح خواند. محمدحسین هم همراهش نماز خواند و منتظر شکستن سکوت شد. اما او تا روشن شدن آسمان تعقیبات نماز را به جا آورد و بعد هم بى صدا مشغول به کار شد.
محمدحسین حس کرد دیگر تحمل این همه سکوت را ندارد. به احترام پیش پاى او زانو زد و گفت:
– از من پرسیدى که هستم و مرا به نام خواندى راستش تا به حال جرأت نکردم سؤال کنم اما مى دانم که نمى توانم بدون جواب به شهرم برگردم.
محمدعلى چشم از کارش برنمى داشت و در سکوت مى بافت. محمدحسین ادامه داد: قطعاً همه چیز را درباره من مى دانى؛ پس به من بگو چه کردى که به این مقام رسیدى؟
محمدعلى سر برداشت؛ چشمان نافذش را در چشمان محمدحسین دوخت.
محمدحسین نگاهش را تاب نیاورد و سر به زیر انداخت.
محمدعلى با لحنى محکم گفت: این چه سؤالى است؟ حاجتى داشتى روا شد. برو به شهر و دیارت و منتظر تولد فرزندت باش.
محمدحسین اگر چه از شنیدن این جملات غرق سرور شد اما دل نکند.
– نه… تا نفهمم قضیه تو چیست نمى روم. من مهمان تو هستم و به حرمت و احترام مهمان باید به من بگویى راز این اتفاق چیست.
محمدعلى دست از کار کشید. نگاهش را به زمین دوخت و گفت: مرا به حال خودم بگذار. تو حاجتى داشتى…
محمدحسین التماس کرد. نه… با همه حرمتى که برایت قائل هستم مرا ناامید مکن. دلم مى خواهد بدانم در اینجا چه کرده اى که متصل شده اى. تو که تا به حال مرا ندیده بودى. نامم را از کجا مى دانستى؟
محمدعلى آهسته گفت: من در این اتاقک مشغول به کار خودم بودم. نگاه کن روبروى این دکان من، خانه اى است. قبلاً در این خانه مردى از بزرگان شهر زندگى مى کرد و سربازى از خانه او محافظت مى کرد. او مرد ستمگرى بود.
روزى سرباز به دکانم آمد و به من گفت: تو نانت را چطور تهیه مى کنى؟
تعجب کردم. آن سرباز با نان من چه کار داشت؟ گفتم: سالى یک خروار جو مى خرم، آرد مى کنم و مى پزم. فعلاً زن و فرزندى هم ندارم و روزى یک قرص نان برایم کافى است.
سرباز گفت. من محافظ این خانه هستم. دلم نمى خواهد از مال این ظالم نان روزانه ام را تأمین کنم. اگر قبول کنى براى من هم یک خروار جو بخرى و هر روز همراه نانى که براى خودت مى پزى دو قرص نان هم براى من بپزى، ممنونت مى شوم.
من قبول کردم. رفتم و جو خریدم، آرد کردم و هر روز دو قرص نان همراه نان خودم مى پختم و او مى آمد و سهمیه اش را مى برد.
تا این که یک روز نیامد؛ نگرانش شدم به در خانه آن ستمگر رفتم و سراغش را گرفتم. خادم خانه گفت که او مریض شده و در مسجدى که در همین نزدیکى است خوابیده.
به مسجد رفتم و دیدم سرباز افتاده و کسى پرستار او نیست. گفتم برایت طبیب و دوا تهیه مى کنم. گفت: احتیاجى نیست! من امشب از دنیا مى روم!
تعجب کردم. او از کجا مى دانست که شب، مرگش فرا مى رسد؟ تعجب مرا که دید گفت: نصف شب، کسى به سراغت مى آید وتو را از مرگ من باخبر مى کند. هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقیه آردهایى که براى من تهیه کرده بودى مال خودت باشد.
دیدم دارد وصیت مى کند؛ گفتم: بگذار امشب نزد تو بمانم. گفت: نه برو. نباید بمانى. هر وقت که وقت آمدنت رسید، تو را مطلع مى کنند.
منظورش را نفهمیدم. او که کسى را نداشت و از بى کسى در مسجد خوابیده بود. پس چه کسى مرا از مرگ او مطلع مى کرد؟ این سؤال به ذهنم گذشت، اما جرأت نکردم بپرسم و به دکانم آمدم. خواب به چشمم نمى آمد. از کار این سرباز در حیرت بودم. نیمى از شب، گذشته بود که در زدند. در را باز کردم. مردى پشت در بود که تا به حال او را در آن محله ندیده بودم. مرا به نام خواند و گفت: محمدعلى بیا!
بى هیچ حرفى از دکان بیرون رفته و به سرعت خودم را به مسجد رساندم. سرباز از دنیا رفته بود. درست همانطور که خودش گفته بود. دو نفر آنجا بودند. آنها را هم نمى شناختم. به من گفتند که به آنها کمک کنم تا سرباز را براى غسل به جانب چشمه خارج شهر ببریم. با آنها همراه شدم و با هم، سرباز را کنار چشمه بردیم. آنها او را غسل دادند، کفن کردند، بر او نماز خواندند و او را با هم به مسجد آوردیم و در مسجد به خاک سپردیم. من مبهوت از آنچه پیش آمده بود، به دکانم برگشتم. نمى دانستم او کیست و آن دو که بودند و چرا مرا هم در کفن و دفن او شریک کردند. چند شب گذشت.
یک شب که خواب بودم، در دکانم را زدند. مردى پشت در بود که مرا به نام خواند و گفت:
– محمدعلى بیا آقا تو را طلب کرده اند.
تمام تنم لرزید. آقا؟!
اما جرأت نکردم سؤال کنم. در دکانم را بستم و با او به راه افتادم. از شهر خارج شدیم. با آن که اواخر ماه بود، ولى صحرا مانند شبهاى مهتابى بدر، کاملاً روشن و زمین سرسبز و خرم بود، اما ماه در آسمان نبود.
در فکر بودم از این سرسبزى حیرت آور زمین و روشنایى زیباى آسمان بدون وجود ماه. اما قدرت ابراز سال نداشتم. بى صدا به دنبال آن مرد ناشناس پیش مى رفتم تا به صحرایى رسیدم که در این نواحى، به صحراى »لور« شهرت دارد. با همان سرسبزى و روشنایى مهتاب بدون ماه، از دور عده اى توجهم را جلب کردند. عده اى که دور هم نشسته بودند و یک نفر مقابل آنها ایستاده بود. یک نفر هم بین آنها بود که از همه جلیل القدرتر بود. چشمم که به او خورد، هراس به دلم افتاد و استخوانهایم شروع به لرزیدن کرد. انگار که سردم شده باشد. مردى که همراهم بود گفت: جلوتر بیا.
به زحمت پیش رفتم؛ نزدیکتر که شدم ایستادم. آنکه در مقابل جمع ایستاده بود گفت:
– بیا جلو نترس.
جلوتر رفتم. شخصى که در بین جمع بر همه برترى داشت فرمود:
– مى خواهم به پاداش خدمتى که به آن سرباز کرده اى، تو را به جاى او منصوب کنم.
دلم لرزید. آهسته گفتم: من کاسب و بافنده ام، مرا به سربازى چه کار؟
فکر کردم مى خواهند مرا به جاى سرباز، نگهبان خانه آن ستمگر کنند. ترسیدم.
فرمودند:
– این طور نیست که تو فکر مى کنى تو را به جاى او گماشتم. به جاى خود باش؛ هر زمان به تو فرمانى دادیم؛ انجام بده!
دیگر حرفى نزدم. برگشتم. آن مرد با من نیامد. قدرت برگشتن و نگاه کردن به آن جمع را نداشتم ولى ناگهان متوجه شدم هوا تاریک شده و از آن سرسبزى و خرمى صحرا و روشنایى خبرى نیست. با شتاب به دکانم برگشتم و بعد از آن شب، دستورات امام عصر به من مى رسد. از جمله دستورات آن حضرت انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود و ذکر نام و مشکلت.
محمدحسین مبهوت از آنچه شنیده بود، وقتى به خود آمد که هر دو گریه مى کردند. محمدعلى از یادآورى خاطره دیدار آن شب مهتابى و او از سعادتى که نصیبش شده بود.
آفتاب بالا آمده بود و محمدعلى جولا به کار بافتن، مشغول شده بود و محمدحسین مى رفت تا مژده این معجزه را به همسرش بدهد.

× براساس داستانى از کتاب: العبقرى الحسان، شیخ على اکبر نهاوندى، ج۲، ص۸۰-۷۹؛ گنجینه دانشمندان، شیخ محمدرازى، ۱۳۷-۱۳۵.
 


ماهنامه موعود شماره ۳۷

 

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *