مریم ضمانتییار
جمعیت نبود. وقتی به هر زحمتی که بود به کشتی رسید، نفسی به راحتی کشید و یک گوشه روی عرشه پیدا کرد و نشست. زانوهایش را در بغل گرفت. پاهایش از خستگی میسوختند. این سه ماه آوارگی را فقط به شوق دیدار دوباره خانوادهاش تحمل کرده بود و حالا که آماده حرکت بود، تحمل و صبرش به آخر رسیده بود. ذهنش آشفته بود و فقط دلش میخواست کشتی هر چه سریعتر حرکت کند. ناخدا، آخرین مسافر را که سوار کرد، دیگر جایی برای نشستن نبود. اما به خاطر وضع آشفته و قحطی زده شهر و اینکه ممکن بود تا هفتهها کشتی دیگری حرکت نکند، همه با هم کنار آمده و به هم جا دادند.
با فریاد ناخدا که فرمان حرکت داد، جاشوها به تکاپو افتادند و چیزی نگذشت که کشتی ناخدا احمد ساحل عسکریه را به سوی بغداد ترک کرد. با حرکت آرام کشتی بر روی آب، محمد، ریههایش را از هوای پاک و مرطوب دجله پر کرد و به موجهای آب چشم دوخت. یاد و خاطره روزهای سخت گذشته به ذهنش هجوم آورد. آنها زندگی خوب و آرامی داشتند و روزگارشان به خوبی میگذشت. ابریشمباف ماهری بود که مردم پیشاپیش به او سفارش بافتن روسری و لباس ابریشمی میدادند، اما با شعلهور شدن جنگ جهانی، قحطی و خشکسالی و رکود زندگی مردم، دیگر کسی توان و حوصله خریدن لباس ابریشمی را نداشت و به همین دلیل روز به روز کارش کسادتر شد تا به ورشکستگی رسید. به امید بهبود اوضاع، آواره شهرهای عسکریه و بصره شد و حالا بعد از سه ماه دست خالی برمیگشت. دلش از فشار غصه و اندوه به درد آمده بود. بیاختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. در افکارش غوطهور بود و به حال خودش بود که ناگهان فریادی او را به خود آورد. دیدهبان کشتی بود که پی در پی فریاد میزد:
ـ سربازان حکومتی… سربازان حکومتی…
از شنیدن نام سربازان حکومت، دل محمد فرو ریخت. عرق سردی بر پیشانیاش نشست. از بیرحمی آنها زیاد شنیده بود. چهره ناخدا رنگ باخت. همهمه در بینمسافرانافتاد.هرکسچیزیمیگفت. ناخدا فریاد زد:
ـ آرام باشید مردم… آرام باشید…
اما صدایش در هیاهوی وحشتزده مسافران گم شد. محمد بیاختیار از جا بلند شد. هر کس تلاش میکرد کاری بکند، اما در میان آبهای دجله از دست عدهای مسافر بیپناه در برابر سربازان تفنگ به دوش حکومتی کاری ساخته نبود. عثمان، فرمانده ناصبی سربازان، فرمان توقف کشتی را فریاد کرد:
ـ ناخدا! کشتی را نگهدار وگرنه شلیک میکنیم. کنار ساحل توقف کن این یک دستور است.
ناخدا ناچار مسیر کشتی را به سمت ساحل بصره عوض کرد. کشتی کنار ساحل پهلو گرفت و کشتی حامل سربازان هم توقف کرد. عثمان از کشتی پیاده شد و پا به ساحل گذاشت. با قدمهای محکم به سوی کشتی ناخدا احمد رفت. ناخدا به جاشوها اشاره کرد که برایش پلکان را آماده کنند و خودش به سوی پلکان رفت. اما قبل از آنکه پایش به پله اول برسد، عثمان را خشمگین روبروی خودش دید. او با سرعت عمل بیشتری خودش را به کشتی رسانده بود. ناخدا قدمی به عقب برداشت. سایه هیکل بلند و چهار شانه عثمان روی قامت کوتاه ناخدا افتاد. فرمانده نگاه نافذش را به چشمان مضطرب ناخدا دوخت و گفت: همه باید بازرسی شوند و از بین صف سربازان من بگذرند و از کشتی پیاده شوند.
سربازان به اشاره دست او، دو صف در دو طرف پلکان کشتی بستند و چند نفری از آنها هم بالا آمدند. مسافران با دیدن آنها وحشت زده به هم پناه بردند. عثمان با دیدن حرکات شتابزده مسافران، دستش را بلند کرد و گفت:
ـ هیچ کس از جایش تکان نخورد. همین که گفتم…
محمد حس کرد آب سردی بر سرش ریختند. دستش سست شد و کولهبارش افتاد. ناخدا قدمی به جلو گذاشت و با تضرع گفت: فرمانده! اینها یک عده رعیت بیچاره هستند که در این قحطی و گرسنگی مدتها به انتظار حرکت یک کشتی به سمت بغداد در عسکریه ماندهاند و حالا…
عثمان با دست محکم به سینه ناخدا زد. ناخدا تعادلش را از دست داد. عقب عقب رفت و محکم روی عرشه افتاد. جاشوها جلو دویدند و کمک کردند تا بلند شود اما مردم با ترس چند قدم به عقب رفتند. صدای محکمپوتینهایعثمان بر کف چوبی کشتی مثل پتک بر سر محمد فرود میآمد. عثمان فریادزد: سفر به هم خورد. همه باید بازرسی شوند. این کشتی به بغداد نمیرود.
ناگهان همهمهای بین مسافران افتاد. جوانی از یک گوشه کشتی از همهمه مردم استفاده کرد و به سرعت لباسش را از تن درآورد و خودش را به آب انداخت تا به دست سربازان نیفتد و در موجهای دجله شناکنان از کشتی دور شد. با دیدن این صحنه، آنها که با آب آشنا بودند شهامت پیدا کردند و یکی بعد از دیگری دست از کولهبار سفر کشیدند و خودشان را به آب انداختند و فریادهای خشمگین عثمان بینتیجه ماند. سربازان پراکنده شدند و موجهای خروشان دجله بین مسافران و آنها فاصله انداختند. کشتی به سرعت از مسافران خالی شد. محمد اما… از آب به شدت میترسید. هرگز شنا نکرده بود. به هیچوجه در خودش قدرت پریدن در آب را نمیدید. وقتی چهار سال داشت نزدیک بود در دجله غرق شود و وقتی مردم او را نجات داده بودند از ترس بیهوش شده بود و بعد از آن اتفاق بود که هرگز پایش را در آب دجله خیس هم نکرده بود چه رسد به شنا کردن، آن هم درآن هیاهو و اضطراب. میدانست اگر به آب بپرد، ترس از آب هم که شده او را به قعر آب میکشد. مستأصل و پریشان، نگاهی به آب و نگاهی به سربازان و عثمان انداخت. ناخدا آخرین کسی بود که در کشتی مانده بود. فریاد زد: تو هم خودت را به آب بینداز جوان.
محمد جوابی نداد. دهانش از ترس تلخ شده بود. جرأت هیچ حرکتی را نداشت. عثمان فریاد میزد و به مسافران کشتی ناسزا میگفت و آنها با تلاش به همدیگر کمک میکردند و به سرعت از کشتیها دور میشدند. ناخدا تردید محمد را که دید دستش را گرفت و گفت: کمکت میکنم مرد… شهامت داشته باش. اینها دنبال جوان برای سربازی اجباری میگردند. به چنگشان بیفتی کارت تمام است.
محمد از شدت ترس اصلاً عکسالعملی نشان نداد اما کلمات سربازی، اجبار، جنگ… او را بیشتر به وحشت انداخت. ناگهان سکوت سهمگین و ترسآلود درونش شکست. با تمام وجودش فریاد زد:
ـ یا صاحبالامر… چرا به دادم نمیرسی؟ مگر نمیبینی راه به جایی ندارم…
و داغی قطرات اشک را روی گونههای آفتاب سوختهاش حس کرد… راه به جایی نداشت. ناگهان مرد عربی را دید که از میان رفت و آمد سربازان از پلههای کشتی بالا آمد، دست او را گرفت و گفت: با من بیا.
محمد بیاختیار دستش را در دست او گذاشت. گرمی و لطافت دست او، احساس آرامش شیرینی را به دل او هدیه کرد. بیهیچ حرفی به راه افتاد. مرد عرب، محمد را از بین سربازان رد کرد و با هم از کشتی پیاده شدند و هیچکدام از آنها مانع آن دو نشدند. از کنار عثمان هم رد شدند، اما گویی بر چشمان غضبناک او پردهای کشیده شده بود. سربازان هم انگار اصلاً آن دو را نمیدیدند. پای محمد که به ساحل رسید، نفس راحتی کشید و ایستاد.
مرد عرب گفت: میخواهی کجا بروی؟
محمد که هنوز در بهت عبور از بین سربازان عثمان بود، چند لحظه مردد ماند. حالا که از کشتی پیاده شده بود، به کجا میتوانست برود؟ به خاطرش آمد تنها آشنایی که در این ناحیه دارد، شوهر خواهرش هادی است که ممکن است بتواند وسیله ادامه سفرش به بغداد را فراهم کند. رو به مرد عرب کرد و گفت:
ـ به آبادی «کوت» میروم. دامادمان آنجاست.
مرد عرب رو برگرداند و به راهی خاکی که از آن نزدیکی میگذشت اشاره کرد و گفت:
ـ این راه کوت است، برو.
محمد دست در جیبش کرد و مبلغ ناچیزی پول درآورد و گفت: بیش از این پولی ندارم. دستم تهی است، ولی از من بپذیر. تو مرا نجات دادی و این کمترین چیزی است که دارم و میتوانم به تو بدهم.
مرد عرب گفت: من توقعی ندارم و پول نمیگیرم.
محمد جا خورد. فکر کرد چون پول خیلی کم بود او این حرف را زد. رو برگرداند و به کشتی اشاره کرد که بگوید هر چه داشته آنجا جا گذاشته و وقتی آمد به مرد بگوید، دید اثری از او نیست. اطرافش را نگاه کرد. در آن ساحل هیچ نشانی از او نبود. برای اینکه دوباره به دام سربازان نیفتد به راه افتاد و بر سرعت قدمهایش افزود و ذهن آشفته و خستهاش از کاری که مرد عرب برایش کرده بود غافل شد.
در خانه خواهرش را محکم کوبید. هادی خودش در را باز کرد. با دیدن چهره خسته و خاکآلود او جا خورد و گفت: تو اینجا چه میکنی؟
محمد دستش را به آستانه در تکیه داد و گفت: با کشتی راهی بغداد بودیم که بین راه بصره بغداد، سربازان حکومتی مانع ادامه سفرمان شدند.
هادی دست او را گرفت و گفت: اینها همه از آتش جنگ است. حالا بیا تو کمی استراحت کن.
محمد آهی کشید و گفت: استراحت؟! تا به خانه نرسم، آرامش ندارم. کمکم کن بتوانم به بغداد بروم.
هادی گفت: باشد… به روی چشم. تو کمی تأمل کن. خواهرت حتماً از دیدنت خوشحال میشود.
سرش را به طرف حیاط برگرداند و صدا زد: فاطمه… بیا ببین که آمده؟ محمد، محمد…
فاطمه شتابان از اتاق بیرون آمد: سلام محمد! در این اوضاع آشفته چطور به اینجا آمدهای؟
هادی گفت: بگذار نفسی تازه کند همه چیز را خودش میگوید. سربازان حکومتی گویا مانع حرکت کشتیشان شدهاند.
محمد به اتاق رفت. خسته و درمانده دراز کشید. بعد از آن همه دلهره و اضطراب و پیادهروی، دیگری نای نشستن نداشت. فقط سرش را بلند کرد و گفت: هادی فکری بکن.
هادی گفت: تا تو استراحتی بکنی آمدم.
و به سرعت از خانه بیرون رفت. فاطمه نگران کنار محمد نشست و پرسید: جانم به لب رسید، حرف بزن.
محمدماجرایورشکستگیوکسادیکارشرا گفت و اینکه حالا دیگر ناچار شده دست خالی به خانه برگردد.
فاطمه دل نگران بلند شد تا چیزی برای خوردن او مهیا کند. وقتی به اتاق برگشت دید از شدت خستگی به خواب رفته است. ساعتی نگذشت که با صدای در خانه از خواب بیدار شد. هادی بود که به خانه برگشته بود. با دیدن او از جا بلند شد. هادی برایش حیوانی کرایه کرده بود تا او را به بغداد برساند. بدون تأمل آماده حرکت شد. بیش از این تحمل دوری از خانوادهاش را نداشت.
صدای گریه پسرش از خانه به گوش میرسید. شنیدن صدای گریه او، زانوهایش را سست کرد. با شتاب پیاده شد و در زد. لحظهای نگذشت که مادر پیرش، در را به رویش باز کرد. سر و وضع آشفته و چهره خسته محمد مادر را وحشت زده کرد. محمد سلام کرد. مادر دست او را گرفت و گفت: سلام پسرم. کجا بودی این همه مدت؟…
محمد پا به حیاط خانه گذاشت. بیقرار دیدن حمیده و پسرش بود: چه بگویم مادر؟… قصهاش مفصل است. و با شتاب به اتاق رفت. با دیدن صورت تکیده و لاغر حمیده دلش فرو ریخت. حمیده او را که دید نیم خیز شد، اما خیلی زود نشست. آنقدر بیمار بود که قادر به ایستادن نبود. پسرشان گریه میکرد و حمیده نمیتوانست او را آرام کند. بغضش ترکید و به صدای بلند شروع به گریه کرد. محمد جلو رفت کنار بستر حمیده زانو زد. نوزاد را از او گرفت و بوسید. او هم رنگ پریده و رنجور بود. مادر که حال آن دو و بیقراری نوزاد را دید، او را از محمد گرفت و از اتاق بیرون برد تا شاید آرام گیرد. تمام صورت حمیده پر از اشک بود. محمد دستهای رنجور و تبدار او را در دست گرفت و گفت: چه به روزت آمده؟
حمیده جوابی نداد. فقط دلش میخواست محمد را نگاه کند و گریه کند. محمد دستهای او را به صورتش نزدیک کرد. لبهای خشکیدهاش را بر روی دستهای داغ او گذاشت و آنها را بوسید و نالید: من تمام سعی خودم را کردم… من مرد خوبی برای تو نیستم حمیده…
حمیده لبهایش را به دندان گرفت و گفت: نه محمد… جنگ و قحطی که گناه تو نیست.
محمد سرش را به زیر انداخت و گفت: من نتوانستم کاری بکنم. هر چه داشتم در کشتی جا ماند. سربازان حکومتی به سراغمان آمدند و مرد عربی مرا از بین جمعیت نجات داد. نفهمیدم که بود و از کجا آمد، اما اگر نیامده بود یا در آب دجله غرق میشدم یا سربازان مرا با خودشان برده بودند.
حمیدهکمیآرام گرفت: مهم این است که خودت زنده و سالم هستی. دوباره همه چیز را از اول شروع میکنی.
محمد در چشمان اشکآلود حمیده خیره شد و گفت: من ورشکستهام حمیده میفهمی یعنی چه؟
حمیده رو برگرداند: نه… نمیفهمم ورشکستگی یعنی چه، ولی میفهمم که بودن تو در خانه یعنی چه و همین برایم کافیست. قول بده، قول بده اگر از گرسنگی هم میمیریم در کنار هم باشیم و بعد از این هرگز ما را ترک نکنی.
محمد حرفی نزد. حمیده دستش را تکان داد: قول بده محمد، قول بده. همین که تو در خانه باشی حال من هم خوب میشود. بگو که میمانی، بگو که تنهایمان نمیگذاری… بگو…
محمد نگاهش کرد. چشمان اشکآلود هر دو درخشید. مادر نوزاد را که آرام خواب رفته بود، به اتاق آورد و کنار حمیده خواباند وگفت: این بچه از گرسنگی گریه میکرد. پسرم فکری بکن… حمیده مریض است. محمد شرمسار سر به زیر انداخت…
بعد از سه ماه، در دکان را باز کرد. در نالهای کرد و روی پاشنه چرخید. دکان خالی و پر از گرد و غبار بود. چهار پایهای چوبی یک گوشه افتاده بود و در قفسهها هیچ جنسی نبود. در آن وانفسای جنگ و قحطی، کسی قدرت خرید پارچه ابریشمی را نداشت و او هم به غیر از این دکان بافندگی ابریشم که از پدرش برایش مانده بود هیچ سرمایهای نداشت. در دکان را نیمه باز گذاشت تا کسی از رهگذران او را با این حال و روز نبیند.
در بازار طلبکاران زیادی داشت که منتظر باز شدن دکانش بودند. اگر چه وضع تمام بازار بد بود، اما او به خاطر بسته بودن سه ماهه دکانش، یک ورشکسته تنها بود و تنها چیزی که برایش مانده بود، چرخ بافندگی بود که آن هم بدون ابریشم، یک دستگاه بیخاصیت بود که تار عنکبوت آن را پوشانده بود.
گوشه در را به اندازه ورود روزنی از نور باز گذاشت و یک گوشه کز کرد و نشست. عقلش به جایی نمیرسید. هیچ راهی برای رهایی از این وضع نداشت. حمیده به شدت بیمار بود و نیاز به دارو و غذا داشت و پسرشان از گرسنگی گریه میکرد و چیزی در خانه نبود که او را سیر کند. کسادی بازار هم چیزی نبود که حل آن در توان او باشد. دیگر امکان قرض گرفتن از کسی را هم نداشت؛ چرا که نه قدرت پس دادن آن همه بدهی را داشت و نه وجهه و اعتباری. همه میدانستند از شدت تنگنا، راهی عسکریه شده بود و حالا هنوز کسی از برگشتن او به بغداد خبر نداشت. سرش را روی زانوهایش گذاشت. چهره بیمار حمیده و گریههای پسرش از پیش چشمانش دور نمیشد. در دل نالید:
ـ یا صاحبالزمان میدانی که بیپناهم، بدون پشتوانه و یاورم. اگر زن و بچهام از بیماری و گرسنگی بمیرند، چه خاکی بر سرم بریزم و بدون آنها چه کنم؟ اصلاً مردی که نتواند به خانوادهاش یک وعده غذای سیر بدهد به چه دردی میخورد؟…
نجواهای آرامش میان هق هق گریه گم شد. خودش را سرزنش میکرد و از آن همه ناتوانی خودش به ستوه آمده بود که ناگهان صدای پایی شنید که نزدیک میشد. خودش را جمع و جور کرد و به سرعت با گوشه دستارش اشک صورتش را پاک کرد. صدای پا پشت در قطع شد و سایهای از روزن در مانع ورود نور به دکان شد. هر کس بود پشت در او توقف کرده بود. نفسش را در سینه حبس کرد و در دل بر خودش لعنت فرستاد که چرا در را کاملاً از تو نبسته. لحظهای نگذشت که دستی به در خورد و در نالهای کرد و باز شد. نور به صورتش تابید. زنی را با چادر عربی و نقاب زده در آستانه در دید. نیمخیز شد. این زن هر که بود نمیتوانست طلبکار باشد. اما یک آن به ذهنش رسید ممکن است زنف یکی از طلبکارانش باشد و جلوتر از شوهرش آمده تا او را غافلگیر کند.
داشت با خودش کلنجار میرفت که زن دستش را جلو آورد و گفت: کاغذی از پسرم رسیده. آن را برایم میخوانی؟
یک لحظه آرام گرفت. اما نفهمید این زن چرا این همه دکان باز را رها کرده و به سراغ این دکان خالی آمده.
بلند شد. خاک لباسش را تکان داد و گفت: چشم.
زن دکان خالی را که دید گفت: جوان تو که آه در بساط نداری. چرا بیکاری؟
محمد شرمنده گفت: با وضع جنگ و کسادی بازار کسی چیزی نمیخرید تا هر چه داشتم تمام شد.
زن نگاهی به اطراف دکان انداخت و گفت: ولی چرخ بافندگی خوبی داری. حتماً ابریشمهای خوبی با آن میبافی.
محمد آهی کشید و گفت: روزگاری که دکانم رونق داشت، بهترین لباسهای ابریشمی بغداد را میبافتم. اما الا´ن یک نخ ابریشم هم ندارم.
زن به طرف در برگشت و گفت: من بیست لیره به تو به عنوان قرضالحسنه میدهم. برو ابریشم تهیه کن و بیا دکانت را رونق بده. هر وقت پولم را خواستم ده روز جلوتر به تو خبر میدهم…
دهان محمد از تعجب باز ماند. بیست لیره؟ نتوانست حرفی بزند. اما، زن اصلاً توجهی به تعجب و شگفتی او نکرد وگفت: کاغذم را هم بده. باشد یک فرصت دیگر.
محمدهمانطوربهتزدهاو را نگاه میکرد گفت: شما مراازکجامیشناسید؟چطوربه من بیست لیره میدهید؟
زن گفت: تو کارت به این کارها نباشد. تو برای سرمایه کار، پول میخواهی، من هم به تو پول میدهم. من باید حرف از شناخت و اعتماد بزنم، حرفی ندارم آنوقت تو…
محمد دستپاچه گفت: نه من… من از بس که خوشحال شدم… نمیدانید چقدر…
زن حرفش را قطع کرد و گفت: من فردا همین موقع بیست لیره را برایت میآورم.
برگشت و از در دکان بدون هیچ حرف دیگری بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
ماهنامه موعود شماره ۳۴