… کسی میگرید
در من کسی آهسته و آهسته میگرید بر غربت هر عاشقی پیوسته میگرید
وقتی که راهی میشود محکوم بر بنبست در من کسی بر هر چه راه بسته میگرید
وقتی علی در انتشار عشق تنها شد سر میبرد در چاهی و دلخسته میگرید
بغض گلوگیری شکسته قامت دل را در من کسی بر قامت بشکسته میگرید
وقتی اذان مغرب آدینه را خواندند خم میشود هر سروی و بنشسته میگرید
حتی در و دیوار هم در اضطرار غم همراه با محراب و هر گلدسته میگرید
دیریست دل غرق غم و چشم انتظار تست
در مــن کســی آهسته و آهسته میگرید
بوی خدا و عشق
مولای من ای از تبار آب و باران روح لطیف سبز هر فصل بهاران
در التهاب لحظههای بی تو بودن همچون یتیمانیم، سر در گریبان
سوز دل یاران شفایش یک نگاه است از سوی تو ای گمشده از چشمهامان
مولای من، مولای من! آتش گرفتم چون هیمهای سوزان میان باد و طوفان
پای برهنه، میروم در وادی عشق مقصد تویی ای آرزوی هر مسلمان!
در ازدحام اشک و غم با شب نشستم شاید ترا یابم ترا ای ماه تابان!
قصد زیارت میکنم یارب مدد کن تا بشنوم من از حبیبت صوت قرآن
درد آشنایم با شما ای سوته دلها لطف خدا را دیدهام در ندبههاتان
آدینهها بوی خدا و عشق دارند آدینه صبحی میرسی خورشید رخشان
زهرایزدانپناه ـ کرمان
تشنه دیدار
دلبرا کیست که سرگشته و بیمار تو نیست عاشق و شیفته روی چو گلنار تو نیست؟!
کیست کز شوق نبندد به سر زلف تو دل کیست جانا به حقیقت که گرفتار تو نیست؟!
کیست جان را چو غباری مفشاند به رهت کیست از قطره و دریا که خریدار تو نیست؟!
عالمی را دل و دین، بسته خال لب توست نتوان گفت که صید دل و جان کار تو نیست
نیست از مشت گلافزون، به خدا ای همه جان دل، که در تیررس دیده بیمار تو نیست
خاک بر آن دهنی که سر شیدایی و عشق گفتوگویش تو و کوی تو و بازار تو نیست
دل شوریده عشّاق به یاد تو تپد خون شود ساحت آن دل که گرفتار تو نیست
دل و جان سوخته از آتش عشقت «مشعل» کی توان گفت، ز جان عشق رخسار تو نیست
دوختــه چشــم براهت همـه بیـدار دلان
کور آن دیده که او تشنه دیدار تو نیست
یونس محمدی ـ مرند
در انتظار…
دل داغدار توست!
جان بیقرارف توست!
ای وسعتف حضور،
هستی مدار توست!
وی روحف زندگی،
خفرّم بهار توست!
چشم و دل جهان،
حیران ز کار توست!
عالم به لطف حق،
در انتظار توست!
اللّهاکبر…
ای مهر و ای ماه، اللّهاکبر!
وی بر دلم شاه، اللّهاکبر!
(مهدی) گفل ما، با قدرتف (لا)،
میآیی از راه، اللّهاکبر!
نورف دل وجان، سروف خرامان،
ای یارف اللّه، اللّهاکبر!
در انتظارت، ای (صاحب الامر)،
ما میکشیم آه، اللّهاکبر!
از حالف یاران، با داغف هجران
هستی تو آگاه، اللّهاکبر!
در اوجف غمها، ای همرهان را،
هر لحظه همراه، اللّهاکبر!
میآید از عرش، بوی (محمد)،
این است دلخواه، اللّهاکبر!
وقتف ظفهور است، گاه حضور است،
ای مهر و ای ماه، اللّهاکبر!
محمدکریم جوهری (عاشق کرمانشاهی)
بیا مهدی…
بیا ساقی مرا یک لحظه دریاب بیا بیدار کن ما را از این خواب
بنوشانم از آن ساغر که هر جا دهی بر بندگان نیک فردا
به آن مستان که هر لحظه خمارند کنار باغ ساقی می گفسارند
همان مستان که از جام «الست»اند که آنها بی می و با می چو مستند
همان مستان که مصداق حضورند همان مردان که در فکر ظهورند
ظهور منجی عالم که مهدی است همان که رهبر مولا خمینی است
زبان مهدی گو و دل بیقرار است کجا دیگر کنون وقت قرار است
بیا مهدی جهان در انتظار است برای دیدنت ساعت شمار است
بیا سقّای دین، یار پیمبر بیا مهدی که ما هستیم مضطرّ
بیا ما عاشق و چشم انتظاریم که ما بر کوی ساقی سرگذاریم
بیا ای ذوالفقار دین اسلام بیا ای خودپرستی را تو اتمام
بیا و دست ما بیچارگان گیر بیا سَر دفه نوا و بانگ تکبیر
که من مهدی زهرای جهانم که من منجی آن بیچارگانم
ندای کربلا باشد پیامم که اکنون آمده وقت قیامم
من آن سقّای دشت نینوایم برای این جهان تنها پناهم
کجاست آن اکبر و قاسم که اکنون وضو گیرند در دریاچه خون
الا ای یــار مــن برخیز از خواب
که این گیتـی فرو رفته به گرداب
مرضیه بیات
خضر عرصه عرفان
مرا رها کن از این رنجهای سودایی مرا ببر به دیارف صفا و شیدایی
بیا بیا که دلم خون شد از جدایی تو بیاور از خفمف چشمانف خود، طَهورایی
همیشه عمقف دلم زخمی از شکایتف توست بیاور از رخ خود، مرهمف مسیحایی
«به کوی میکده گریان و سرفکنده روم» بفدان افمید که نوشم شرابف مینایی
شرابف نابف لقای توحور و جنّاتمّ بهشتف من! بفتف من! تو همیشه زیبایی
شکسته بال و پرم ای هفمای رحمتف حق! توخود مرا برسان تا به اوج بینایی
تو خضر عرصه عرفان و عشق و تجریدی تو آشیانه توحید و پیرف دانایی
همیشه غرق گناهم، تو پاک و معصومی برون کفن از دلف من، عفلقههای دنیایی
منم که «محسنم» امّا شکسته بالف دلم بیا که بر دلف بشکستهام مفداوایی
چند رفباعی… برای موعود مهربان
جانا ز چه رو ز دیدهها پنهانی؟ ای آنکه تو ذکرف حلقه مَستانی!
عالم همه جسم است و تو آن را جانی دردف دلف دردمند را میدانی
*
ای دوست اگر تو را نبینم چه کنم؟ از باغف رفخت گفلی نچینم چه کنم؟
بنما نظری که تشنه دیدارم از دست برفته دل و دینم چه کنم؟
*
جانم به فدای دوستدارانت باد دل، مستف شرابههای چشمانت باد
دیوانه و مست و محوف رخسارف توام دیوانه مست از سوارانت باد
*
ای چهره تو آینه روی خدا! ای قبله نما ابروی تو سوی خدا!
عطر همه گفتههای تو بوی خدا! خوی تو بود نشانه خوی خدا!
محسن رجبی تهرانی ـ قم
همین امروز یا فردا…
آری
همین امروز و فرداها
کسی از نسل آدم
با سوارانی سراسر هیبت و شوکت
به حیرت
بر گروه غافل و تاتار میتازد
و چه شوم است آن لحظه
که این بد مردم بیگانه از دین و جوانمردی
به این چابک سوار مشرقی
در گیروداری سخت و پولادین
ز چهره رنگ میبازند
آری
همین امروز و فرداها
همان موعود خوش اقبال و خوش سیرت
به مرز باور و تردید میآید
و ما خسته
نه خسته بلکه گویا سخت دلبسته
چشم در راه افق داریم
و همرنگ درختانی
که در دیماه میپایند
میمانیم
آری
همین امروز و فرداها
که آن سبزینه پوش آید
دگر رنگ افق رنگی دگر گیرد
به رنگ خون
و ما خاموش و در حسرت
همه مبهوت سر تا پای
و آن روز انتظارش را
به گل ما جشن میگیریم
و چون شور غزل
شیواترین نوع غزل را
از زبان قمری سرمست
میخوانیم
و میمانیم تا فردا
سرودی دلکش از
برگشت آن
دلخواه
بسراییم.
هادی صالحآبادی ـ سبزوار
عطش نهفته
چه شبی است یارب اکنون که دلی گرفته دارم به رخ و لب چو لعلش عطش نهفته دارم
شب و دوری وصالش، نه فقط خیال من هست که هزار عاشق امشب همه دل شکسته دارم
اگرم به اشک دیده رخ خود همی بشویم سزدم که من دل خود به رخش شکفته دارم
به کجا میئی فروشی، که بگیرم از تو جرعه می وصل از تو نوشم، و جهان گسسته دارم
لب او شکر فروش است، بگذار تا ببوسم که کمی بگیرم آرام، که غم نگفته دارم
تو مدد نما که امشب به لباس او زنم چنگ که در این میانهام وه که چه پای خسته دارم
رمضانعلی رشیدپور
طبس گلشن روستای اسفندیار
ماهنا مه موعود شماره ۳۳