«بیداری اعراب» احتمالاً نشانه بزرگترین چالش راهبردی است که در طول دههها پیش روی سلطهجویی امریکا قرار داشته است. نتیجه احتمالی این امر میتواند آمیزهای از راهبردهای چندگانه و همزمان شامل «دموکراسیسازی»، سرکوب، مداخله نظامی و بیثباتسازی باشد. در اینجا نیز در نظر گرفتن یک راهبرد برای کل منطقه میتواند خطا باشد، بلکه باید بر اساس تحولات و میزان پیشرفت صورت گرفته در «بیداری» مورد نظر، هر کشور را به طور جداگانه ارزیابی کرد.
اندرو گوین مارشال
چکیده
نویسنده این مقاله در ادامه قسمت نخست، به تشریح راهبردی میپردازد که چندسال قبل، شورای روابط خارجی امریکا برای ایجاد تغییرات تحولی و نه انقلابی، در کشورهای عربی تدوین کرده بود. نویسنده توضیح میدهد با خیزش مردم بسیاری از کشورهای عربی، ممکن است در نگاه اول به نظر آید این تحولات، نتیجه به اجرا گذاشته شدن این راهبرد در طول سالهای گذشته است. با بررسی دقیقتر، نادرستی چنین تحلیلی مشخص میشود. البته نادیده گرفتن نقشآفرینی امریکا در این تحولات نیز سادهانگارانه است.
نویسنده این مقاله پیشنهاد میکند در تجزیه و تحلیل قیامهای مردمی در کشورهای عربی، بهتر است رویکرد سیاه یا سفید را کنار گذاشت و با نگاهی چند وجهی به سراغ آنها رفت. در مواردی میتوان ردپای راهبرد موردنظر امریکا را در این تحولات مشاهده کرد، ولی در بسیاری موارد همچون شتاب و دامنه تحولات، پیداست که دولت امریکا، غافلگیر و سردرگم شده است.
مرور اجمالی
در بخش اول این سلسله مطالب، ماهیت در حال تغییر جهان عرب را تجزیه و تحلیل کردم که در نتیجه «بیداری سیاسی جهانی» در حال تجربه یک خیزش هستند. در نهایت، ارزیابی کردم که این تحولات به طور بالقوه میتوانند درد و رنجهای زایش یک انقلاب جهانی باشند، ولی وضعیت، پیچیدهتر از آن است که در نگاه اول به نظر میرسد.
با گسترده شدن قیامها در سطح جهان عرب، بسیاری از ناظران غافلگیر شدهاند، ولی این مطلب در مورد سیاست خارجی و تشکیلات راهبردی امریکا مصداق ندارد. اکنون چند سالی هست که طغیانی مردمی علیه دیکتاتوریها و رژیمهای سرکوبگر برخوردار از حمایت امریکا وجود داشته است. همزمان با آن، استراتژیست ژئوپلتیک برجسته، زبگینو برژینسکی مفهومیگسترده را از وقوع یک «بیداری سیاسی جهانی» مطرح کرده است. در جریان این بیداری سیاسی جهان، تودههای مردم در سراسر جهان (بهویژه جوانان تحصیلکرده محروم «جهان سوم»)، فعالانه نسبت به انقیاد، نابرابری، بهرهبرداری و سرکوب خود، آگاه شدهاند. این «بیداری» عمدتاً ناشی از انقلاب اطلاعات، فنآوریهای ارتباطاتی از جمله رادیو، تلویزیون و مهمتر از همه، اینترنت و رسانههای اجتماعی است. برژینسکی به درستی، این «بیداری» را بزرگترین تهدیدی معرفی کرده است که متوجه نخبگان صاحب منافع منطقهای و بینالمللی شده است که امریکا در رأس سلسلهمراتب جهانی آن قرار دارد.
این وضعیت سبب شد مقامهای امریکا راهبردی امریکایی برای جهان عرب تدوین کنند که از روی راهبردهای مشابه اجرا شده در دهههای اخیر در دیگر مناطق جهان، نمونهبرداری شده است. هدف آن نیز ترویج «دموکراسیسازی» از طریق برقراری پیوندهای نزدیک با سازمانهای جامعه مدنی، رهبران گروههای مخالف، منابع رسانهای و سازمانهای دانشجویی است. هدف این راهبرد، ترویج یک دموکراسی عربی ارگانیک از مردم و برای مردم نیست، بلکه بیشتر، ترویج «دموکراسیسازی» تحولی است که در آن، خودکامگان قدیمیبرخوردار از حمایت راهبردی امریکا، به نفع نظام دموکراتیک نولیبرال برکنار میشوند و جای خود را به یک دموکراسی به همراه نهادهای کاملاً مشهود آن (انتخابات چند حزبی، رسانههای خصوصی، پارلمان، قانون اساسی، جامعه مدنی فعال و غیره) میدهند. با این حال، قدرتمداران درون این نظام سیاسی دموکراتیک، همچنان فرمانبردار منافع اقصادی و راهبردی امریکا باقی میمانند و از خواستههای دیکته شده صندوق جهانی پول، بانک جهانی، حمایت از سلطه نظامی امریکا در منطقه و «گشایش» اقتصادهای عرب برای «همگرا شدن» با اقتصاد جهانی پیروی میکنند. از این رو «دموکراسیسازی» به راهبردی بسیار ارزشمند برای حفظ سلطه تبدیل میشود؛ یک بازگویی مدرن از «بگذارید کیک را بخورند!»؛ به مردم «تصویر» دموکراسی را بدهید و یک دیکتاتوری وابسته را با نخبگان جدید برقرار و حفظ کنید. به این ترتیب، دموکراسی به مفهومی پوچ تبدیل میشود که در آن، «مشارکت» مردم را به معنای رأی دادن بین جناحهای رقیب گروه نخبه حاکم میتوان تفسیر کرد که همگی از فرمان واشینگتن پیروی میکنند.
این راهبرد، مزیتهای خود را در حفظ قدرت امریکا در منطقه نیز نشان داده است. دیکتاتورها در راهبرد ژئوپلتیک، مصارف خود را دارند، ولی گاهی ممکن است از قدرت امپریالیستی مستقل شوند و به دنبال تعیین مسیری برای کشورشان، جدای از منافع امریکا بروند و در نتیجه، برکناری آنها از قدرت چالشبرانگیزتر شود (مثل صدام حسین). با وجود ساختار «دموکراسیسازی»، تغییر احزاب و رهبران حاکم، از طریق درخواست برای برگزاری انتخابات و پشتیبانی از احزاب مخالف، بسیار سادهتر میشود. پایین کشیدن یک دیکتاتور به نسبت «تغییر دادن نگهبان» در یک نظام دموکراتیک لیبرال، همیشه اقدامی مخاطرهآمیزتر به شمار میرود.
با این حال، باز هم وضعیت در جهان عرب، پیچیدهتر از این بازنگری مختصر است و دغدغههای راهبردی امریکا، ظرفیتهای دیگری هم دارد که باید به آنها توجه کرد. استراتژیستهای امریکایی از تهدید فزاینده برای ایجاد بیثباتی در منطقه و نیز نارضایتی روزافزون اکثریت مردم آن به خوبی آگاهند. با این حال، آنها بیشتر به سمت هدف «دموکراسیسازی» از طریق تحول و نه انقلاب گرایش دارند. از این نظر، قیامهای رخ داده در سطح جهان عرب، چالش راهبردی بزرگی را متوجه امریکا میکنند. این قیامها پیوندهایی با جامعه مدنی و دیگر سازمانها برقرار کردهاند، ولی توانایی لازم را برای تثبیت، سازماندهی و بسیج شدن ندارند. به طور خلاصه، به نظر میرسد امریکا به این زودی، آمادگی رخ دادن این قیامها را نداشت. مقیاس و رشد سریع اعتراضها و قیامها، وضعیت را بسیار پیچیدهتر میکند؛ چون فقط در یک کشور رخ ندادند، بلکه کل منطقه (و شاید اگر نگوییم از نظر راهبردی، مهمترین منطقه جهان، یکی از مهمترین آنها) را دربرگرفتهاند. بنابراین، آنها باید کشور به کشور، این وضعیت را ارزیابی و سپس اقدام کنند.
خطری که احتمال تکرار آن در جهان عرب با الهام از گرایشهای مطرح در امریکای لاتین در طول بیشتر از دو دهه گذشته وجود دارد، رشد دموکراسی تودهای است. اعتراضهای جاری، صف گستردهتری از جامعه را کنار هم قرار داده است، مانند: جامعه مدنی، دانشجویان، فقیران، اسلامگرایان، رهبران گروههای مخالف و غیره. به این ترتیب، امریکا با پیوندهایی که با بسیاری از این بخشها دارد (چه آشکار و چه پنهان) اکنون باید درباره اینکه از چه کسی حمایت کند، دست به انتخابهای زیادی بزند.
عامل دیگری که به صورت باورنکردنی اهمیت دارد و باید آن را در نظر گرفت، مداخله نظامی است. امریکا روابط مستحکمیبا ارتشهای این منطقه برقرار کرده و کاملاً مشهود است که اقدامات نظامی در تونس را زیر نفوذ خود دارد. واکنش موقعیتی قدرت امپریالیستی، معمولاً پشتیبانی از نیروهای نظامی، تسهیل وقوع یک کودتا یا استفاده از سرکوب است. در اینجا نیز این راهبرد را باید در مورد هر کشور به طور جداگانه بررسی کرد. با وقوع یک قیام مردمی، سرکوب نظامی احتمالاً موجب تشدید نارضایتی و مقاومت مردمی میشود. بنابراین، استفاده راهبردی از نفوذ نظامی، الزامی میشود.
این بحث، ما را به احتمال انتخاب «گزینه یمن»، یعنی جنگ و بیثباتی نیز میرساند. هر چند این گزینه، پیآمدهای منفی خود را نشان داده است (به طور خاص، در برانگیختن یک قیام گستردهتر و تندروانهتر)، دست زدن به اقدامات رزمی آشکار و پنهان و بیثباتسازی کشورها و مناطق، در محافل راهبردی امریکا، جزو محرمات نیست. در واقع، این راهبرد از زمان ظهور «جنبش جنوب» در سال ۲۰۰۷ در یمن به کار گرفته شده است. جنبش جنوب، جنبشی آزادیخواهانه است که به دنبال جدایی از حکومت دیکتاتوری و مورد حمایت امریکا است. اندکی بعد از ظهور جنبش جنوب، سر و کله القاعده نیز در یمن پیدا شد که مشوّق امریکا برای دست زدن به مداخله نظامیبود. نیروهای نظامییمن که امریکا آنها را مسلح کرده و آموزش و کمکهای مالی را در اختیار آنها قرار داده است، از توان خود در تلاش برای در هم شکستن جنبش جنوب و نیز جنبش شورشی دیگری در شمال این کشور استفاده کردهاند.
به طور خلاصه، «بیداری اعراب» احتمالاً نشانه بزرگترین چالش راهبردی است که در طول دههها پیش روی سلطهجویی امریکا قرار داشته است. نتیجه احتمالی این امر میتواند آمیزهای از راهبردهای چندگانه و همزمان شامل «دموکراسیسازی»، سرکوب، مداخله نظامی و بیثباتسازی باشد. در اینجا نیز در نظر گرفتن یک راهبرد برای کل منطقه میتواند خطا باشد، بلکه باید بر اساس تحولات و میزان پیشرفت صورت گرفته در «بیداری» مورد نظر، هر کشور را به طور جداگانه ارزیابی کرد.
راهبرد شورای روابط خارجی برای «دموکراسیسازی» در جهان عرب
شورای روابط خارجی، اتاق فکر اصلی در زمینه سیاست خارجی در امریکا و یکی از نهادهای محوری در گرد هم آوردن نخبگان امریکایی از تمام بخشهای مهم جامعه (رسانهها، مجامع دانشگاهی، ارتش، اطلاعات، دیپلماسی، شرکتها، سازمانهای غیردولتی، جامعه مدنی و غیره) است که در آن، نمایندگان یاد شده برای رسیدن به اجماع در مورد مسائل عمده مرتبط با منافع امپریالیستی امریکا در اطراف و اکناف جهان، با یکدیگر همکاری میکنند. شورای روابط خارجی معمولاً راهبردهایی را برای سیاستهای امریکا تعیین میکند و نفوذ شدیدی در محافل سیاستگذاری دارد که بازیگران کلیدی آنها تقریباً همیشه از اعضای خود شورای روابط خارجی هستند.
این شورا در سال ۲۰۰۵، گزارش کارگروهی را درباره راهبرد جدید امریکا برای جهان عرب با عنوان «در حمایت از دموکراسی عربی: چرا و چگونه؟» منتشر کرد. رؤسای مشترک این کارگروه، مادلین آلبرایت و وین وبر بودند. آلبرایت در اولین دوره ریاست جمهوری بیل کلینتون، سفیر امریکا در سازمان ملل متحد و در دومین دوره ریاست جمهوری کلینتون، وزیر امور خارجه وی بود. به این ترتیب، او نقشهای حساسی در هدایت و واکنش به تجزیه یوگسلاوی و نسلکشی رواندا و جنگ داخلی پس از آن و نسلکشی در جمهوری دموکراتیک کنگو داشت و بر تحریمهای وضع شده از سوی سازمان ملل بر عراق نظارت میکرد. در سال ۱۹۹۶، در گفتوگوی آلبرایت با برنامه «شصت دقیقه»، وقتی از او پرسیدند که این تحریمها سبب مرگ بیشتر از پانصد هزار تن از کودکان زیر پنج سال عراقی شده است، جواب داد: «به نظر ما، این بهایی است که ارزشش را دارد».
آلبرایت کار خود را از دانشگاه کلمبیا آغاز کرد. او در آنجا زیر نظر زبگینو برژینسکی تحصیل میکرد که نظارت بر پایاننامه او را بر عهده داشت. برژینسکی، عضو شورای روابط خارجی بود و در سال ۱۹۷۳ به همراه دیوید راکفلر بانکدار، کمیسیون سهجانبه را پایهگذاری کرد. وقتی جیمیکارتر در سال ۱۹۷۷ به ریاست جمهوری رسید، چند تن از اعضای کمیسیون سهجانبه را که خودش نیز جزو آنان بود، با خود به دولتش آورد، ولی برژینسکی را به عنوان مشاور امنیت ملی خود برگزید. برژینسکی در آن زمان در اداره امنیت ملی خود، شغلی را به آلبرایت پیشنهاد کرد. او چند تن از دیگر مقامهای کلیدی را نیز به این شورا آورد، از جمله ساموئل هانتیگتون و رابرت گیتز که بعدها به سمت قائم مقام معاون مشاور امنیت ملی، مدیر سیا و امروزه به وزارت دفاع دولت اوباما گماشته شده است. همانگونه که دیوید راتکوپف، عضو پیشین شورای امنیت ملی در کتاب خود درباره تاریخچه این شورا نوشته است، «کارکنان برژینسکی در شورای امنیت ملی همگی تا امروز نسبت به رئیس پیشین خود وفادار بودهاند.» امروزه آلبرایت در هیئت مدیره شورای روابط خارجی و هیئت امنای «مؤسسه آسپن» انجام وظیفه میکند و ریاست «مؤسسه دموکراتیک ملی در امور بینالمللی» را نیز بر عهده دارد؛ سازمانی که تلاش خود را وقف ترویج و تأمین کمکهای مالی به «دموکراسی» مورد حمایت امریکا در گوشه و کنار جهان کرده است. به تازگی، آلبرایت ریاست کمیتهای را در ناتو بر عهده گرفته که «مفهوم راهبردی» جدید ناتو را برای دهه آینده تدوین کرده است.
رئیس دیگر کارگروه شورای روابط خارجی برای تهیه گزارش درباره دموکراسی عربی، وین وبر، سناتور پیشین امریکایی است که در هیئت مدیره این شورا خدمت کرده و یکی از اعضای هیئت مدیره «تلاش ملی برای دموکراسی» است. این سازمان پیشتاز امریکایی تلاش خود را وقف «تغییر رژیم دموکراتیک» در اطراف جهان و پیشبرد منافع راهبردی امریکا کرده است. دیگر اعضای این کارگروه شامل افرادی با سمتهای سابق یا لاحق در دیدهبان حقوق بشر، اولین بانک ملی در شیکاگو، «اوکسیدنتال پترولیوم»، مؤسسه تلاش برای صلح بینالمللی کارنگی، بانک جهانی، مؤسسه دموکراتیک ملی در امور بینالمللی، مؤسسه بروکینگز، مؤسسه هوور، «تلاش ملی برای دموکراسی»، وزارت امور خارجه امریکا، شورای امنیت ملی، شورای ملی اطلاعات، گروه «گلدن ساچز»، مؤسسه امریکایی «اینترپرایز»، «ای او ال تایمز وارنر» و صندوق جهانی پول هستند.
بسیار روشن است که این گروهها به شدت متنفذ و فعال و از افراد و صاحبان منافعی هستند که راهبرد جدید امریکایی را در جهان عرب پیشنهاد میدهند. بنابراین، توصیههای آنها صرفاً به معنای «رایزنی» برای سیاستگذاری نیست، بلکه این توصیهها در تدوین و اجرای سیاستها در هم تنیده شدهاند. گزارش کارگروه شورای روابط خارجی درباره دموکراسی در جهان عرب چه میگوید؟
این گزارش نشان میدهد که «واشینگتن فرصتی برای کمک به شکلدهی یک خاورمیانه دموکراتیکتر را در اختیار دارد. از آنجا که تأکید بر ثبات، زمانی یکی از ارکان سیاست خاورمیانهای امریکا بوده، دموکراسی و آزادی اولویت پیدا کردهاند.» این گزارش، دو پرسش محوری را مطرح میکند که باید به آنها پاسخ داده میشد: «ابتدا اینکه آیا سیاستی که دموکراسی در خاورمیانه را تشویق کند، در خدمت منافع امریکا و اهداف سیاست خارجی آن خواهد بود؟ دوم اینکه اگر اینگونه باشد، ایالات متحده چگونه باید چنین سیاستی را اجرا کند که طیف کاملی از منافع او را در بربگیرد؟»
پاسخ به پرسش اول، یک «بله»، اجتنابناپذیر است؛ یعنی تشویق دموکراسی در خدمت منافع امریکا و اهداف سیاست خارجی آن در خاورمیانه است. گزارش تصریح میکند که «هرچند دموکراسی دربردارنده خطرهای ذاتی مشخصی نیز است، سلب آزادی، خطرهای درازمدت بزرگتری دارد. اگر شهروندان عرب قادر به بیان آزادانه و مسالمتآمیز رنجهایشان باشند، احتمال اینکه به تمهیدات افراطیتر روی آورند، کمتر خواهد شد.» با این حال، گزارش شورای روابط خارجی درباره روند تغییرات دموکراتیک، بسیار محتاطانه بوده و بر بیثباتی و مشکلات بالقوهای که این روند میتواند متوجه منافع امریکا کند، تأکید کرده است: «ایالات متحده باید توسعه نهادها و اقدامات دموکراتیک را در دورهای درازمدت تشویق کند، با در نظر داشتن این نکته که دموکراسی را نمیتوان از بیرون و به ناگهان تحمیل کرد. تغییرات همراه با ضربه و فشار، نه ضرورت دارد و نه مطلوب است. هدف امریکا در خاورمیانه باید تشویق تحول دموکراتیک باشد، نه انقلاب».
این گزارش در ادامه تأیید میکند که تشویق دموکراسی درخاورمیانه، «مستلزم یک راهبرد کشور به کشور است»؛ یعنی این راهبرد نمیتواند یک راهبرد «یکی برای همه» باشد، چیزی که کل این روند را پیچیدهتر و به طور بالقوه، بیثباتتر میکند. این روند، اقدام متوازنکننده ظریفی است که به باور این گزارش، چنانچه تشویق دموکراسی از سوی امریکا بسیار «سطحی» باشد، میتواند «به روابط بین امریکا و مردم کشورهای عرب آسیب بیشتری بزند؛ یا اگر ایالات متحده برای ایجاد اصلاحات بسیار شدید و بسیار سریع فشار بیاورد، این کار میتواند سبب بیثباتی شود و منافع امریکا را تضعیف کند.» از این رو، آنگونه که در این گزارش توضیح داده شده است، آنها طرفدار تغییرند، نه انقلاب. مخاطراتی که در بطن تغییر سریع وجود دارد، در این صورت نیز وجود خواهند داشت، ولی فرصت برای ایجاد شالودهای تازه و متوازنتر برای ثبات جهان عرب وجود دارد و این رویکرد، مبنایی ژرفتر و نیرومندتر برای دوستی بین امریکاییان و اعراب ایجاد میکند. در زبان دیپلماتیک امریکا، «دوستی» را باید «وابستگی» خواند. بنابراین، آنگونه که ما میفهمیم، هدف این راهبرد، تشویق یک وابستگی قابل اتکاتر بین امریکاییان و اعراب است.
این گزارش، جناحبندیهای عمیق بین محافل سیاستگذاری امریکایی را در زمینه تشویق دموکراسی در خاورمیانه به رسمیت میشناسد؛ چون چندین گروه، این راهبرد را به طور بالقوه بسیار خطرآفرین میبینند و بیم دارند که منافع امریکا را به مخاطرهاندازد یا بتواند به کشمکش نژادی با ظهور دولتهای اسلامگرایی بینجامد که با امریکا و به طور کلی، با غرب به مخالفت برخیزند. بر اساس نظر این محافل، اگر واشینگتن، رهبران عرب را به شدت به انجام اصلاحات وادار کند، این کار به فروپاشی دولتهای عرب دوست امریکا میانجامد و این امر احتمالاً اثر زیانباری بر ثبات، صلح و عملیاتهای ضد تروریستی در منطقه خواهد داشت. همچنین این خطر وجود دارد که با ترویج فعالانه تغییرات دموکراتیک از سوی امریکا در میان جامعه مدنی و گروههای مخالف عرب، این کار به طور بالقوه به اعتبار گروهای ناشناسی که اصلاحات دموکراتیک را تشویق میکنند، آسیب بزند یا رهبران عرب به سرسختی روی آورند و فعالانه با سیاستهای امریکا در منطقه مخالفت کنند. از سناریوی دوم میتوان با عنوان «گزینه صدام» یاد کرد که البته منظور از «متحد زمانی نزدیک و ناگهان دشمن امریکا»، صدام حسین است که امریکا او را مسلح و کمک مالی میکرد. زمانی که او نشانههایی از خود بازتاب داد که میخواهد از قدرت امریکا مستقل میشود، امریکا از وی روی برگرداند و با او به عنوان یک «هیتلر جدید» برخورد کرد. همچنین مورد صدام حسین نشان میدهد وقتی یک دیکتاتور «سرسختی میکند»، احتمال دارد در نتیجه این اتفاق، خلاص شدن از شر وی بسیار طول بکشد.
بنابراین، اگر چه در تشویق دموکراسی در جهان عرب از سوی امریکا، برخی پیآمدهای به طور بالقوه مصیبتبار نیز برای منافع امریکا وجود دارد، ولی شورای روابط خارجی موضع خود را کاملاً شفاف چنین بیان میکند:
«اگرچه انتقال به دموکراسی میتواند در کوتاهمدت به بیثباتی بینجامد، این کارگروه بر این نظر است که یک سیاست متمایل به حفظ وضع تمامیتخواهانه موجود در خاورمیانه، خطرهای بزرگتری را متوجه منافع و اهداف سیاست خارجی امریکا میکند… اگر اعراب اجازه مشارکت آزادانه و مسالمتآمیز در روندهای سیاسی را بیابند، احتمال اینکه آنها به اقدامات تندروانه روی آورند، کمتر میشود. اگر آنها درک کنند که ایالات متحده از کوشش آنها برای دستیابی به آزادی حمایت میکند، کمتر احتمال دارد که به نگرشهای خصمانه خود نسبت به امریکا ادامه دهند… شواهد موجود آشکارا نشان میدهند که بهترین نوع ثبات، ثبات دموکراتیک است».
یک حوزه محوری که گزارش کارگروه شورای روابط خارجی از آن حمایت میکرد، اجرای «دموکراسیسازی» جهان عرب از طریق «ابتکار مشارکت خاورمیانه» بود که در سال ۲۰۰۲، دولت بوش در حوزه اقتصاد، سیاست، تحصیلات و مسائل زنان تشکیل داد. بیشتر این کارها درگذشته از طریق «اداره توسعه بینالمللی» امریکا صورت میگرفت. در حالی که این اداره تا اندازهای بر ایجاد حوزههایی در داخل دولتهای عرب برای اعمال تغییرات در آنها تمرکز کرده بود، منطق ابتکار مشارکت خاورمیانه، همکاری با سازمانهای غیردولتی و گروههای جامعه مدنی مستقل و ناشناس و نیز همکاری با دولتها بود.
یک مسیر دیگر، «ابتکار گستردهتر خاورمیانه» بود ( که با عنوان «مشارکت برای پیشرفت» نیز شناخته میشود) که در یکی از نشستهای سال ۲۰۰۴ گروه «جی ۸» ظهور یافت و اولویت اصلی آن، «نظرگاهی برای آینده» بود که برای تقویت ارتباطات در زمینه مسائل مرتبط با اصلاحات طراحی شده بود. این گروه جلساتی را برگزار کرد که فعالان جامعه مدنی و رهبران کسب و کارها را گرد هم آورد و بر توسعه اقتصادی و افزایش مشاغل تأکید میکرد. همچنین مشارکت برای پیشرفت، «دیالوگ همکاری دموکراسی» را ایجاد کرد که نهادهای مرتبط با توسعه در خاورمیانه، بنیادها، مؤسسات مالی بینالمللی (بانک جهانی و صندوق جهانی پول) را برای هماهنگی در استفاده از منابع جهت پشتیبانی از تغییرات سیاسی و اقتصادی گرد هم میآورد. به عبارت دیگر، این روندی است که از طریق آن، امریکا میخواهد اطمینان یابد «انتقال» دموکراتیک در جهان عرب، ضمن حفظ سلطه سیاسی و اقتصادی امریکا و غرب صورت خواهد پذیرفت. نتیجه چنین روندی، تغییر در «ساختار» بدون تغییر در «محتوا»ست که در آن، تصویر دولت تغییر میکند، ولی قدرت در دست همان افراد باقی میماند.
با این حال، در صورت تمایل نداشتن کشورهای اروپایی به پشتیبانی از راهبرد دموکراسیسازی و مشارکت نکردن جدّی آنان در اجرای آن، مشکلات بیشتری برای این راهبرد به وجود خواهد آمد. همانطور که این گزارش توضیح میدهد: «اکراه اروپا، کارآمدی سیاسی برای دنبال کردن اصلاحات را تضعیف میکند.» این گزارش در ادامه، اهمیت حضور اروپا را به عنوان شریک این پروژه توضیح میدهد: «با وجود سابقه سلطه استعماری اروپا، تصویر اروپا در جهان عرب از تصویر امریکا، مساعدتر است. در نتیجه، برای اتحادیه اروپا سودمندتر است که در تشویق حقوق بشر در جهان عرب مشارکت کند».
این کارگروه توصیه کرده بود که بهتر است، مؤسسات دولتی امریکا بودجه سازمانهای جامعه مدنی عربی را به طور مستقیم تأمین نکنند. به جای آن، بهتر است این کمکها از طریق گروههای مشوق دموکراسی امریکایی همچون «تلاش ملی برای دموکراسی» به دست آنها برسد. چون بسیاری از سازمانهای غیردولتی خاورمیانهای از پذیرش مستقیم کمکهای مالی از یکی از بازوهای دولت امریکا اکراه دارند، بیم آن میرود که این امر، اعتبار این سازمانها را در چشم طرفدارانشان خدشهدار کند. این گزارش به عنوان نتیجهگیری یادآور شده بود: «هر چند یک سیاست پیشبینی شده در تغییرات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در جهان عرب، ممکن است برخی خطرهای درازمدت را متوجه منافع امریکا سازد، این خطرها ارزش این کار را دارند. منافع درازمدت یک خاورمیانه دموکراتیکتر و از نظر اقتصادی، توسعهیافتهتر، بر چالشهای بالقوهای که واشینگتن ممکن است در آیندهای قابل پیشبینی با آنها روبهرو شود، میچربد».
ما باید تأیید کنیم که هدف راهبرد تشویق دموکراسی، محض خاطر خود دموکراسی و آزادی نیست، بلکه این راهبرد، مؤید «بیداری سیاسی جهانی» و دست زدن به اقداماتی برای مقابله و دستکاری در این بیداری است، به گونهای که در خدمت منافع امریکا قرار گیرد. از این رو، در این گزارش، این راهبرد به سناریویی تبدیل میشود که نام مستعار آن «بگذارید کیک را بخورند!» است. اگر جهان عرب دموکراسی و آزادی را فریاد میکند، پس همان نوع دموکراسی و آزادی مورد حمایت امریکا را به آنها بدهید تا امریکا قادر به تضعیف و مصادره آرمانهای آزادیخواهی همواره فزاینده و نیروهای تغییر در خاورمیانه شود. در نتیجه، ـ در صورت موفقیت ـ تأثیر این روند، مسالمتآمیز کردن مقاومت در برابر سلطه امریکا در منطقه و مشروعیت بخشیدن به دولتهای دستنشانده جدید به عنوان دولتهایی «دموکراتیک» و «نمایندگان» مردم و ایجاد فضایی ایمنتر برای منافع امریکا است. به طور خلاصه، این، یک راهبرد همکاری برای مواجهه، دستکاری و مسالمتجویانه کردن ظهور بیداری سیاسی جهانی در جهان عرب است؛ یورش علیه «بیداری اعراب».
همانطور که در آخرین مقالهام درباره این موضوع گفتم، این اعتراضها یک رشد ارگانیک دارند، یک فریاد استمداد حمایت از آزادی در جهان عرب که نباید آن را به عنوان نقشه امریکا برای مستقر کردن رژیمهای جدید لکهدار کرد. با این حال، این وضعیت مستلزم بررسی دقیقتری است. این بررسی نباید در یک چارچوب سیاه یا سفید صورت گیرد، بلکه باید در پی توضیح واقعیتها، چالشها و فرصتهای برخاسته از این «بیداری» و «قیامها» باشد.
مفهومسازی «بیداری اعراب»
سالها بود که استراتژیست برجسته امپریالیسم، زبیگینو برژینسکی که یکی از معماران روشنفکری «جهانیسازی» است، به نخبگان سراسر جهان غرب به ویژه امریکا، درباره ظهور و واقعیت «بیداری سیاسی جهانی» هشدار داده بود. او این «بیداری» را اساساً به عنوان بزرگترین چالش تاریخی، نه تنها برای امریکا، بلکه برای ساختارهای قدرت و منافع جهانی توصیف میکند. او توضیح میدهد: «برای اولین بار در تاریخ بشر، تقریبا کل بشریت از نظر سیاسی فعال شده، از نظر سیاسی آگاه و از نظر سیاسی، دارای تعامل شده است. به علاوه اشتیاق جهانی برای کسب کرامت انسانی، چالش مرکزی و جداییناپذیر پدیده بیداری سیاسی جهانی محسوب میشود… این بیداری از نظر اجتماعی، گسترده و از نظر سیاسی، رادیکالیزه است.» همانگونه که برژینسکی تأکید میکند، «این انرژیها از مرزهای انقیاد فراتر میروند و تهدیدی را هم متوجه دولتهای فعلی و هم سلسله مراتب جهانی موجود میکند که هنوز امریکا در رأس آن قرار دارد».
برژینسکی و دیگران (همانگونه که در گزارش شورای روابط خارجی شواهد آن دیده میشود) قصد دارند راهبردهایی را برای «مدیریت» و «مسالمتآمیز کردن» این «بیداری» تدوین کنند، به صورتی که منافع امپریالیستی امریکا و ساختارهای قدرت جهانی حفظ و تأمین شوند. از این رو، نیاز به «کنترل» این بیداری، مهمترین مشکل در سیاست خارجی امریکا به شمار میرود. همانطور که برژینسکی اشاره کرده است، این چالشی نیست که بتوان به سادگی از پس آن برآمد: «قدرتهای بزرگ جهانی، چه جدید و چه قدیمی نیز با یک واقعیت بدیع روبهرو شدهاند: با وجود آنکه میزان مرگباری توان نظامی آنها، بزرگتر از هر زمان دیگری است، ظرفیت آنها برای تحمیل کنترل بر تودههای جهان که از نظر سیاسی بیدار شدهاند، از نظر تاریخی، در پایینترین سطح خود قرار دارد. اگر صریح بخواهیم بگوییم، در روزگار پیشتر، کنترل یک میلیون نفر، از کشتن فیزیکی یک میلیون نفر سادهتر بود. امروزه کشتن یک میلیون نفر، از کنترل یک میلیون نفر بسیار سادهتر شده است».
در مقالهای که برژینسکی در سال ۲۰۰۸ در «نیویورک تایمز» نوشت، بر راهبردی چندوجهی برای مقابله با این تهدید که متوجه ساختارها و منافع نخبگان شده است، تأکید کرد. وی توضیح داد که «وظیفه تاریخی رئیس جمهوری جدید، بازگرداندن مشروعیت جهانی امریکا با به راهانداختن یک تلاش جمعی برای تشکیل سیستمی جامعتر از مدیریت جهانی است.» بنابراین، راهبرد برژینسکی، ایمنی بهتری را فراهم میآورد و به شکل بنیادین، روند «جهانیسازی» را توسعه میدهد و «حاکمیت جهانی» یا آنگونه که خودش مینامد «مدیریت جهانی» را توسعه میبخشد. برژینسکی از راهبردی چهار وجهی برای این واکنش پرده برمی دارد: «متحد شدن، بزرگ شدن، درگیر شدن و رویکرد مسالمتآمیز».
واکنش نسبت به «متحد شدن»، به اقدام برای تثبیت دوباره یک برداشت مشترک از هدف در بین امریکا و اروپا اشاره دارد؛ هدفی که گزارش شورای روابط خارجی نیز آن را به رسمیت میشناسد. «بزرگ شدن» بر اقدامی ماهرانه جهت تقویت یک ائتلاف وسیعتر و متعهد به اصل وابستگی متقابل و آمادگی برای ایفای نقشی مهمتر در ترویج مدیریت جهانی کارآمدتر دلالت دارد. او از گروه ۸ به عنوان گروهی نام میبرد که از کارکرد خود خارج شده است و توسعه آن را پیشنهاد میکند؛ اتفاقی که در سال ۲۰۰۹ به صورت تشکیل «گروه ۲۰» رخ داد. در این اتفاق، گروه ۲۰ به گروه مقدّم برای حاکمیت اقتصادی جهان در سطح وزیران، حکام و سران دولتها یا حکومتها تبدیل شد. هرمان فونرامپویی، رئیس اتحادیه اروپا از سال ۲۰۰۹ به عنوان «اولین سال حاکمیت جهانی» یاد کرد. در نتیجه، این نخبگان قصد دارند «مدیریت جهانی» را توسعه دهند که دقیقاً همان راهبردی است که برژینسکی آن را یک «راه حل» برای مدیریت بیداری سیاسی جهانی به شمار میآورد.
جنبه بعدی راهبرد برژینسکی یعنی «درگیر شدن»، به گرد هم آوردن مقامهای ارشد کشورها از طریق گفتوگوهای رسمی در بین قدرتهای کلیدی، به ویژه امریکا، سهگانه اروپایی، چین، ژاپن، روسیه و احتمالاً هند ارجاع دارد. این گفتوگوها بین امریکا و چین از اهمیت خاصی برخوردار است؛ چون بدون چین، بسیاری از مشکلاتی را که با آنها رو به روییم، نمیتوان حل کرد. در توضیح جنبه آخر یعنی «رویکرد مسالمتآمیز»، «برژینسکی به الزام اقدام تعمدی امریکا برای پرهیز از تبدیل شدن به لولوی سر خرمن در منطقه وسیع کانال سوئز تا هند اشاره دارد. به ویژه او حرکت سریع برای حل مسئله اسرائیلیها ـ فلسطینیها، ایران، افغانستان و پاکستان را توصیه میکند. برژینسکی توضیح میدهد که «در این جهانی که به صورت پویایی در حال تغییر است، بحران رهبری امریکا میتواند به بحرانی در ثبات جهانی تبدیل شود. از این رو، از دیدگاه برژینسکی، تنها بدیل موجود در برابر یک نقش امریکایی سازنده، هرج و مرج جهانی است».
بنابراین، «کنترل» در این راهبرد، یک کلید و در کنار آن، «مدیریت جهانی»، راه حل نهایی محسوب میشود. همانگونه که خود برژینسکی تأکید میکند و ما هنگام ارزیابی ماهیت، گستردگی و بسیج این «بیداری» باید آن را در ذهن داشته باشیم، این است: «رک و صریح بگویم: در روزگاران پیشتر، کنترل یک میلیون نفر، از کشتن فیزیکی یک میلیون نفر، سادهتر بود. امروزه کشتن یک میلیون نفر از کنترل یک میلیون نفر بسیار سادهتر شده است.» از این رو، در عین تلاش برای مهندسی کردن، مصادره و کنترل این بیداری، تأکید بر این نکته نیز اهمیت دارد که ایالات متحده دارد با آتش بازی میکند و اگر چه میکوشد یک آتش را کنترل و دستکاری کند و آن را در هر جا که صلاح میداند، برافروزد، این آتش میتواند پخش شود و از کنترل خارج شود. در چنین وضعیت مرگباری توان نظامی امریکا به طور بالقوه میتواند به کار گرفته شود. خود برژینسکی در توضیح این نکته میگوید: «تنها بدیل برای یک نقش سازنده امریکایی، هرج و مرج جهانی است.» شگرد دیرینهسال امپریالیستی «تفرقهانداز و حکومت کن»، هیچ گاه از روی میز گزینهها کنار گذاشته نمیشود. اگر نتوان «انتقال مدیریت شده» را انجام داد، در این صورت، نوبت به «هرج و مرج مدیریت شده» میرسد. جایی که «دیپلماسی» در از میان برداشتن موانع، ناکام میماند، جنگ، این موانع (و تمام چیزهای دیگری را که در این روند قرار دارند) از میان برمیدارد.
اکنون اگر توجه خود را به «بیداری» و قیام اعراب معطوف کنیم، باید طیف راهبردهایی را بررسی کنیم که به کار گرفته میشوند و میتوانند به کار گرفته شوند. مسیر ترجیحی قدرت امریکا «دموکراسیسازی» است، ولی دامنه و شتاب تحولات اخیر در جهان عرب، وضعیت به شدت بیثباتی را برای راهبرد امریکا فراهم میآورد. اگرچه پیوندها با جامعه مدنی و گروههای مخالف در روند تثبیت مناسب قرار داشتهاند یا دارند (که از هر کشوری با کشور دیگر فرق دارد)، سرعت و شدت قیامهای رخ داده، از قدرت امریکا کاسته است.
مهندسی، مصادره و کنترل جنبشهای انقلابی یا «تغییر رژیم دموکراتیک» تاکتیک جدیدی در محافل راهبردی امریکا به شمار نمیآید، ولی در گذشته، عمدتاً برای مناطق و کشورهای خاصی به کار گرفته میشد که زمان قابل ملاحظهای بین آنها وجود داشت تا امکان اجرای دقیق، هماهنگ و کنترل شده آنها وجود داشته باشد. این تاکتیک در «انقلابهای رنگی» تحت حمایت امریکا در سراسر اروپای شرقی و آسیای مرکزی قابل مشاهده بود؛ انقلابهایی که با صربستان در سال ۲۰۰۰ آغاز شد و با گرجستان در سال ۲۰۰۳، اوکراین در سال ۲۰۰۴ و قرقیزستان در سال ۲۰۰۵ تداوم یافت. در این «انقلابهای رنگی»، سازمانهای اصلی مشوّق دموکراسی امریکا («اقدام ملی برای دموکراسی»، مؤسسه ملی دموکراتیک، مؤسسه بینالمللی جمهوریخواه، یو اس ایدی، خانه آزادی، مؤسسه آلبرت آینشتاین و نیز بنیادهای بشردوستانه مهم امریکایی) توانستند به شکل مطمئنتری، خود و راهبردهایشان را برای «تغییر رژیم دموکراتیک» تثبیت کنند. به علاوه، تمام موارد «تغییر رژیم» دموکراتیک که گفته شد، در بستر انتخاباتی مناقشهبرانگیز در درون آن کشورها صورت گرفت. در نتیجه، سازمانها و بنیادهای دخیل در آن، در قالب جدول زمانی دقیقی برای مدیریت روند سازماندهی و بسیج مشارکت داشتند. این کار مستلزم رویکردی متمرکز و همراه با جزییات بود که در بستر فعلی در خاورمیانه و شمال آفریقا دیده نمیشود.
راهبرد مشابهی نیز در تابستان ۲۰۰۹ در ایران به کار بسته شد که در آن، «جنبش سبز» در واکنش به انتخابات ریاست جمهوری مناقشهبرانگیز به راهانداخته شد. این راهبرد، تلاشی بود که در قالب اقدام شدیداً هماهنگ و سازماندهی شده در قالب راهبرد «دموکراسی» پنهانی امریکا برای سر کار آوردن رژیم دوست امریکا (موکل) در ایران صورت گرفت. این راهبرد در سال ۲۰۰۶ تدوین شد و سیا با هزینهای بیش از چهارصد میلیون دلار آن را به صورت پنهانی سازماندهی کرد. یکی از اجزای آن، اقدامات هماهنگسازی وزارت امور خارجه امریکا با رسانههای اجتماعی همچون توییتر، فیس بوک و یوتیوب بود. همانگونه که وضعیت نشان میدهد، این راهبرد در ایران، در تحمیل «تغییر رژیم» توفیقی نداشت. در آن زمان، زبگینو برژینسکی توضیح داد که این راهبرد مستلزم «شکیبایی، دستکاری اطلاعاتی و پشتیبانی اخلاقی است، ولی مداخله سیاسی را اقتضا نمیکند».
به این ترتیب، میتوان مشاهده کرد که حتی با صرف چهارصد میلیون دلار و یک اقدام شدیداً هماهنگ شده برای «دستکاری اطلاعاتی»، این راهبرد توفیقی نداشت. باید تأیید کرد امریکا نتوانست سازمانهای مخالف و جامعه مدنی در ایران را مثل کاری که در اروپای شرقی کرده بود، آشکارا تأمین مالی کند. در جهان عرب، هر چند امریکا به همکاری با گروههای مخالف و سازمانهای جامعه مدنی ادامه داده است و میدهد، رژیمهای عربی که به خوبی آگاهند این امر میتواند تهدید بزرگی را متوجه قدرت آنها کند، در این اقدامات کارشکنی میکنند و مانع از آنها میشوند. مدیریت چنین راهبردی در کشورهایی که رژیمهای تمامیتخواه بر آنها حکومت میکنند و نسبت به گروههای جامعه مدنی و مخالف بسیار مظنون هستند، سناریوی شدیداً چالشبرانگیزی را پیش روی راهبرد امریکا قرار میدهد.
رژیمهای تمامیتخواه معمولاً انتخابات برگزار نمیکنند، مگر آنکه انتخابات شرمآوری باشد که در آن، رهبران با اکثریت قاطع ۹۷ درصد آرا، برنده آن باشند و سناریوی دشواری را برای بسیج نیروهای مخالف فراهم آورند. همچنین «انقلابهای رنگی» در سراسر اروپای شرقی عمدتاً از طریق راهبرد گرد هم آوردن همه گروههای مخالف برای ایستادگی در برابر یک رهبر صورت گرفتند تا این اقدام را بسیار هماهنگتر و جامعتر سازد. به نظر نمیرسد چنین راهبردی در جهان عرب نمایان شده باشد و به نظر نمیرسد که به عنوان اقدام موقتی در تلاش برای ترویج چهرههای مخالف خاصی صورت گرفته باشد، ولی کاملاً پیداست که از سازماندهی و برنامهریزی مطلوب در آن خبری نیست. بسیاری از گروههای مخالف برای مبارزه با این رژیمها همکاری تنگاتنگی با هم دارند، ولی آنها ضرورتاً هیچ یک از رهبران آشکار و مطلق را بسیج نکردهاند. از این رو، پتانسیلی را برای ایجاد یک خلأ قدرت جهت گشایش فضا و ایجاد موقعیتی فراهم میآورد که کاملاً برای منافع امریکا خطرناک است.
دیگر مشکل موجود در ذات این راهبرد در جهان عرب، نقشی است که ارتشهای هر کشور ایفا میکنند. ارتشهای درون رژیمهای تمامیتخواه عربی، شدیداً از حمایت، کمک مالی، آموزش و کمک تسلیحاتی امریکا برخوردارند و به بازیگران سیاسی، اجتماعی و اقتصادی قدرتمندی برای خود تبدیل شدهاند (این وضعیت در مصر و تونس، مشهودتر است). بنابراین، امریکا باید روند پشتیبانی از گروههای جامعه مدنی و مخالف را با تداوم حمایت و تحکیم ساختارهای نظامی متوازن کند. اگر این ارتشها احساس کنند که موقعیت آنها متزلزل یا تهدید شده است، ممکن است کل این روند را در اختیار گیرند و کودتایی را مهندسی کنند که برای راهبرد امریکا در منطقه زیانبار باشد، به ویژه از آنجا که همگان میدانند که امریکا، حامی مالی اصلی این ساختارهای نظامی است. این امر اقتضا میکند که امریکا با هدف هماهنگی برای برکناری مستبدان قدرتمدار به اقدام توازنبخش ظریفی بین ارتش، گروههای جامعه مدنی و مخالف دست بزند. به نظر میرسد این راهبرد به صورت تشکیل «دولتهای انتقالی» عینیت یابد که هم در تونس و هم در مصر، ارتش، حامی آنها هستند.
این وضعیت، شدیداً پیچیده و کشمکشآفرین است و یکی از بزرگترین تهدیدهای تاریخ اخیر را فراروی امریکا قرار میدهد. اگر چه قصد و حتی روشهای سازماندهی «تغییر رژیم دموکراتیک» امریکا در جهان عرب مشهود است، به باور من، سرعت ظهور جنبشهای اعتراضی و قیامها احتمالاً، خارج از انتظار بوده است. بدون شک، از آغاز اعتراضهای تونس در دسامبر ۲۰۱۰، امریکا توجه دقیقی را معطوف این وضعیت کرده و کوشیده است بر پیآمدهای آنها اثر بگذارد. پوشش رسانههای غربی از چهار هفته اول این اعتراضها، بسیار اندک بود، اگر نگوییم به کلی پوششی صورت نگرفت. این نکته مهمی است که باید آن را بررسی کرد.
برای تمام اقدامات سازماندهی شده دیگر در «تغییر رژیم دموکراتیک» و «انقلابهای رنگی»، رسانههای غربی نقشی حساسی ایفا میکردند. از لحظات آغازین اعتراضها در این کشورها، رسانههای غربی این رویدادها را به طور گستردهای زیر پوشش قرار دادند و بر درستی اهداف «دموکراسیسازی» و «آزادی»، با حمایت کامل از تظاهراتکنندگان تأکید کردند. این روند در تونس، غایب بود، البته تا وقتی که رئیس جمهوری آن به عربستان سعودی گریخت. پس از آن، رسانههای غربی ناگهان با بدبینی، آن را دستآوردی تاریخی برای دموکراسی اعلام کردند و به بقیه کشورهای عربی هشدار دادند که ظرفیت گسترش این حوادث به کشورهای آنها نیز وجود دارد (از این رو، فشاری اجتماعی را برای ترویج «اصلاحات» در راستای راهبرد «تحول، نه انقلاب» بر آنها وارد آوردند.) این امر میتوانست بیانگر آن باشد که امریکا تلاش دارد بیسر و صدا، اعتراضها را در تونس مدیریت کند؛ اعتراضهایی که بر اساس جدول زمانی از پیش تعیین شدهای صورت نگرفته بودند، بلکه به عنوان واکنشی فوری به خودکشی یک جوان در قالب اعتراضی شخصی علیه دولت فوران کرده بود و امریکا در تلاش برای کنترل گسترش و جهت اعتراضها در تونس، وارد عمل شد. در همین احوال، جرقههای این اعتراضها در دیگر کشورهای جهان عرب از جمله الجزایر، مصر، مراکش، اردن و یمن زده شد.
در نتیجه این اتفاقات، امریکا از این جرقهها برای دامن زدن به این روند در جهتی که بتواند آن را کنترل کند، بهرهمند شد. در روزها و حتی هفتههای اول اعتراضها در بسیاری از دیگر کشورهای عربی ـ که به نظر میرسید در مقیاسی گسترده، در قالب واکنشهای ارگانیک به تونس و عوامل موجود در درون کشورهای خودشان صورت میگرفت ـ واکنش هماهنگ شدهتری صورت گرفت و ناگهان، اعتراضهای گسترده سازماندهی شدهتری رخ نمودند. با این حال، امریکا میکوشد نقش خود را بسیار کمرنگ کند؛ چون احتمالاً زیانهای حضور سنگینش، از مزایای آن بسیار بیشتر خواهد بود. امریکا همچون جانوری که در گوشهای گیر افتاده، همزمان به شدت آسیبپذیر و به شدت خطرناک است. گفتههای برژینسکی درباره مشکل «کنترل» را به عنوان یک عامل مهم به یاد آورید: «در روزگاران پیشتر، کنترل یک میلیون نفر، از کشتن فیزیکی یک میلیون نفر سادهتر بود. امروزه کشتن یک میلیون نفر، از کنترل یک میلیون نفر بسیار سادهتر شده است.» از این اتفاق به طور بالقوه میتوان به عنوان «گزینه یمن» یاد کرد که این راهبرد در یمن، دست زدن به اقداماتی مشخص برای ترویج بیثباتی، مداخله نظامی، جنگ آشکار و پنهان را دربر گرفته است. در چنین سناریویی، برای امریکا ضرورت دارد که تماسها و روابط خود را با ساختارهای نظامی محلی، حفظ و در واقع، تقویت کند.
بنابراین، پیداست که این وضعیت در یک تجزیه و تحلیل سیاه و سفید قابل بررسی نیست و نباید آن را اینگونه بررسی کرد. این وضعیت شدیداً پیچیده، چندوجهی و به طور بالقوه، فاجعهآمیز است. هیچ پیآمدی از قبل مشخص نشده است یا مطلق نیست. از این رو، اگر چه شواهد مداخله عمیق امریکا در تحول و جهت اعتراضها و گروههای مخالف تأیید و بررسی میشود، باید به این تجزیه و تحلیل در درون مفهوم «بیداری سیاسی جهانی» توجه کنیم.
من در بخش اول این مقاله اشاره کردم که در واقع، به نظر نمیرسد ما در حال مشاهده ظهور یک انقلاب جهانی باشیم. با این حال، این روند احتمالاً روندی است که بیتردید، دامنه آن به دهه، اگر نگوییم به چند دهه بعد، کشیده خواهد شد. ما نمیتوانیم این اعتراضها را به عنوان دسیسهچینیها و عملیاتهای پنهانی امریکا رد کنیم، بلکه باید آنها را به عنوان اقدامیشناسایی کنیم که امریکا برای کنترل «بیداری» انجام میدهد. همانگونه که در گزارش کارگروه شورای روابط خارجی بر آن تأکید شده است، «هدف امریکا در خاورمیانه باید تشویق تحول دموکراتیک باشد، نه انقلاب.» به نظر میرسد این راهبرد یا به تناوب تغییر میکند یا امریکا راهبرد «تحول» خود را در اجبار به واکنش نشان دادن و دنبال کردن «انقلاب» مستقیم با آن ادغام کرده است. این امر وضعیتی را به وجود میآورد که برای منافع امریکا، خطرناکتر است. از این رو، ما نمیتوانیم این قیامها را به عنوان تحرکاتی کاملاً «هماهنگ شده» رد کنیم، بلکه باید آنها را در بستر «بیداری جهانی» درک کنیم.
این موضعگیری که همه چیز از بالا و در راهروهای قدرت سازماندهی شده، تجزیه و تحلیلی معیوب است. این موضعگیری نیز که امریکا کاملاً از این وضعیت بیخبر بوده، سادهلوحانه است. شواهد موجود نیز این ارزیابی را تأیید نمیکنند. ما نباید این وضعیت را به عنوان یک تحول یا این یا آن ببینیم، بلکه باید آن را انطباقی در تحولات همپوشان و درهمتنیده دانست. باید دانست که اگر چه جامعه از بالا هدایت میشود، باید به واکنشها و تحولاتی که از پایین صورت میگیرد، واکنش نشان دهد. از این رو، خود جامعه و جهت آن، تعاملی بسیار پیچیده از روندهای اجتماعی متفاوت، مخالف هم و متضاد است. این ادعا که این قیامها صرفاً نتیجه راهبرد امریکاست، در وهله نخست، به معنای غفلت از دلایل پشت تدوین این راهبرد است. تدوین راهبرد «دموکراسیسازی»، به دلیل وسواسهای بشردوستانه نخبگان امریکایی، برای مردمیکه تحت حاکمیت رژیمهای تمامیتخواه زندگی میکنند، صورت نگرفته است، بلکه این راهبرد در واکنش به ظهور و رشد «بیداری اعراب» بود که تدوین شد. در واقع، در این بستر، این امر نشانه آغاز یک انقلاب جهانی است (که مدتها پیش در راه بوده است)، ولی این رویدادها نشانه راهبرد فعالانه امریکا برای کنترل روند و توسعه این «انقلاب» نیز به شمار میرود.
از نظر تاریخی، انقلابها هیچگاه محصول تحول یکبعدی نیستند. یعنی انقلابها از طریق اقدامهای یک بخش خاص از جامعه رخ نمیدهند ـ انقلابهایی که غالباً به عنوان یک انقلاب ناشی از قدرت نخبگان یا ناشی از مردم قطببندی شده باشند ـ بلکه آنها از طریق تعامل پیچیده و توازن پیچیده گروههای اجتماعی مختلف رخ میدهند. بستر و شرایط یک انقلاب معمولاً بدون آگاهی طبقات پاییندست فراهم نمیشود. از این رو، طبقات بالادست جامعه همیشه یا در بیشتر موارد، به دنبال دامن زدن، کنترل، سرکوب، زیر نفوذ گرفتن یا مصادره و کنترل روند انقلاب هستند.
نشریه سیاحت غرب شماره ۹۱