چرا نمى شود بهار؟
من از قبیله شبم، ولى تو روشنى تبار
ببین چه ساده روز را، نشسته ام به انتظار
چه فصل سرد و ساکتى، پناه بر تو اى بزرگ
چرا نمى رسم به تو، چرا نمى شود بهار؟
غمت به روى شانه ام، دوباره گریه مى کند
بیا و تسلیت بگو به شانه هاى سوگوار
از این سکوت خسته ام، بیا صدا بزن مرا
و مرهمى به روى زخمهاى کهنه ام گذار
به آسمان نمى رسد به حجم سبز خانه ات
دلم به انتظار تو، تو بر ستاره ها سوار
نرگس ایمانیان – مشهد
غروبهاى بى کسى
همینکه تنگ مى شود دلم براى بى کسى
دوباره غرق مى شوم در انتهاى بى کسى
دوباره دل اسیر واژه سکوت مى شود
و من اسیر اشکهاى بى صداى بى کسى
همینکه گوش مى کنم به انتظار لحظه ها
دوباره مى شود دلم پر از هواى بى کسى
دلم پر است از تب قشنگ انتظار و من
غریب مانده ام من و، تو آشناى بى کسى
شنیده ام که مى رسى و غصه کوچ مى کند
بیا ز دل زفدا غمف غروبهاى بى کسى
عارفه نصرى
خیال او
یکى خال سیه، بنشسته بر کنج لب لعلش
که گویى بر لب آب بقا، بنشسته هندویى
به آهو نسبت چشمش نمودم، گفتا: نى
که چشم شیرگیرش را ندارد هیچ آهویى
به رو چون مَه، به بو چون گفل، معاذاللَّه غلط گفتم
ندارد گل چنین بویى، ندارد مَه چنین رویى
دل از یوسف بَرى، موسى یدى، ادریس مأوایى
حسینى طلعتى، زهرا رفخى، احمد سخنگویى
مرادیان – مروست یزد
ماهنامه موعود شماره۲۵