پرستو قادرى
طبلها مى کوبند، سنجها بى قرارى مى کنند و اشکها بى تاب رهایى اند، گودخانه چشم دیگر تاب دریا، دریا غم نمى آورد و موج موج اشک بر صورتم روان مى شود. پلکها را مى بندم تا شاید شورش دلم رإ؛ مرهمى گذارم.
امّا صداى العطش… العطش… از فراسوى تاریخ بر جانم چنگ مى زند. چه نزدیک است پژواک مویه هاى کودکان بى قرار نینوا!
چه بى نوایم که توان دست یارى آقا را ندارم. دستها را بالا مى برم. به آسمان نگاه مى کنم. ظهر خونینى است. خورشید به سختى مى تابد. اشک خورشید چون تیغه هاى فلزى برنده بر رویمان که نه، بر روح مان مى نشیند.
تا ساعتى دیگر، تاب نمى آورم. سراسیمه برمى خیزم. از کوچه ها مى گذرم. هیچ کجاى شهر غریبه نیستم. هرجا پا مى گذارم در خیمه آقایم و بوى خاک کربلا بر مشام جانم مى نشیند امّا آرام ندارم. صداى امواج فرات زخمه بر تار دلم مى زند، دلم زیر بار سنگینى محرم مى شکند و بانوى مصیبت کش و فریاد رسم را صدا مى زنم و به آسمان مى نگرم.
زینب بى قرارتر از رعد آسمانى، کودکى را در آغوش مى گیرد، زخمى را مرهم مى گذارد، تیرى از گلوى مجروحى بیرون مى کشد و یال ذوالجناح را نوازش مى کند.
چشم برمى گیرم. به لشکریان بى امامى مى نگرم که پیمان همدلى با آقایشان بسته اند عَلَم و کفتل و پرچم بر دوش مى کشند و کوچه، کوچه تاریخ را در پى مولایشان مى پویند. به پرچمها مى اندیشم و راز برافراشتگى شان در شبى به بلنداى تاریخ!
تار و پود دلم را به رنگ سیاه مى بافم و با سیاهپوشان هم نوا مى شوم. حسینم یا حسینم، یا حسینم یا حسین…
کاش من و همه سیاهپوشان در آن روز بى غروب لشگریان سردار تنهایمان بودیم. کاش همه در صحرایى بى قرار، در گرمایى کشدار، در تشنگى اى بى پایان، به چشمه زلال و نورانى وصال دست مى بردیم، صورت دلمان را مى شستیم و زخم سوزان عاشورا را به نگاهى از یار مرهم مى گذاشتیم.
آقا، نگاهم کن، محتاج نظرى از توام. دلم تاب این همه سرگشتگى بى پایان را ندارد سر به دیوار خیمه مى گذارم و اشک مى ریزم. صداى سم اسبها و صداى غرنده فرات در گوشم مى پیچد و از درون، لایه لایه مى ریزم، سرم به دوران مى افتد، افتان و خیزان به علمها و کتلها چنگ مى زنم. آقا بگو زیر کدام کتل بمانم تا تو لحظه اى قلب بى تابم را آرامش دهى؟
گوشهایم را مى گیرم. دلم از صداى شفرشفر آب آشوب مى شود… پیرمرد سیاه پوش گلاب بر سر و روى لشگریان امام مى پاشد. طبلها مى کوبند… مى کوبند… مى کوبند و لحظه اى آرام نمى مانند.
مردها برسر مى زنند، خاک بر سر مى پاشند، فریاد وااسفا مى زنند و گاه ازحال مى روند.
رقیه بى تاب به دنبال عمه مى دود. عمه جان… عمه جان… صداى سیلى در گوش زمان مى پیچد و در پستوهاى تاریخ انعکاس مى یابد. دختر سه ساله سر مى تاباند.
توان ماندن ندارم، کوچه اى بالاتر، خیابانى پایین تر…
همه جا امروز رنگ خون دارد و عشق!
رنگ سبز دارد و سوگ!
رنگ سیاه دارد و غم!
خورشید شلاق نگاه سوزانش را بر تن زمینیان مى کوبد. پرچمها راز پایدارى مى گویند. امّا هیچ دلى یاراى تحمل ندارد. آخر ظهر عاشورا است. اللَّه اکبر… اللَّه اکبر… اللَّه اکبر… اللَّه اکبر طبلها، سنجها، آدمها، رنگها و زنجیرها انگار در فضا رها شده اند.
و دمى دیگر فریاد حسین… حسین… از کربلا، از کوچه ها و از دلها برمى خیزد و من مثل هرسال در عاشورا ذوب مى شوم. بانویم زینب، علیهاالسلام، شاید بى تاب تر از همه از خیمه بیرون مى دود. او بى تاب یارى از دست رفته است. شعله خیمه ها که به آتش کشیده مى شوند چشمهایم را مى سوزاند! زینب به کانون قیامت مى دود. او بى تاب گلوى بریده اى است که زهرا، علیهاالسلام، بر آن بوسه زده!
چشمهایم را مى بندم، چه قدر عاشورا ببینیم و تا به کى حسین تنها بماند؟ کاش آقا در ظهر خونین عاشورا، ظهور کند!
ماهنامه موعود شماره۲۵