چگونه پنتاگون، مردان طبقه فقیر را به مرگ‌بارترین قاتلان روی زمین تبدیل می‌کند؟

6b9280c40102728fdda72814fe9e4098 - چگونه پنتاگون، مردان طبقه فقیر را به مرگ‌بارترین قاتلان روی زمین تبدیل می‌کند؟

بر اساس یافته‌های دیگر تحقیقات انجام‌شده، فقط حدود دو درصد از مردم در عمل از کشتن لذت می‌برند و آنها هم کسانی هستند که از نظر ذهنی به شدت نابهنجار هستند. هدف آموزش‌های نظامی، تبدیل کردن انسان‌های عادی از جمله هواداران عادی جنگ، به روان‌پریش‌هایی است تا دست‌کم در بستر جنگ، آنها را به بدترین کارهایی وادارند که در هیچ زمان یا مکان دیگری امکان ندارد به چنین اعمالی دست بزنند. در این روش، اگر می‌خواهید انسان‌ها را به شکلی قابل پیش‌بینی برای کشتن در جنگ آموزش دهید، باید آنها را در زمان آموزش‌ها، به کشتن تحریک کنید

 

دیوید سوانسون۱

چکیده
وخامت اوضاع اقتصادی در چند سال گذشته و نیاز روزافزون ارتش امریکا به سربازان بیشتر برای به کار گرفتن آنها در مداخله‌های امپریالیستی خود در گوشه و کنار جهان، سبب شده است این کشور سیاست‌های تازه‌ای را برای تأمین نیروهای مورد نیاز خود از میان جوانان به کار گیرد. استخدام‌کنندگان ارتش امریکا با هدف گرفتن جوانان ساکن در شهرهای کارگری و فقیرتر این کشور، با سوء‌استفاده از نیازهای مالی این جوانان برای ادامه تحصیل و شکل دادن آینده خود، به سراغ آنان می‌روند و با دادن وعده‌های فریبنده، آنها را جذب نیروهای مسلح می‌کنند، بی‌آنکه از میزان خطر واقعی کشته شدن در میدان‌های جنگ، چیزی به آنها گفته شود یا پس از اتمام خدمت آنها، به موقع، به تمام وعده‌های خود عمل کنند. این جوانان پس از گذراندن دوره آموزش‌های نظامی‌به انسان‌های جدیدی تبدیل می‌شوند که بعدها و پس از ورود دوباره به جامعه، مشکلات بسیاری خواهند آفرید.

از زمان جنگ ویتنام به بعد، ایالات متحده تمام ظاهرسازی‌های احضار به خدمت زیر پرچم یکسان برای همه را کنار گذاشته است. به جای آن، میلیاردها دلار را برای استخدام نیرو، افزایش دست‌مزدهای نظامی و اعطای امتیازات ضمن عقد قرارداد هزینه می‌کنیم تا زمانی که نیروی کافی را «داوطلبانه» از طریق امضای قراردادهایی جذب ارتش کنیم که به ارتش اجازه می‌دهند شرایط آنها را به میل خود تغییر دهد. اگر باز هم نیروی بیشتری احتیاج بود، فقط کافی است زمان قراردادهای کسانی را که جذب کرده‌ای، افزایش دهی.

باز هم به تعداد بیشتری نیاز دارید؟ گارد ملی را فدرالی کنید و بچه‌هایی را به جنگ بفرستید که قراردادهایشان را با این تصور امضا کرده‌اند که قرار است به کمک قربانیان گردباد بشتابند. هنوز کافی نیست؟ پیمان‌کارانی را برای حمل و نقل، پخت و پز، نظافت و ساخت و ساز استخدام کنید. بگذارید سربازان، جنگ‌جویان خالصی باشند که تنها وظیفه آنها کشتن است، درست همان‌طور که شوالیه‌ها عمل می‌کردند. به این ترتیب، شما در یک آن، حجم نیروهایتان را دوبرابر می‌کنید بی‌آنکه کسی، جز آنها که سود می‌برند، متوجه شوند.

هنوز به قاتلان بیشتری احتیاج دارید؟ سرباز مزدور استخدام کنید. مزدوران خارجی را به کار بگیرید. کافی نیست؟ تریلیون‌ها دلار را در فنآوری‌هایی هزینه کنید که هدفشان به حداکثر رساندن نیرو و توانایی یک سرباز است. از هواپیماهای بدون سرنشین استفاده کنید تا هیچ کس آسیبی نبیند. به مهاجران قول بدهید که اگر به ارتش بپیوندند، به آنها حق شهروندی می‌دهید. معیارهای پرداخت حقوق را عوض کنید؛ سن آنها را بیشتر کنید؛ چاق‌‌ترشان کنید؛ وضع سلامتی‌شان را خراب‌تر کنید؛ سطح تحصیلاتشان را پایین‌تر بیاورید؛ سوابق جنایی برایشان درست کنید. دبیرستان‌ها را مجبور کنید تا نتایج آزمون استعداد و اطلاعات تماس با دانش‌آموزان را به استخدام‌کنندگان بدهند و آنان هم به دانش‌آموزان قول بدهند در دنیای شگفت‌انگیز مرگ، حق انتخاب حوزه فعالیتشان را خواهند داشت و اگر زنده بمانند، آنها را به کالج خواهید فرستاد. فقط قول بدهید که این کار هیچ هزینه‌ای برایتان ندارد. اگر آنها مقاومت کردند، معلوم می‌شود که شما بسیار دیر دست به کار شده‌اید.

بازی‌های ویدئویی تهیه‌شده به سفارش ارتش را به فروشگاه‌های محله‌ها «نزدیک به سه چهارم سربازان امریکایی کشته‌شده در عراق، اهل شهرهایی بوده‌اند که درآمد سرانه آنها زیر میانگین کشوری بوده است. بیشتر از نیمی از آنها اهل شهرهایی بوده‌اند که در آنها درصد کسانی که در فقر زندگی می‌کنند، بالاتر از میانگین ملی بوده است».

سرازیر کنید. ژنرال‌های یونیفورم‌پوش را به کودکستان‌ها بفرستید تا شیوه یاد کردن سوگند وفاداری حقیقی و درست، نسبت به پرچم را به آنها بیاموزند. ده برابر پولی را که ما صرف تحصیلات یک کودک می‌کنیم، برای استخدام هر سرباز جدید هزینه کنید. هر کاری، هر کاری را که لازم می‌بینید، انجام دهید، جز از سر گرفتن برنامه احضار مشمولان به خدمت زیر پرچم. برخورداران بر احضار به خدمت زیر پرچم به شکل سنتی چنین نامی‌گذاشته‌اند: «احضار به خدمت فقیران»؛ چون مردم به شرکت در جنگ‌ها تمایلی ندارند. کسانی که گزینه‌های شغلی دیگری دارند، تمایل دارند همان گزینه‌ها را انتخاب کنند. کسانی که به ارتش به عنوان تنها گزینه انتخابیشان نگاه می‌کنند و ارتش تنها فرصت برای تحصیلات کالج یا تنها راه آنها برای فرار از زندگی پر از مشکلات اقتصادی است، احتمال بیشتری دارد که برای ورود به ارتش نام‌نویسی کنند.

«در سال ۲۰۰۴، ۷۱ درصد استخدام‌شدگان سیاه‌پوست، ۶۵ درصد استخدام‌شدگان لاتین‌تبار، ۵۸ درصد استخدام‌شدگان سفیدپوست، از محله‌های دارای درآمد زیر متوسط بوده‌اند. درصد استخدام‌شدگانی که فارغ‌التحصیل دبیرستان‌های عادی بودند، از ۸۶ درصد سال ۲۰۰۴ به ۷۳ درصد در سال ۲۰۰۶ کاهش یافته است. استخدام‌کنندگان هرگز اشاره‌ای نمی‌کنند که تأمین پول کالج آنها دشوار است. فقط ۱۶ درصد پرسنل استخدام‌شده‌ای که چهار سال از خدمت نظامی‌شان را تمام کرده‌اند، تا حالا پول ادامه تحصیلشان را دریافت کرده‌اند. آنها نمی‌گویند مهارت‌های شغلی که وعده‌اش را می‌دهند، در دنیای بیرون از قلمرو نظامی مابه‌ازایی ندارد. فقط ۱۲ درصد کهنه‌سربازان مرد و ۶ درصد کهنه‌سربازان زن از مهارت‌هایی که در ارتش کسب کرده‌اند، در مشاغل فعلی‌شان استفاده می‌کنند. دست آخر اینکه استخدام‌کنندگان خطر کشته شدن به هنگام خدمت را کمتر از اندازه واقعی جلوه می‌دهند».

در مقاله‌ای به قلم یورگ ماریسکال در سال ۲۰۰۷ که در آن به تجزیه و تحلیل‌های «آسوشیتدپرس» اشاره می‌شود، آمده است که «نزدیک به سه چهارم سربازان امریکایی کشته‌شده در عراق، اهل شهرهایی بوده‌اند که درآمد سرانه آنها زیر میانگین کشوری بوده است. بیشتر از نیمی از آنها اهل شهرهایی بوده‌اند که در آنها درصد کسانی که در فقر زندگی می‌کنند، بالاتر از میانگین ملی بوده است».

ماریسکال می‌نویسد: «این شاید هیچ تعجبی را برنینگیزد که «برنامه استخدام به علاوه جی. ‌ای. دی ارتش» که بر اساس آن، داوطلبان بدون مدرک دبیرستان در صورت دارا بودن یک مدرک معادل دبیرستان می‌توانند استخدام شوند، بر روی نواحی درون شهری تمرکز دارد.

وقتی جوانان طبقه کارگری برای تحصیل وارد کالج محلی خود می‌شوند، اغلب با استخدام‌کنندگان نظامی روبه‌رو می‌شوند که برای تشویق آنها، سخت فعالیت می‌کنند. استخدام‌کنندگان می‌گویند: «تو از اینجا به هیچ جا راهی نداری. اینجا بن‌بست است. من پیشنهاد بهتری برایت دارم.» مطالعات مورد حمایت مالی پنتاگون همچون «استخدام جوانان در بازار کالج: اقدامات جاری و گزینه‌های سیاست‌های آینده» به طور علنی از کالج‌ها به عنوان رقیب شماره یک استخدام در بازار جوانان سخن می‌گوید…».

«البته نیاز مالی، انگیزه اصلی تمام استخدام‌ها نیست. در اجتماعات طبقه کارگری از هر رنگی، اغلب سنت‌های دیرپای خدمت نظامی وجود دارد و بین خدمت در ارتش و اثبات مردانگی نیز پیوندهایی وجود دارد. برای اجتماعاتی که اغلب به آنها برچسب خارجی می‌خورد، مثل لاتینی‌ها و آسیایی‌ها، نوعی وسوسه برای کسب یک وضعیت اقامتی قانونی یا شهروندی نیز وجود دارد. البته فشار اقتصادی، انگیزه‌ای انکارناپذیر است…».

ماریسکال می‌داند که انگیزه‌های بسیار دیگری نیز در این امر نقش دارند، از جمله تمایل به انجام کاری مفید و مهم برای دیگران. با این حال، به اعتقاد او، چنین انگیزه‌هایی، گمراه‌کننده هستند. وی می‌گوید: «در این سناریو، میل به «انجام کاری متفاوت» بعد از پیوستن به تشکیلات نظامی، به این معنا است که امریکاییان جوان می‌توانند مردم بی‌گناه را بکشند یا واقعیت‌های جنگ، آنها را بی‌رحم کند. نمونه غم‌انگیز گروهبان پل کورتز را در نظر بگیرید که وقتی در سال ۲۰۰۰ از دبیرستان مرکزی شهر کارگری بارستو در کالیفرنیا فارغ‌التحصیل شد، به ارتش پیوست و به عراق اعزام شد. در دوازدهم مارس ۲۰۰۲، او در یک تجاوز گروهی به یک دختر چهارده ساله عراقی و کشتن او و تمام خانواده‌اش مشارکت کرد.

وقتی از یکی از هم‌کلاسی‌های کورتز درباره او پرسیدند، وی جواب داد که «او چرخش از جنگ‌هایی که به طور عمده به دست اغنیا صورت می‌گرفت، به جنگ‌هایی که به طور عمده به دست فقیران صورت می‌گیرد، چرخشی بسیار تدریجی بوده و هنوز راه بسیاری تا تکمیل شدن آن باقی مانده است.

هیچ وقت کاری شبیه این را انجام نداده بود. او هیچ وقت به یک زن آزار نرسانده بود. او هیچ وقت کسی را نزده بود یا حتی دستش را به روی دیگری بلند نکرده بود. جنگیدن برای این کشور، یک موضوع است، ولی نه وقتی که پای تجاوز و قتل به میان می‌آید. کسی که این کار را کرده، او نبوده است».

بیایید این ادعا را بپذیریم. با این حال، به دلیل یک رشته از رویدادهایی که در بستر یک جنگ غیرقانونی و غیراخلاقی رخ می‌دهد ـ که نمی‌توان از آن سخنی گفت و بخشش‌پذیر نیست ـ، او به موجودیت فعلی‌اش تبدیل می‌شود. در ۲۱ فوریه ۲۰۰۷، کورتز به جرم تجاوز و مشارکت در قتل چهار نفر، به حبس ابد در جهنم شخصی خودش محکوم شد».

داگلاس کرینر و فرانسیس شن در کتاب شکاف تلفات چاپ سال ۲۰۱۰، اطلاعات مربوط به جنگ جهانی دوم، جنگ کره، جنگ ویتنام و جنگ عراق را بررسی کرده‌اند. آنها دریافتند که در جنگ جهانی دوم، یک روش احضار به خدمت زیر پرچم عادلانه وجود داشت، در حالی که سربازان سه جنگ دیگر، به شکل نامتناسبی، متشکل از امریکاییان فقیرتر و کمتر تحصیل‌کرده بوده‌اند و همین امر سبب ایجاد یک «شکاف تلفات» شده است. این شکاف در کره و بعد در ویتنام به شکل شدیدی گسترده‌تر شد و با این حال، در جنگ عراق، با توجه به اینکه ارتش از سیستم خدمت وظیفه به «داوطلبانه» تغییر سیاست داده است، دوباره به شدت عمیق تر می‌شود. همچنین نویسندگان با اشاره به یافته‌های یک مطالعه، نشان می‌دهند که هر چه امریکاییان از وجود این شکاف تلفات، بیشتر آگاه می‌شوند، حمایت آنها از جنگ‌ها کمتر می‌شود.

چرخش از جنگ‌هایی که به طور عمده به دست اغنیا صورت می‌گرفت، به جنگ‌هایی که به طور عمده به دست فقیران صورت می‌گیرد، چرخشی بسیار تدریجی بوده و هنوز راه بسیاری تا تکمیل شدن آن باقی مانده است. بنا به یک دلیل، احتمال اینکه کسانی که در عالی‌ترین پست‌های قدرت در ارتش قرار دارند، از پیشینه‌های امتیازی برخوردار باشند، بیشتر است. فارغ از پیشینه آنها، احتمال اینکه افسران ارشد، میدان‌های جنگ خطرناک را به چشم ببینند، بسیار کم است.

جز در تصورات ما، هدایت نیروها در میدان جنگ، دیگر به سیاق گذشته نیست. زمانی که هم بوش پدر و هم بوش پسر وارد جنگ شدند ـ دست کم در بدو امر که جنگ‌ها هنوز جدید و مهم بودند ـ شاهد بودند که میزان مقبولیت آنها در افکارسنجی‌ها رشدی صعودی یافت. فکرش را نکنید که این رؤسای جمهوری، جنگ‌هایشان را از دفتر بیضی دارای تهویه مطبوع انجام داده‌اند. یکی از نتایج این امر آن است که کسانی که درباره مرگ و زندگی تعداد زیادی از افراد تصمیم‌گیری می‌کنند، احتمال کمی وجود دارد که عمق جنگ را از نزدیک ببینند یا بوش پدر، جنگ جهانی دوم را از یک هواپیما و در مسافتی دورتر از مرگ مشاهده کرده بود، هر چند نه به دوری ریگان که از رفتن به جنگ خودداری کرده بود. درست همان‌طور که دیدن دشمنان به چشم موجوداتی پست‌تر از انسان، کشتن آنها را آسان‌تر می‌سازد، بمباران کردن آنها از اوج آسمان، از نظر روان‌شناسی، سهل‌تر می‌شود تا مشارکت کردن در جنگ تن به تن تا به حال دیده باشند.

کابوس دارای تهویه مطبوع

بوش پدر، جنگ جهانی دوم را از یک هواپیما و در مسافتی دورتر از مرگ مشاهده کرده بود، هر چند نه به دوری ریگان که از رفتن به جنگ خودداری کرده بود. درست همان‌طور که دیدن دشمنان به چشم موجوداتی پست‌تر از انسان، کشتن آنها را آسان‌تر می‌سازد، بمباران کردن آنها از اوج آسمان، از نظر روان‌شناسی، سهل‌تر می‌شود تا مشارکت کردن در جنگ تن به تن با سرنیزه یا تیراندازی به سوی خیانت‌کاری که با چشم‌بند مقابل دیواری ایستاده است. رؤسای جمهور کلینتون و بوش پسر از رفتن به جنگ ویتنام خودداری کردند؛ کلینتون با امتیازهای تحصیلی و بوش از این طریق که پسر پدرش است. پرزیدنت اوباما هرگز جنگ را ندیده است. معاونان رئیس جمهوری، دن کوایل، دیک چنی و جو بایدن مثل کلینتون و بوش پسر از رفتن به خدمت وظیفه طفره رفته‌اند. معاون رئیس جمهوری، ال گور مدت کوتاهی به جنگ ویتنام رفت، ولی در مقام یک روزنامه‌نگار ارتش، نه سربازی که شاهد جنگ واقعی باشد.

به ندرت پیش می‌آید که کسی که درباره مرگ هزاران نفر تصمیم‌گیری می‌کند، مشاهده چنین صحنه‌ای را در عمل تجربه کرده باشد. تا پانزدهم آگوست ۱۹۴۱، نازی‌ها تعداد بسیاری از مردم را کشته بودند، ولی ‌هاینریش هیملر، یکی از کله‌گنده‌های ارشد نظامی این کشور که بر کشتار تعداد زیادی نظارت داشت، هرگز مرگ کسی را از نزدیک شاهد نبود. از او خواسته شد که یک صحنه تیراندازی در مینسک را تماشا کند. به قربانیان گفته می‌شد به درون یک گودال بپرند و بعد به آنها تیراندازی می‌شد و رویشان با خاک پوشانده می‌شد. بعد به تعداد دیگری می‌گفتند که توی گودال بپرند. به آنها نیز تیراندازی می‌شد و رویشان را با خاک می‌پوشاندند. هیملر درست کنار گودال ایستاده بود و ناظر این صحنه بود، تا اینکه چیزی از محتویات سر یکی از قربانیان روی کتش پاشید. رنگ از روی او پرید و رویش را برگرداند. فرمانده محلی به او گفت: «به چشم‌های مردان این جوخه نگاه کنید. چه جور طرفدارانی در اینجا تربیت می‌شوند؟ افراد روان‌پریش یا حیوان‌صفت!»

هیملر به آنها گفت با این که وظیفه دشواری را بر عهده دارند، کارشان را انجام دهند. سپس برگشت تا جنگ را از پشت میزش ادامه دهد.

امروزه تعداد زیادی از عکس‌های جنگ عراق، اجساد و اجزای بدن را نشان می‌دهد که مثله و به نمایش گذاشته شده‌اند، گویا برای آدم‌خواران داخل یک دیس قرار داده شده‌اند.

آیا تو هم کسی را کشته‌ای یا نه؟

به ظاهر کشتن از آنچه به نظر می‌آید، بسیار آسان‌تر است. در سراسر تاریخ، مردان زیادی به دلیل خودداری از مشارکت در جنگ‌ها، جانشان را به خطر انداخته‌اند.

«مردان بسیاری از زادگاهشان گریخته‌اند، دوران‌های زندان طولانی را گذرانده‌اند، دست و پاهای خود را قطع کرده‌اند، به پاها یا انگشت‌های اشاره‌شان شلیک کرده‌اند، خود را به بیماری یا دیوانگی زده‌اند یا اگر توان مالی‌اش را داشته‌اند، به کسانی پول داده‌اند تا به جای آنها بجنگند. بعضی‌ها دندان‌هایشان را کشیده‌اند، بعضی‌ها خود را کور کرده‌اند و بعضی‌ها هم خود را ناقص‌العضو کرده‌اند تا به ما نپیوندند.» اینها گوشه‌ای از شکایت فرماندار مصر از استخدام سربازان از میان رعیت‌ها در اوایل قرن نوزدهم است. رتبه و درجه در ارتش قرن هجدهمی پروس چنان غیرواقعی بود که راهنمایان نظامی در نزدیکی جنگل‌ها یا درختزارها، اردویشان را برپا می‌کردند. به این ترتیب، سربازان به سادگی در میان درختان غیبشان می‌زد».

هر چند کشتن حیوانات برای بسیاری از مردم، راحت‌تر به نظر می‌آید، کشتن یک انسان هم‌جنس خود، به شدت، خارج از روال معمول زندگی است؛ آن هم برای فردی که با انسان‌هایی هم‌زیستی دارد که آداب و رسوم زیادی را برای تغییر شکل دادن یک انسان معمولی به جنگ‌جو به کار برده‌اند. یونانیان باستان، آزتک‌ها، چینی‌ها، سرخپوستان یانومامو از الکل یا مواد مخدر نیز برای تسهیل بیشتر کشتار به دست جنگ‌جویانشان استفاده می‌کردند.

تعداد اندکی هستند که خارج از چارچوب ارتش، انسانی را می‌کشند و بیشتر آنها نیز کسانی هستند که مشکلات جدّی دارند. جیمز گالیگان در کتابش به نام خشونت: تأملاتی درباره یک اپیدمی ملی، دلیل ریشه‌ای خشونت‌های منجر به قتل یا خودکشی را شرمساری و سرافکندگی ژرف می‌داند؛ نیازی از روی درماندگی برای کسب احترام و جایگاه (و در اصل عشق و توجه). نیازی چنان شدید که فقط کشتن (خود و / یا دیگران) می‌تواند درد ـ یا بهتر است گفته شود بی‌احساسی ـ او را تسکین دهد.

گالیگان می‌نویسد: «وقتی شخصی از نیازهای خود (و از شرمسار بودن) خود به شدت شرمسار می‌شود، وقتی هیچ راه حل غیرخشونت‌آمیزی را نمی‌بیند و زمانی که وی توانایی احساس عشق یا گناه یا ترس را از دست می‌دهد، نتیجه احتمالی، خشونت است. اگر خشونت آغاز شود، چه می‌شود؟ اگر شما انسان‌های سالم را در شرایط کشتن بدون فکر کردن قرار دهید، چه می‌شود؟ آیا نتیجه می‌تواند ایجاد حالت ذهنی مشابه حالت شخصی باشد که از درون به سمت کشتن تمایل دارد؟

آن‌چنان که گالیگان بر اساس تجزیه و تحلیل معنای جنایت‌هایی که در آنها قاتلان، بدن قربانیان یا بدن خودشان را مثله کرده‌اند، توضیح می‌دهد، احتمال درگیر شدن در خشونت‌ورزی کردن در خارج از صحنه جنگ، احتمالی منطقی نیست و اغلب تفکر جادویی در آن نقش دارد. او می‌نویسد: «من متقاعد شده‌ام که رفتار خشونت‌آمیز حتی در بی‌احساس‌ترین، درک نشده و روانپریشانه‌ترین آنها را افرادی تهیه کرده‌اند که شیفته جنگ هستند، نه هیملرها و دیک چنی‌هایی که از فرستادن دیگران به جنگ لذت می‌برند. کسانی که در عمل، از حضور در صحنه جنگ لذت می‌برند، کسانی که برای تأمین هزینه تحصیلات کالج خود یا ماجراجویی در ارتش نام‌نویسی کرده‌اند و به عنوان قاتلانی جامعه‌گریز آموزش دیده‌اند.

حالت آشکار خود، واکنشی قابل درک نسبت به یک مجموعه قابل شناسایی و مشخص از شرایط است. حتی زمانی که به نظر می‌رسد انگیزه آن، خشونت یک خودمنفعتی «منطقی» بوده است، خشونت هدف تولیدشده یک رشته انگیزه‌های غیرمنطقی، خودویران‌گرانه و ناآگاهانه است که می‌توان آنها را مطالعه، شناسایی و فهم کرد».

مثله کردن اجساد ـ انگیزه آن هر چه باشد ـ، عملی معمول در جنگها نیست، هرچند بیشتر کسانی در این کار مشارکت می‌کنند که پیش از پیوستن به ارتش، به سمت خشونت منجر به قتل، متمایل نبوده‌اند. امروزه تعداد زیادی از عکس‌های جنگ عراق، اجساد و اجزای بدن را نشان می‌دهد که مثله و به نمایش گذاشته شده‌اند، گویا برای آدمخواران داخل یک دیس قرار داده شده‌اند. بسیاری از این تصویرها را سربازان امریکایی برای یک وب سایت فرستاده‌اند که کار اصلی آن، بازاریابی پورنوگرافی است. فرض بر این است که این تصویرها به عنوان پورنوگرافی جنگ دیده شوند. فرض بر این است که آنها را افرادی تهیه کرده‌اند هیچ چیز نمی‌تواند غیرمنطقی‌تر یا نمادین‌تر از جنگ بر اساس یک شگرد یا یک احساس باشد، آن‌چنان که در «جنگ جهانی با تروریسم» شاهد هستیم. این جنگ با عنوان تلافی‌جویی به راه‌انداخته شده است، با اینکه تمام کسانی که این انتقام‌جویی به نام آنها به راه افتاده است، اکنون مرده‌اند.

که شیفته جنگ هستند، نه هیملرها و دیک چنی‌هایی که از فرستادن دیگران به جنگ لذت می‌برند. کسانی که در عمل، از حضور در صحنه جنگ لذت می‌برند، کسانی که برای تأمین هزینه تحصیلات کالج خود یا ماجراجویی در ارتش نام‌نویسی کرده‌اند و به عنوان قاتلانی جامعه‌گریز آموزش دیده‌اند.

در نهم ژوئن ۲۰۰۶؛ نیروهای نظامی امریکا، ابومصعب الزرقاوی را کشتند. عکسی از سر جسد مرده‌اش گرفتند و بعد خود جسد را منفجر و به هزاران تکه تقسیم کردند. سپس آن عکس را در قابی در کنفرانس مطبوعاتی به نمایش گذاشتند. از تصویر گرفته شده معلوم نبود که سر زرقاوی به تنش وصل است یا نه. در ظاهر، معنای این کار آن بود که عکس، تنها مدرک مرگ او نیست، بلکه نشانه نوعی انتقام‌گیری از کشتار امریکاییان به دست زرقاوی است.

گالیگان درباره انگیزه‌های خشونت می‌گوید: «خشونت از کار کردن در زندان‌ها و مؤسسات بهداشت روانی کسب شده است، نه از مشارکت کردن در جنگ و نه از تماشای اخبار.» او می‌گوید که توضیح‌دهی‌های آشکار از خشونت اغلب اشتباه است: «بعضی از مردم فکر می‌کنند دزدان مسلح برای به دست آوردن پول مرتکب جنایت‌هایشان می‌شوند. البته گاهی اوقات، پول نیز توجیه‌کننده رفتار آنان است، ولی وقتی که می‌نشینی و با کسانی حرف می‌زنی که همیشه مرتکب چنین جنایاتی شده‌اند، آنچه می‌شنوی، این است که « تا قبل از این، هیچ وقت در زندگی‌ام آن‌قدر احترام ندیدم که وقتی برای اولین ‌بار اسلحه را به سمت یک نفر نشانه رفتم، از احترام برخوردار شدم.» برای مردانی که عمری را در کثافت تحقیر و حقارت، زندگی کرده‌اند، وسوسه دست‌یابی فوری به احترام از این راه می‌تواند بسیار باارزش‌تر از هزینه زندان رفتن یا حتی مردن باشد».

شاید خشونت، دست‌کم در جهان غیرنظامی، غیرمنطقی باشد، ولی گالیگان به روش‌های مشخصی اشاره می‌کند که از طریق آنها می‌توان از خشونت، پیش‌گیری یا آن را تشویق کرد. او می‌نویسد: «اگر شما بخواهید خشونت را افزایش دهید، باید گام‌های زیر را بردارید که ایالات متحده برداشته است: تعداد بیشتر و بیشتری از مردم را با شدت و خشونت بیشتر و بیشتری مجازات کنید؛ مواد مخدری که باعث کاهش خشونت می‌شود را ممنوع کنید و موادی را که به خشونت دامن می‌زنند، قانونی و تبلیغ کنید؛ سیاست‌های مالیاتی و اقتصادی ویژه‌ای را برای تعمیق نابرابری‌ها در ثروت و درآمدها به کار بگیرید؛ فقیران را از تحصیل محروم کنید؛ به نژادپرستی دامن بزنید؛ سرگرمی‌هایی را تولید کنید که به خشونت حالتی شکوهمند می‌دهند؛ سلاح‌های مرگ‌بار را به سادگی در دسترس همه قرار دهید؛ قطب‌بندی نقش‌های اجتماعی مردان و زنان را به حداکثر برسانید؛ از خشونت برای تنبیه کودکان در مدرسه و خانه استفاده کنید؛ تا می‌توانید، میزان بی‌کاری را بالا نگه دارید. چرا باید این کار را انجام دهید یا تحمل کنید؟ شاید برای اینکه بیشتر قربانیان خشونت، فقیران هستند و فقیران وقتی خشونت، بذر وحشت را در میان آنان می‌پراکند، بهتر، خود را سازماندهی می‌کنند و حقوق بیشتری می‌خواهند».

گالیگان با بررسی جرایم خشونت‌آمیز به ویژه قتل، توجه خود را به نظام مجازات خشن ما از جمله: مجازات مرگ، زندان طولانی و حبس انفرادی معطوف می‌کند. او مجازات تلافی‌جویانه را مشابه همان نوع خشونت‌های غیرمنطقی آیا مردم فکر می‌کنند غرور و ارزش آنها به انتقامی‌بستگی دارد که باید آن را در بمباران کردن افغانستان تا جایی یافت که دیگر هیچ کس باقی نماند تا در مقابل سلطه امریکا مقاومت کند؟ اگر چنین باشد، هیچ فایده‌ای ندارد که به آنان توضیح دهیم چنین اعمالی سبب می‌شود ما احساس امنیت کمتری کنیم.

می‌بیند که این مجازات‌ها برایشان در نظر گرفته شده‌اند. او خشونت ساختاری و فقر را به عنوان عواملی می‌بیند که آسیب‌زایی بیشتری دارند، ولی به موضوع جنگ نمی‌پردازد. در ارجاع‌های پراکنده‌ای که گالیگان به جنگ می‌کند، این نکته را روشن می‌سازد که او جنگ را با فرضیه خشونت یکسان می‌انگارد. با این حال، در یک جا او با پایان دادن به جنگ‌ها مخالفت می‌کند و در هیچ جا توضیح نمی‌دهد که فرضیه‌اش را چگونه می‌توان به طور یک‌پارچه به کار گرفت.

درست مثل نظام عدالت جنایی، جنگ‌ها را نیز دولت‌ها ایجاد می‌کنند. آیا آنها ریشه‌های مشترکی دارند؟ آیا سربازان، مزدوران، پیمان‌کاران و بروکرات‌ها احساس شرمساری و سرافکندگی می‌کنند؟ آیا تبلیغات جنگی و آموزش‌های نظامی‌باید این ایده را در ذهن‌ها جا اندازند که دشمن، یک جنگ‌جو را بی‌آبرو و بی‌حیثیت کرده است و او اکنون باید برای اعاده احترام خود، دشمن را بکشد؟ یا آیا تحقیر یک سرباز به قصد تولید واکنشی انجام می‌گیرد که علیه دشمن جهت‌گیری کرده باشد؟ درباره اعضای کنگره و رؤسای جمهوری، ژنرال‌ها و رؤسای شرکت‌های اسلحه‌سازی و رسانه‌های شرکتی چه‌طور؟ چه کسانی در هدف آموزش‌های نظامی، تبدیل کردن انسان‌های عادی از جمله هواداران عادی جنگ، به روان‌پریش‌هایی است تا دست‌کم در بستر جنگ، آنها را به بدترین کارهایی وادارند که در هیچ زمان یا مکان دیگری امکان ندارد به چنین اعمالی دست بزنند.

عمل تصمیم می‌گیرند یک جنگ برپا شود و ایجاد آن را امکان‌پذیر می‌سازند؟ آیا آنها از قبل جایگاه و احترام بالایی نداشته‌اند، حتی اگر هم به دلیل میل فراوانشان به چنین توجهی بوده است که وارد عالم سیاست شده باشند؟ آیا انگیزه‌های محرک دیگری مثل سود مالی، تأمین بودجه‌های انتخاباتی و کسب آرا در اینجا دخیل نیستند، حتی اگر در مدرک «پروژه قرن امریکای جدید»، به بی‌باکی، سلطه و کنترل اشاره‌های بسیاری شده باشد؟ درباره جامعه در کلیت خود چه؟ از جمله تمام آن هواداران جنگ که رفتار خشونت‌آمیزی ندارند. شعارها و پلاکاردهایی که همه جا شنیده و دیده می‌شوند، عبارتند از: «این رنگ‌ها پاک نمی‌شوند»؛ «به امریکایی بودن خود افتخار کنید» و «مبادا کوتاه بیایید.» هیچ چیز نمی‌تواند غیرمنطقی‌تر یا نمادین‌تر از جنگ بر اساس یک شگرد یا یک احساس باشد، آن‌چنان که در «جنگ جهانی با تروریسم» شاهد هستیم. این جنگ با عنوان تلافی‌جویی به راه‌انداخته شده است، با اینکه تمام کسانی که این انتقام‌جویی به نام آنها به راه افتاده است، اکنون مرده‌اند. آیا مردم فکر می‌کنند غرور و ارزش آنها به انتقامی‌بستگی دارد که باید آن را در بمباران کردن افغانستان تا جایی یافت که دیگر هیچ کس باقی نماند تا در مقابل سلطه امریکا مقاومت کند؟ اگر چنین باشد، هیچ فایده‌ای ندارد که به آنان توضیح دهیم چنین اعمالی سبب می‌شود ما احساس امنیت کمتری کنیم، ولی اگر کسانی که مشتاق احترامند، دریابند که چنین رفتاری، کشور ما را خوار و مضحکه دیگران می‌کند، که دولت‌ها به مثابه احمق‌ها با آنها بازی می‌کنند، که اروپاییان در نتیجه هزینه نکردن پول‌هایشان در جنگ، از رفاه مادی بیشتری بهره‌مندند یا اینکه یک رئیس‌جمهوری دست‌نشانده مثل حامد کرزی با چمدان‌هایی پر از پول‌های امریکایی عازم آنجا شده است؟

فارغ از این حرف‌ها، بر اساس یافته‌های دیگر تحقیقات انجام‌شده، فقط حدود دو درصد از مردم در عمل از کشتن لذت می‌برند و آنها هم کسانی هستند که از نظر ذهنی به شدت نابهنجار هستند. هدف آموزش‌های نظامی، تبدیل کردن انسان‌های عادی از جمله هواداران عادی جنگ، به روان‌پریش‌هایی است تا دست‌کم در بستر جنگ، آنها را به بدترین کارهایی وادارند که در هیچ زمان یا مکان دیگری امکان ندارد به چنین اعمالی دست بزنند. در این روش، اگر می‌خواهید انسان‌ها را به شکلی قابل پیش‌بینی برای کشتن در جنگ آموزش دهید، باید آنها را در زمان آموزش‌ها، به کشتن تحریک کنید. تازه سربازانی که با سرنیزه و به قصد کشتن آدمک‌ها به آنها حمله می‌کنند، سرود «خون سبب رشد علف‌ها می‌شود!» را می‌خوانند و تمرین‌های شلیک به هدف، با اهدافی شبیه انسان را انجام می‌دهند، در میدان جنگ، وقتی در ذهنشان هراسان می‌شوند، به کشتن انسان‌ها دست می‌زنند. در میدان جنگ، آنها به مغزهایشان نیازی نخواهند داشت. تنها واکنش‌‌هایشان، آنها را پیش خواهد برد. دیوید گراس من می‌نویسد: «به تنها چیزی که می‌توان امیدوار بود روی مغز میانی اثر بگذارد، همان چیزی است که روی یک سگ نیز اثر می‌گذارد: شرطی شدن کلاسیک و مشاهده‌ای».

منبع: www.alternet.org/story/149165/
۱. David Swanson، نویسنده کتاب به تازگی منتشر شده «جنگ یک دروغ است: تن ندادن به قواعد ریاست جمهوری امپریالیستی و شکل دادن اتحادیه‌ای کامل‌تر».

نشریه سیاحت غرب شماره ۹۲

همچنین ببینید

ویژه نامه آخرالزمان

component/k2/item/28006-%D9%88%DB%8C%DA%98%D9%87-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A2%D8%AE%D8%B1%D8%A7%D9%84%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86.html ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *