خورشید به آرامی خود را از سینه کوه بالا میکشید و نور زیبایش را چون ذراتی از طلا به سر و روی شهر میپاشید.
رفت و آمد مردم در شهر، بخصوص اطراف میدان، کمکم شروع شده بود.
«اوکتای قاآن» پادشاه مغول در ایوان جلوی بارگاه بر تخت تکیه داده بود و گاه از زیر چشم به «امیر ایلچی دای» نگاهی میانداخت و از اینکه او را گرفته و ناراحت میدید در دل احساس رضایت میکرد.
امیر ایلچی در فکر بود و با خود میگفت: «راستی اگر اورغانه، پهلوان ایرانی را شکست ندهد و اگر..»
و این فکر مدام خاطر او را میآزرد. در کنار او، اوکتای با خونسردی افکار خویش را مرور میکرد و در دل با خود میگفت: «پیروزی پهلوان ایرانی یعنی پیروزی ما بر امیر ایلچی» و از تصور این موضوع دستهایش را با شادی به هم فشرد و نگاهش را به وسط میدان رزم دوخت.
پهلوانان ایرانی مشغول گرم کردن بدنهای خود بودند. امیر ایلچی به احترام آنکه میهمان اوکتای میباشد، با علامت دست شروع مسابقه را اعلام کرد.
اورغانه به وسط میدان آمد. چرخی زد و به طرف تخته سنگ بزرگی که در میانه میدان بود، رفت.
خم شد و تخته سنگ را با زحمت از زمین کند، سپس آن را با قوت تمام به سویی که پهلوانان ایستاده بودند پرتاب نمود.
سنگ نزدیک پای پهلوان فیله به زمین افتاد، جمعیت فریاد خفیفی کشید. اورغانه به سوی جایگاه برگشت و با تعظیمی کوتاه امیر ایلچی را به پیروزی خود هر چه بیشتر مطمئن ساخت.
اوکتای با چشمانی نگران به میدان خیره شده بود. امیر ایلچی با زیرکی نگاهی به او انداخت و بعد با علامت دست اورغانه را برای شیرین کاری دیگری به میانه میدان دعوت کرد.
لحظهای بعد اورغانه بامیلهای ضخیم به میان میدان قدم گذاشت و در حالی که آن را به جمعیت نشان میداد با یک حرکت سریع کمر، میله را خم کرد.
با این قدرتنمایی، هلهله و شادی مغولان به هوا برخاست. اورغانه سرمست از اینهمه تشویق نگاهی به جایگاه پهلوانان ایرانی انداخت و با کلماتی دست و پا شکسته به فارسی گفت: «هیچ مرد نیست؟ مبارز نیست. پهلوان ندارید. پس رستم کجاست؟»
لحظاتی به سکوت گذشت پهلوان فیله خاک میدان را به احترام بوسید و همراه با صلوات پهلوانان ایرانی وارد میدان شد. سینههای فراخ و بازوان ستبر و قامت استوارش برای لحظهای لرزه به اندام پهلوان مغول افکند. فیله نگاهش را به اورغانه دوخت و با صدای رسا او را به کشتی دعوت کرد.
اورغانه که کاسه صبرش لبریز شده بود با سر و سینه به طرف فیله هجوم برد، پهلوان ایرانی برقآسا جای خود را خالی کرد و از پشت، دور کمر اورغانه را محکم گرفت. بعد دستهایش را در زیر کتفهای اورغانه قلاب کرد و او را محکم به زمین کوبید. فریاد شادی پهلوانان ایرانی به هوا برخاست.
اوکتای قاآن از شدت هیجان سر پا ایستاد. بعد در حالی که با غرور به امیر ایلچی نگاه نگاه میکرد دوباره بر تخت نشست.
اورغانه که در زیر شانههای پرقدرت پهلوان ایرانی اسیر شده بود به تلاشهای بیاثر و نعرههای گوشخراش متوسل شد. اما فیله چون شیری که طعمهای در چنگال گرفته باشد، امکان هر نوع حرکتی را از او سلب کرده بود.
چهره هر دو از شدت فشار و زورآزمایی سرخ شده بود و بالاخره پس از تلاشی کوتاه کتفهای اورغانه با زمین آشنا گشت. با این پیروزی گویی جهان برای مغولان سیاه شد.
پهلوان فیله سرش را نزدیک گوش اورغانه برد و آرام گفت: «این است زور پهلوانان ایرانی، نوادههای رستم که همه کمربسته امام علی، علیهالسلام، هستند.»
پس از این پایان غمانگیز برای مغولان، نوبت به کشتی «محمدشاه» پهلوان ایرانی با یکی دیگر از پهلوانان مغول رسید. او که یک سر و گردن از محمدشاه بلندتر به نظر میآمد، به محض ورود به میدان برای ادامه مسابقه پیشنهاد تازهای داد. قرار بر این شد که هر کدام به نوبت محکم روی زمین میخکوب شوند تا دیگری با زور و قدرت خود حریف را خاک کند.
ابتدا «محمدشاه» چهار میخه با دستهای به کمر زده در جای خود ایستاد. پهلوان مغول پیش آمد و شروع به زورآزمایی کرد. هر چه به دست و پای محمد شاه پیچید که شاید او را از جای خود حرکت دهد موفق نشد.
امیر ایلچی با وجودی که به درماندگی پهلوانش پی برده بود، بناچار با اشاره دست، اجازه داد تا مسابقه ادامه یابد.
پهلوان مغول به میانه میدان برگشت و با تمام قدرت پاها را بر زمین محکم کرد.
محمدشاه سرش را به سوی آسمان گرفت و دعایی زیر لب زمزمه نمود، بعد به طرف پهلوان مغول رفت.
دست انداخت و هر دو پای حریف را گرفته، با قوت کشید. پهلوان مغول چون کوه، محکم در جای خود ایستاده بود.
محمدشاه به عقب برگشت، نفسی تازه کرد و این بار با قدرت بیشتر و حرکتی سریعتر، ناگهان پهلوان مغول تعادل خود را از دست داد و محمدشاه در یک لحظه مناسب با یک ضربت سریع او را نقش زمین کرد.
غریو شادی پهلوانان ایرانی به هوا برخاست.
اوکتای ترس از این داشت که این پیروزیها زمینهای شود برای غرور و سرکشی ایرانیان و امیر ایلچی نیز تحمل سومین شکست را در توان خود نمیدید. مصلحت هر دو حکم میکرد تا مسابقه پایان یابد.
چند روزی گذشت تا آنکه در مجلسی که همه پهلوانان ایرانی و مغولی جمع بودند اوکتای به بهانهای پهلوان محمدشاه را در کنار خود نشاند و گفت: «روزی که پهلوان فیله میخواست با اورغانه کشتی بگیرد احساس کردم که تو از او شایستهتری. در نگاه تو هم این را خواندم که دلت میخواست جای فیله با اورغانه کشتی بگیری. حالا هم برای آنکه قدرت خود را نشان بدهی دیر نشده است! اگر دوست داشته باشی ترتیبی میدهم که با خود پهلوان فیله کشتی بگیری، چطور است؟»
پهلوان محمدشاه با خونسردی لبخند زد و گفت: «پهلوان فیله را همه به اتفاق برای کشتی گرفتن با اورغانه انتخاب کردیم، من هم او را شایستهتر از خودم برای کشتی دانستم.»
اوکتای که دید تیرش تا حدودی به هدف نخورده است حرف او را قطع کرد و گفت:
«آیا حاضر هستی با پهلوان فیله کشتی بگیری؟»
محمدشاه گفت: «من حرفی ندارم به شرطی که پهلوان فیله به من رخصت بدهد!»
اوکتای که با خوشحالی دستها را بهم کوبید. نگاهی به جمعیت انداخت و بلند گفت: «اگر پهلوان فیله موافق باشند، پهلوان محمدشاه اعلام آمادگی برای کشتی کردهاند.»
محمدشاه که از طرز بیان موذیانه اوکتای قاآن به خشم آمده بود سرپا ایستاد و گفت: «البته درخواست با نظر جناب اوکتای بوده است. اگر سرورم پهلوان فیله عزیز رخصت دهند، بنده حقیر مفتخر میشوم.»
فیله که سالهای سال با محمدشاه انس و الفت داشت و او را خوب میشناخت، فهمید که اوکتای، پهلوان محمدشاه را در محظوری قرار داده است که چنین پیشنهادی میکند. لبخندی زد و سرش را به علامت رضایت تکان داد.
طبلها به صدا درآمدند و دو پهلوان آماده کشتی گرفتن شدند.
اوکتای، وزیر خود ساتیبیک را به نزدیک خود خواند و در گوش او زمزمه کرد: «با زمین خوردن محمدشاه بین پهلوانان ایرانی دو دستگی و اختلاف پیش خواهد آمد.»
ساتیبیک گفت: «امیدوارم همانطوری که جنابعالی میگویید بشود».
لحظاتی بعد پهلوانان ایرانی با خونسردی سرگرم تماشای کشتی دو پهلوان نامدار بودند. اوکتای با نگرانی به ساتیبیک نگاهی کرد و ساتیبیک برای آنکه به این اختلاف دامن بزند از دو طرف مغولان را وادار کرد که دستهای به هواداری فیله هورا بکشند و کف بزنند و دستهای دیگر به طرفداری از محمدشاه او را تشویق کنند.
دو پهلوان با حرکتی دوستانه ولی با قدرت با یکدیگر سرشاخ شدند. اما چیزی نگذشت ک برادرانه از یکدیگر جدا شدند.
صدای صلوات پهلوانان ایرانی با وحدت خاص در فضا پیچید. فیله و محمدشاه روی یکدیگر را بوسیدند و در حالی که خاک میدان را سرمه چشم میکردند از میدان خارج شدند.
نگاه حیرتزده ساتیبیک به میانه میدان خیره مانده بود و اوکتای از خشم دندانهایش را روی هم میفشرد.
موعود جوان شماره سیزدهم