اگر درهاى آسمان بسته شوند، پنجره اى به سوى عرش خواهم گشود و مرغک خیال خود را در بوستان عشق پرواز خواهم داد تا آفرینش را سیر کند و رمز و راز هستى را جویا شود.
استادم مى گفت: آمده ایم تا بدانیم. و من پرسیدم: بعضى ها را نمى شود فهمید و درک کرد و دانست. و او گفت: این که دانستى که نمى دانى و نمى توانى هر چیزى را بدانى، خود، دانایى است. درک فقر بالاترین کمال است دخترم! »انتم الفقراء الى اللَّه«.۱
شنیدم که مردى از آسمان آمد و۲ قیمتى بر دنیا گذاشت که پیش از او هیچ کس چنین حراجى را به راه نینداخته بود. شنیدم که گفته است:
دنیاى شما نزد من از عطسه بز خوارتر است؛ »دنیاکم هذه از هد عندى من عفطه عنز.« دنیایى این چنین پست چه جاى پرستیدن و دل بستن دارد؟! و چه جاى عشق ورزیدن؟!
شنیده ام على، علیه السلام، آن مرد افلاکى، گفته است: دنیاى شما براى من از خرده هایى که از قیچى مى افتد و از تفاله هاى برگ سَلم کوچک تر و۳ بى ارزش تر است؛ »اصغر من حثاله القرظ و قراضه الجلم.«۴
براستى دنیایى این چنین کوچک را چه به آرزوهاى بزرگ ما؟! این همه غوفا و هیاهو تنها و تنها براى چیزى که از خرده هاى قیچى ریزتر است و بى فایده تر! من از امروز دنیا را گونه اى دیگر مى بینم. آنچه را که به دنیاآفرین پیوند دارد بزرگ مى بینم و ارجمند، و آنچه را از من است و براى من، کوچک و بى ارزش. آرى،
»به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست«.
اگر دنیایى کوچک براى مردى بزرگ، بدتر از استخوان خوکى است که در دست جذامى باشد، من از۵ امروز براى مجلس ختم »دنیازدگى ام« و »دنیاخواهى ام« حلوا خواهم پخت و براى دلم قرآن خواهم خواند که:
»إعلموا أنّما الحیاه الدنیا لعب و لهو و زینه…« و »إلى اللَّه مرجعکم۶ جمیعاً…«.۷
از امروز در پى یافتن نسبت خودم با گلها مى گردم و تبار خویش را در درختان جستجو خواهم کرد. سبز خواهم شد و بالنده و پویا. از خود خواهم پرسید:
من از تبار کدامین درخت اندیشه ام؟! پیشینه من ریشه در کدامین خاک دارد؟! و…
و پرسشهایم را دامن دامن بر طبق بفهت و حیرت مى ریزم و به سوى کسى مى روم؛ کسى که بتواند سبد دعاهایم را پر از اجابت کند و با کلید غفران درهاى بسته معرفت را باز کند و مرا راه دهد. کسى که مرا با حقیقت آشتى دهد و در کشتى »نوح« جایم دهد و »ابراهیم«وار از میان گلشعله ها بیرون آردم. کسى که جان مرده مرا با دم مسیحایى اش حیاتى دوباره بخشد و با عصاى موسوى خویش از شرّ افسونگران نَفْسَم رهایى دهد. کسى که دنیا برایش خوارتر از عطسه بز، کوچک تر از خرده برگهاى بدبو و متعفن تر از استخوان خوک در دستان جذامى باشد؛ به سوى على، پدر عدالتها.
در کدامین بهار، غنچه هاى نشکفته آرزو متولد خواهند شد و خزان، در مصیبت کدامین گلبرگ پیر و خسته مویه کنان مى رود. من در پى آن بهارم و از این خزان گریزان. دستان مرا در دشت ولایت بکارید. مى خواهم دستهایم سبز شوند و عطر گل محمدى یابند و همراه با یاسها و شقایقها بر گفرد هرچه عشق به ولایت است طواف کنم.
مى خواهم با هرچه على که زخم »نهروان« خورده و درد »جمل« بر سینه اش سنگینى مى کند پیمان بندم. با هر مرد آسمانزاد که فراتر از باورهاى زمینى مى اندیشد و پیامهاى عرشى اش باران آسا بر قلبهاى تفتیده امت فرو مى بارد و حیاتى سبز را به ارمغان مى آورد.
با هرچه محمد
با هرچه على
با هرچه رهبر محمدى و علوى.
پى نوشتها:
۱. [اى مردم] شما به خدا نیازمندید و اوست که بى نیاز ستوده است. (سوره فاطر (۳۵)، آیه ۱۵).
۲. حضرت على، علیه السلام.
۳. درختى که برگهایى بسیار بدبو دارد.
۴. نهج البلاغه، خطبه ۳۲ / ۱۱.
۵. »واللَّهف لَدفنیاکفم هذفهف اَهْوَنْ فى عَیْنى مفنْ خفنْزیرف فى یَدف مَجْزومف؛ به خدا سوگند که دنیاى شما براى من پست تر از استخوان خوکى است که در دست جذامى باشد.« (حکمت ۲۳۶)
۶. سوره حدید (۵۷)، آیه ۲۰.
۷. سوره مائده (۵)، آیه ۱۰۵.
ماهنامه موعود شماره ۲۳