ملحفه سفید نورانى

سیدصادق سیدنژاد

ماشین هنوز چند صندلى خالى داشت. کنار دست من طرف پنجره هم خالى بود. شاگرد راننده مرتب داد مى زد:
قم، قم، قم فورى، داخل شهر، بدو که رفتیم… من از بس که عجله داشتم این پا و آن پا مى کردم و گاهى به گونه اى که فقط خودم و شاید یکى دو نفر مى شنیدند، مثلاً به عنوان اعتراض مى گفتم:
بابا، پس کى مى خواهید راه بیفتید؟ علیرغم غر ولندهاى من هیچکس با من همصدا نشد. بالاخره دیدم چاره اى نیست باید دندان روى جگر گذاشت و صبر کرد. ساکت نشستم، و ظاهراً مشغول تماشاى مسافرها و ماشینهایى که در حال سوار و پیاده کردن مسافر بودند شدم. در عالم خودم بودم که صدایى به گوشم خورد، برگشتم دیدم آقایى بالا سرم ایستاده، به من گفت:
آقا ببخشید شما تنهایید؟
سریع خودمو جمع کردم و گفتم:
بله خواهش مى کنم، بفرمایید و بلند شدم تا کنار پنجره بنشیند. وقتى نشست و ساک دستى اش را زیر صندلى گذاشت. رو به من کرد و گفت:
آقا مزاحم که نشدیم؟ گفتم:
اختیار دارید شما ببخشید که من اول متوجه نشدم و… طولى نکشید که ماشین راه افتاد از شهر که خارج شدیم کم کم غروب نزدیک مى شد و آفتاب چون پیرمردى خسته، عصازنان دور مى شد و تاریکى بدنبال آن آهسته آهسته به همه جا سایه مى انداخت. علیرغم تاریک شدن هوا داشتم مجله اى را که همراهم بود ورق مى زدم و عناوین مطالب و عکسهاى آن را نگاه مى کردم وقتى رسیدم به صفحه حوادث کمى بیشتر مکث کردم مطالب مختلفى چون خبر تصادف، دزدى، قاچاق، آتش سوزى و… در آن به چشم مى خورد که خبرنگار مجله یا مسؤول صفحه مزبور با بهره گیرى کامل از شیوه هاى رایج روزنامه نگارى یا به اصطلاح خودشان ژورنالیستى آنها را با تعابیر و سوتیترهاى مخصوصى که هیجان آور باشند کنار هم آورده بود. از بین همه آنها یک مورد بیشتر توجهم را جلب کرد و ناخودآگاه گفتم:
عجب روزگارى شده نه رحمى مانده نه انسانیتى و… مسافر بغل دستى من که خیال کرده بود با او هستم. بلافاصله گفت:
مگر چى نوشته؟
در حالى که آن مطلب را به او نشان مى دادم مجله را طرف او برده گفتم:
اینو بخوانید…
مجله را گرفت و مشغول خواندن شد معلوم بود به خاطر کم بودن نور با مشکل آن را مى خواند. بعد از خواندن رو به من کرد و گفت:
اى آقا این که چیزى نیست، هر روز صدها از این بچه ها پدر و مادرهاى پیر خودشان را از خانه بیرون مى کنند، خیلى هم با غیرت هایشان لطف کرده آنها را به خانه سالمندان و… مى فرستند… بعد اضافه کرد:
اینها هنوز اول کار است بگذار صبح دولت اعمال ما خودشو نشان بدهد آن وقت ببین شاهد چه حوادثى خواهیم بود.
در این لحظه که او گرم صحبت بود پیرمردى با نزدیک شدن ماشین به مرقد حضرت امام خمینى (ره) شروع کرد به صلوات فرستادن… بعد از آنکه صلوات فرستادیم، در حالى که مسافر همراه من روى خود را به طرف مرقد امام برگرداند، گفت:
خدا رحمت کند این مرد بزرگ، این مسیح زمان را چقدر براى بیدار شدن ما تلاش کرد. گاهى با محبت و گاهى با نهیب زدن بارها مى فرمود:
عالم محضر خداست در محضر خدا گناه نکنید. در انجام وظایف فردى، اجتماعى خودتان کوتاهى نکنید تا جامعه سالم داشته باشید. ولى ما گوش نکردیم و یا اگر گوش هم دادیم زود فراموش کردیم گرفتار دنیا شدیم، هر چه بیشتر به دنیا رسیدیم حریص و حریص تر شدیم مثل آب دریا بود هر چه بیشتر مى خوردیم بیشتر تشنه مى شدیم. کار ما به آنجا رسید که محور ارزشهاى اغلب ما پول و ثروت و مقام و… شد در نتیجه هر روز بیشتر از قبل از خدا و پیامبر غافل شدیم. همین طور پشت سر هم یک ریز داشت صحبت مى کرد براى اینکه من هم بتوانم چند کلمه اى بگویم حرف او را قطع کرده گفتم:
اى آقا معلوم که خیلى دل پرى دارى؟
در پاسخ گفت:
چرا دلم پر نباشد؟ این همه شهید دادن ها و این همه ضرر و خسارت تحمل کردن ملت بى جهت بود؟ آیا جز این بود که مى خواستیم خوب شویم و جامعه خوب داشته باشیم؟ و گر نه زمان طاغوت که نان و آب و عیش و نوش مان براه بود. پس چرا حالا به این وضع دچار شده ایم؟ جوان دیروز ما چطور شده بود در حالى که اسیر بعثى ها بود حاضر نمى شد با یک خبرنگار غیر مسلمانى که پوشش مناسبى نداشت مصاحبه کند ولى امروز عکس فلان فوتبالیست یا هنرپیشه غربى را روى پیراهن خود مى زند و افتخار هم مى کند. شیعه اى که معتقد است در هر هفته حداقل یکبار پرونده اعمالش به حجت خدا و امام زمان، علیه السلام، نشان داده مى شود و آن وجود مبارک از مشاهده گناهان او مکدر مى گردد، اینگونه عمل مى کند؟ آیا توجه داریم که با اعمال نسنجیده خودمان چقدر دل امام زمان، علیه السلام، را به درد مى آوریم؟… بعد آهى کشید و ساکت شد.
چند لحظه بعد خطاب به من گفت:
شما در قم زندگى مى کنید؟
گفتم: بلى! ولى چند وقتى است که جهت انجام مأموریتى مجبورم صبح به تهران بیایم و عصرى برگردم. گفت:
خوش به حالتان، به خدا! قدر مکانى را که در آن زندگى مى کنید بدانید؛ در بهشت زندگى مى کنید و خبر ندارید.
… وقتى از حرم حضرت معصومه، ، علیهماالسلام، و مسجد جمکران و… حرف مى زد گویى مى خواست پر در آورد. بعد از لحظاتى نمى دانم چه شد که دوباره صحبت بین ما دو نفر گل انداخت. ناگهان از من پرسید:
پارسال که ما آمده بودیم در اطراف مسجد جمکران ساختمان سازى هاى مفصلى در جریان بود باید خیلى وضع آنجا عوض شده باشد، این طور نیست؟
من هم بدون آنکه به روى خودم بیاورم که چند سالى است اصلاً جمکران نرفته ام، با یک حالت حق به جانب که گویى همین الساعه از جمکران مى آیم گفتم:
جمعیت نگو اصلاً جا براى سوزن انداختن پیدا نمى شود و… احساس کردم چشمانش پر از اشک شد و فورى صورتش را به طرف پنجره برگرداند… کمى بعد گفت:
به خدا قسم این خاندان کریم اند؛ به دوست و دشمن عنایت دارند. این ما هستیم که قدرناشناسى مى کنیم حالا که پیش آمده بگذار بگویم:
چند سال پیش نه جمکران را مى شناختم نه در بند این امر بودم. مثل اغلب مردم مشغول زندگى روزمره ام بودم، یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ناگهان احساس کسالت عجیبى که آن وقت سابقه نداشت مرا فراگرفت، متوجه شدم که یک حالت غیرعادى پیش آمده است اما چرا؟ نفهمیدم. با این همه توجه چندانى نکردم به این امید که زود برطرف مى شود یا یک ساعت دیگر ولى چند روز گذشت نه تنها حالم خوب نشد بلکه به نظرم مى رسید که هر روز حالم بدتر از روز گذشته مى شود. مجبور شدم که به پزشک مراجعه کنم. علیرغم مراجعه به پزشکان متعدد نتیجه اى نگرفتم. کم کم به نگرانیم افزوده شد. پس از انجام آزمایشها و عکس بردارى هاى مکرر، پزشکهاى شهرستان به من گفتند: شما یک ناراحتى خونى پیدإ؛ بپ پ کرده اید باید هر چند وقت خون بدنتان عوض شود و این کار چون در شهرستان میسر نیست لذا بهتر است که هر چه زودتر به تهران بروید و ادامه معالجات را در آنجا دنبال کنید. با هزار مکافات مقدارى پول تهیه کرده و به تهران آمدیم و به کمک خویشان مهربان و جوانمردى که در تهران داریم پزشک متخصصى را یافتیم و نتیجه آزمایشها و معاینات تشخیص پزشکان شهرستان را تأیید مى کرد. پزشک مذکور مرا به بیمارستانى در تهران معرفى کرد تا نسبت به تعویض خون اقدام نماییم و به این ترتیب مقرر شد تا در فرصت هاى معینى جهت تعویض خون به آن مرکز درمانى مراجعه کنیم. رفت و آمدهاى پى در پى و مخارج سنگین دوا و درمان و از همه بدتر مؤثر نبودن معالجات کم کم مرا دلسرد مى کرد… در پایان یکى از این سفرها صبح زود که به لنگرود برگشتم زنگ تلفن به صدا درآمد اتفاقاً گوشى را خودم برداشتم یکى از خویشان ساکن تهران بود که در این مدت بیمارى بیشترین زحمات من در تهران بر دوش او بود. راستش از تلفن او در صبح به آن زودى نگران شدم ولى از نوع احوالپرسى او معلوم بود که از چیزى خوشحال است و در عین حال از لحن او مى شد تشخیص داد خیلى هیجان زده است طولى نکشید که با حالت بغض در حالى که گریه مى کرد، به من گفت: فلانى اصلاً نگران نباش براى من یقین شده است که تو هر چه زودتر شفا پیدا مى کنى و…
من از بس که از این رفتار او تعجب کرده بودم هاج و واج گوش مى کردم بدون اینکه بتوانم پاسخى بدهم او هم یکریز حرف مى زد… بالاخره جرأت به خرج داد و با هیجان گفتم:
آخه، خوب بابا طورى حرف بزن که من هم بفهمم چى شده؟ من که هنوز از چیزى سر در نیاورده ام. او که کاملاً با گریه حرف مى زد، گفت:
فلانى وقتى این بار به تهران آمده بودى از دیدن وضع تو آن هم در این سن و سال خیلى ناراحت شدم، آنقدر دلم سوخت که همه اش از خدا مى خواستم به جوانى تو رحم کند و… تا این که دیشب در خواب دیدم وارد مجلسى شدم که خیلى شلوغ بود پرسیدم چه خبر است یک صدایى بدون آنکه صاحب آن قابل دیدن باشد، مى گفت: امام زمان، علیه السلام، فلانى را شفا داده است… طولى نکشید که سراسیمه از خواب بیدار شدم ساعت را که نگاه کردم متوجه شدم که هنوز اذان صبح نشده است سرجایم باقى ماندم تا وقت اذان بشود… ولى نمى دانم چند دقیقه گذشت که باز در یک حالت بین خواب و بیدارى دوباره خودم را در آن مجلس شلوغ دیدم که همان صدا باز به گوشم خورد… این بار فوراً از جایم پریدم نگاه کردم دیدم سر تا پاى بدنم غرق عرق است با این که چند دقیقه بیشتر نبود که خوابم برده بود… مى خواستم همان لحظه زنگ بزنم ولى هر طور بود صبر کردم تا این که حالا زنگ زدم تا به تو بگویم: ان شاءاللَّه به عنایت آقا امام زمان تو شفا پیدا مى کنى… با این که شدیداً تحت تأثیر حرفهاى او قرار گرفته بودم، به خودم گفتم: یعنى من آن لیاقت را دارم که مورد توجه آقا قرار گیرم؟… با این همه بعد از این جریان هم در وضع خودم هیچگونه تغییرى که نشانه بهبودى باشد احساس نکردم، ولى یک حالت امید در دلم از همان لحظه پیدا شده بود که مانع از غلبه یأس مى شد…
نوبت بعدى بیمارستان و تعویض خون رسید. به تهران آمدم منزل او شلوغ بود از آن همه شلوغى تعجب کردم که خدایا چه اتفاقى افتاده است؟ مسأله خاصى نبود بلکه مسأله رؤیاى صادقه آن فرد به گوش همه آشنایان رسیده و چون مى دانستند من امروز به تهران وارد مى شوم همه جمع شده بودند تا نتیجه آن را ببینید. از آنجا که همه انتظار داشتند حال مرا بهتر از آنچه بود ببینند، ولى وقتى دیدند نه تنها وضع من خوب نشده است بلکه بیش از قبل رنگ پریده و نحیف تر شده ام با حالت خاصى به یکدیگر نگاه مى کردند… با این همه فردى که این خواب را دیده بود با حالت خاصى به صداى بلند گفت:
من مطمئنم فلانى شفا پیدا مى کند، این خاندان کریم تر از آنند که به کسى امید بدهند و بعد رهایش کنند… شب دور هم نشسته بودیم. هر کس از جایى و مسأله اى صحبت مى کرد که ناگهان همان آقا رو به برادرم کرده گفت:
فلانى حالا که ایام عاشورا است به نوبت دکتر هم یکى دو روز مانده بیایید فلانى را برداریم با هم براى زیارت حضرت معصومه، علیهماالسلام، به قم برویم.
مسافرت ما به قم با روز عاشورا همزمان شد در حرم حضرت معصومه، علیهماالسلام، قیامتى بر پا بود. از زمین و زمان ناله یا حسین به سوى آسمان بلند بود. در حالى که دستش را روى شانه ام گذاشته بود گفت:
حالشو دارى که امشب در مسجد جمکران بمانیم؟ گفتم: بله! گفت: همه راضى هستند فقط منتظر نظر تو بودیم… ساعتى بعد از اذان مغرب و عشا بود که از طرف در جنوبى وارد محوطه مسجد جمکران شدیم، جماعتى با آن وضع در طول عمر ندیده بودم در صحن مقابل در اصلى مسجد جا براى سوزن انداختن نبود. مردم در حال انجام مراسم شام غریبان بودند، گویى هیچکس متوجه بغل دستى خود نیست، هر کس در حال خود بود… پس از مدتى گشتن با راهنمایى یکى از خدمه مسجد در یک گوشه حیاط کمى جا پیدا کردیم و زیراندازى پهن نموده و نشستیم. از مشاهده حال معنوى مردم وضع خودم را فراموش کرده بودم. تحت تأثیر آن فضا حالى به من دست داد که نه متوجه کسى بودم نه کسى را مى دیدم و نه حتى چیزى مى توانستم بیان کنم فقط یک لحظه دیدم بى اختیار دارم اشک مى ریزم… نمى دانم چطور شد که به یاد آن حرف فامیلمان افتادم که گفت: این خاندان آن قدر کریم اند که هیچ امیدى را ناامید نمى کنند. با صداى نسبتاً بلندى که بیشتر شبیه ناله بود هى تکرار مى کردم: آقا جان امید این میهمان روسیاهت را ناامید نکن تو را قسم مى دهم به جده ات زهرا، علیهاالسلام، به خون عمه ات زینب و… بى اختیار اشک از چشمانم سرازیر بود…
نمى دانم چقدر گذشت که احساس کردم چشمانم سنگین مى شود. ساکى را که همراه داشتم جلوتر کشیدم و سرم را به آن تکیه دادم. در حالى که پلکهاى چشمم روى هم افتاده بود به همهمه مردم گوش مى دادم و گاهى هم با شنیدن ناله دلسوزى خدا را به امام حسین، علیه السلام، و یا به امام زمان، علیه السلام، و… قسم مى دادم که به خاطر نیت پاک این عزاداران به من هم لطف و عنایتى بنماید.
یادم هست که در عالم بین خواب و بیدارى خطاب به آقا امام زمان، علیه السلام، در دل مى کردم. یک لحظه احساس کردم وضع عوض شد مرا در مجلس مجللى وارد کردند که تقریباً همه در آنجا شاد بودند ولى از آنجا که من در همان حال هم به مریض بودن خودم واقف بودم لذا از این نظر ناراحت بودم، مردم و همراهانم و خیلى از آشنایان دیگر در مجلس حضور داشتند و در ضمن رفت و آمدها مواظب حال من بودند و از من احوالپرسى مى کردند. یک وقت دیدم آقایى خطاب به افرادى که در اطراف من نشسته بودند گفت: این پارچه را (ملحفه سفید درخشانى را که در دست داشتند) روى فلانى بکشید تا راحت تر باشد. وقتى آن پارچه را روى من انداختند احساس راحتى خاصى به من دست داد. لحظه اى بعد بهمراه دستى که بر شانه ام نهاده شده بود صدایى به گوشم رسید بلافاصله از خواب بیدار شده سر خود را بلند کردم دیدم یکى از دوستانم نگران شده است که مبادا حالم بر هم خورده باشد به او گفتم:
حالم خوب است نگران نباش. اما یک چیز عجیبى را که در خود احساس کردم این بود که از وقتى که این ناراحتى را پیدا کرده بودم همیشه موقع بیدار شدن از خواب تپش قلب و سرگیجه توأم با هیجان بر من عارض مى شد. اما این بار نه تنها از چنین حالتى خبرى نبود بلکه احساس مى کردم از همیشه سرحالترم. درست که اطراف خودم نگاه کردم متوجه شدم که جز یکى دو نفر هیچ کدام از همراهانم نیستند در ضمن از انبوه جمعیت خیلى کاسته شده است از بغل دستى خودم سؤال کردم:
بقیه کجایند. گفت:
رفتند داخل مسجد تا دو رکعت نماز بخوانند. گفتم:
پس چرا منو خبر نکردند؟ گفت:
دیدند تو خسته شده اى و خوابت برده نخواستند بیدارت کنند. بعد حرکتى به خودم دادم تا بلند شوم متوجه شدم که حالم فرق کرده است؛ بلند شدم، به طرف وضوخانه راه افتادم ولى هر قدم که برمى داشتم منتظر بودم سرگیجه قبلى یا تپش قلبم شروع شود ولى اصلاً از هیچکدام خبرى نبود… بالاخره وضو گرفته به مسجد رفتم البته متوجه بودم که یکى از همراهانم در حالى که هواى مرا دارد پشت سر من قدم به قدم بدنبال من مى آید. بعد از خواندن نماز زود برگشتم تا دوستانم نگران نشوند… وقتى به پیش آنها رسیدم، احساس کردم که همه آنها به طور خاصى به من نگاه مى کنند و رفتار و کردار مرا زیر نظر دارند راستش خود من هم یک وضع غیرعادى مخصوصى در بدنم احساس مى کردم ولى آن را نتیجه تأثیر فضاى معنوى محیط مسجد جمکران مى پنداشتم… یک وقت یاد آن جریان خواب و ملحفه سفید و… افتادم و با ناباورى به خودم گفتم:
یعنى ممکن است که مورد توجه آقا امام زمان، علیه السلام، واقع شده باشم؟ این بود که بى اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. این عمل من همه را متحیر ساخته بود که چه شده است. بالاخره به هر نحوى بود ماجراى خوابم را براى آنها تعریف کردم، تقریباً همه آنها هم شروع کردند به گریه به گونه اى که هر کس از کنار جمع ما رد مى شد متوجه غیرعادى بودن وضع ما مى شد و با تعجب به ما نگاه مى کرد… بعد از این پیشامد ساعت به ساعت حال من بهتر مى شد. دیگر نه از تپش قلب بعد از خواب خبرى بود و نه از سرگیجه و نه… در روز مقرر وقتى به بیمارستان جهت ادامه معالجات و تهیه خون و… مراجعه کردیم قبل از اینکه نزد دکتر برویم طبق معمول چند آزمایش مربوط به تغییر وضع خون و عکس العمل بدن در مقابل خون جدید و وضعیت خون سازى آن و… انجام شد وقتى نتایج آزمایشها را گرفتیم به دکتر مراجعه کردیم؛ او بعد از معاینات معمول و چند سؤال از وضعم و همین طور بررسى نتایج آزمایشهاى جدید و مقایسه آن با مندرجات پرونده از من پرسید:
اسم شما چه بود؟ وقتى جواب دادم گفت:
خیلى عجیب است. بعد دوباره شروع کردن به بررسى و مقایسه نتایج آزمایشها با مندرجات پرونده، حتى نسخه داروهایى که برایم نوشته بود و چند وقت بود آنها را مصرف مى کردم، همه را مطالعه کرد… در آخر گفت:
این نتیجه آزمایشها واقعاً مال تو است فکر نمى کنى در آزمایشگاه اشتباهى رخ داده باشد؟ گفتم:
نمى دانم. کسى را فرستادند به آزمایشگاه تا برگه نتیجه آزمایش را را مجدداً با نتایج آزمایشها تطبیق دهند، وقتى دید جواب همان است دستور داد آزمایشها تکرار شود و این بار نتایج آزمایشها را در یک کمیسیون پزشکى با مندرجات پرونده و برگهاى آزمایشهاى قبلى و… مورد بررسى قرار دادند… نتیجه همه بررسیها حکایت از آن بود که اثرى از ناراحتى قبلى در بیمار دیده نمى شود… مقرر شد که باز تحت نظر پزشک خودم چند وقتى به درمان ادامه دهم تا تغییرات احتمالى مورد بررسى قرار گیرد… چند ماه بعد باز آزمایشهاى قبلى تکرار شد ولى نتیجه همان بود… حالا چند سالى از آن جریان مى گذرد، اصلاً از آن ناراحتى قبلى اثرى در بدن من به چشم نمى خورد در همان ماههاى اول داروها را قطع کردیم دیگر نه تعویض خون نیاز بود نه ادامه مراقبت ها و… من با شنیدن حرفهاى او که بیش از یک ساعت بود با تمام وجود به آنها گوش مى دادم نه تنها خسته نشده بودم بلکه هر لحظه بیش از پیش مشتاق تر مى شدم… همینطور گرم صحبت بودیم که صداى راننده و متعاقب آن کم شدن سرعت ماشین ما را متوجه ساخت که به قم رسیده ایم، وقتى از پنجره به بیرون نگاه کردم، دیدم در کنار رودخانه نزدیک حرم، پل آهنچى، هستیم… وقتى پیاده شدیم به او اصرار کردم که شب را مهمان من باشد. ولى من هر چه اصرار کردم ایشان قبول نکرد در عین حال گفت:
دوستانم در جمکران منتظر من هستند، قبلاً با آنها قرار دارم. خداحافظى کردم. او راه افتاد. من بدون اینکه حرکت کنم تا وقتى که از کنار در اصلى هتل بهار به طرف حرم پیچید با نگاه هایم او را بدرقه کردم.
 

موعود شماره ۲۲

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *