مهدى قزلى
در پس پرده اى مواج از حرارت، رشته اى از انسانها در دوردستها به نقطه اى سیاه انجامیده و او در ابتداى آن بود. ترازوى سرنوشت در برابرش بازى مى کرد و کفه ها خیل چشمها را با خود بالا و پایین مى برد. سیاه جامگان عذاب و سفیدپوشان رحمت اطراف ترازو قرار گرفته بودند و گروه گروه مأمور مى شدند؛ گاهى از جانب راست و گاه از چپ. دریاى کبود آسمان توفانى، امواج خروشان آتش را به سینه مى کوفت و مى رفت تا زمین را در کام خود فرو برد. استخوانهاى سوخته، بازماندگان جنگف پاهاى برهنه با ریگهاى تفته بیابان بودند.
رشته، در تلاطم گردبادهاى سوزان موج مى زد و گهگاه پاره مى شد. زخمف دو راهى که دل صحرا را شکافته بود در دورترها بر هم آمده بود. تمام تنش مى لرزید. لایه هایى از عرق غوغاى آسمان را پوشش اندامش کرده بود. کویر زبانش دائم در هواى داغ بازدمش مى جنبید. قلبش دیوانه وار به دیوار سینه مى کوبید. چشمهاى خونین در کاسه هایشان با سکون ترازو از حرکت باز ایستادند. با اینکه پرونده اش قطور بود ولى ترازو سبک نشان مى داد. کمى تأمل و بعد…
صدایى در آسمان پیچید: بگیریدش، زنجیرش کنید، ببریدش.
صدا دلهره را تا سرحد مرگى دوباره در وجودش پیش برد. گوشهایش صداى سوتى ممتد را مى شنیدند و سرش زنگ مى زد. پرده چشمانش سیاه شد. حالش به هم خورد. زانوهایش خم شدند و افتاد. صدا در گلویش خفه شد. لرزش بدنش کلمات فرارى از حنجره را مى درید. به دنبال صدا به هر سو سر مى کشید. چهار دست و پا روى زمینهاى داغ بیابان خود را به این سو و آن سو مى کشید و در شیشه گداخته آسمان صاحب صدا را جستجو مى کرد. ضجه مى زد، موهایش را مى کند، قسم مى خورد، اشکهایش در شیب تند گونه هاى بیرون زده اش ناپدید مى شد. سکوت همچنان برقرار بود. نسیمى داغ وزیدن گرفت و مهره خفقان را در گلویش باقى گذاشت. گروهى از سیاه جامگان پیش آمدند. هر گامشان بر ضجه هایش مى افزود و استخوانهایش را خردتر مى کرد بدنش به لباسى سیاه، بافته از شکسته شمشیرهاى آخته، ، پاره و چاک شد. از انتهاى سینه اش ناله اى خفیف بلند شد و در خم و راستاى گلویش گم شد. گرداب نابودى ذرات وجودش را مى مکید. مقاومت بر صلیب تسلیم کشیده شده بود. به دستور سیاه جامگان بزحمت نیم خیز شد. ستون دستهایش بنایى متزلزل را نمایان کرد. سرش پایین افتاده بود. بستر ناله ها رو به خشکى مى رفت. زنجیرهاى آتشین آن بناى لرزان را ویران کرد و صورتش را با خاک آشنا. ریگها، بى رحمتر از همیشه به چشم و دهانش یورش بردند و خونى کف آلود بیرون زد. زنجیرها مانند گرسنگان گوشت تنش را مى خوردند و فرو مى رفتند و چرک و خونى جوشان را جایگزین خود مى کردند. زوزه ها در کویر دهانش سر در گم مى شدند و مى مردند. قلاده اى به او زدند که چانه اش را تا سرحد شکستن گردن بالا داد و آسمان را خشن تر از همیشه در دیدگانش محدود کرد. قلاده آنقدر تنگ بود که حتى نفسهاى گداخته را به گورستان آرزوها فرستاده بود.
استخوان گردن و فلز این بستف خفقان درهم آمیخته بودند. به دست و پایش گویهایى به سنگینى تمام دنیا بستند. دو مأمور او را مى کشیدند و به زور مى بردند. تلوتلو مى خورد، سکندرى مى رفت و با صورت روى زمین مى افتاد. حتى صحرا هم بى رحمانه دندانهایش را به صورت او فرو مى کرد و مى درید. هیچ چیز براى دلخوش کردن نبود حتى دردى که کمتر باشد. امید در سیاهچالهاى درد و عذاب جان مى داد. قلب در سینه اش گم شده بود. و تنها ضربات گاه گاهش، خون غلیظ شده را بسختى در رگها به حرکت وامى داشت. تمام بدنش سوزن سوزن مى شد، عضلاتش کشیده مى شدند، مفاصل فریاد مى زدند و رگها خونپاش مى کردند.
صدایى آشنا در میان هجوم ناآشنایى هاى بى رحم او را به خودش آورد. در آن دورترها گروهى حلقه به دور بیرقى پروانه وار مى چرخیدند و دستها را بالا و پایین بر سر و سینه مى کوفتند. ناتوان ترها گوشه اى نشسته و ضجه مى زدند و کسى در کنار بیرق نگین وش با صدایى حزن آلود مرثیه سر مى داد.
سیاه جامه اى که همراهش بود نگاههاى جستجوگر او را دریافت:
– »اینجا به خواست عرشیان و به دستور آفریدگار از عاشورا تا پایان روزگار عزادارى خواهند کرد تا یاد خون خدا در برزخ هیچ گاه فراموش نشود. آن بیرق سبزینه هم عمود خیمه برزخ است و سالیان دراز برافراشته« تازه فهمیده بود که صداى آشنا از کجاست. یاد خاطرات حسینیه رو به روى خانه شان مثل کبوترى سفید بر شانه اش نشست. دهانش را که همچون کوره اى داغ و کثیف از لخته هاى خون و چرک شده بود از خواب بسته بودن بیدار کرد. آنچه از نیرو در توانش بود در لبانش جمع کرد: – »السلام علیک یا…«
گلویش قفل شد. حنجره اش مرد و بقیه حرفش را از ذهن گذراند.
سیاه جامه نهیبى زد. زنجیرها سنگینى شان را دوباره به رخ او کشیدند. بلند شد، قدمهایش بى اختیار و از پى هم مى آمدند. جلوتر مردى بلندبالا و سبزپوش و بغایت خوش اندام ایستاده بود. عده اى اطرافش به سان طواف کنندگان حضور داشتند.
– »سلام« مأمورها ایستادند تا مرد را شناختند جواب سلام دادند و تعظیم و تکریم کردند:
– »شما؟… اینجا؟«
– »جواب سلام وجوب دارد«
– »ولى سلام او از سر عادت بود عادتى که در زمین لغلغه زبان گناهکارش بوده است.
گستاخى مأمور سیاه جامه زبان یکى از اطرافیان مرد سبزپوش را به اعتراض گشود:
»کرم وقتى به کمال مى رسد، عادت و غیرعادت نمى شناسد.«
مرد سبزپوش پرونده را خواست. دستهایش رحل پرونده شد و چشمهایش جستجوگر آن.
صفحه اول، صفحه دوم… پرونده را بست. چشمهایش بغض کردند و خیره ماندند.
او از نگاه خیره مرد سبزپوش هراسى عجیبتر از آنچه تاکنون داشت چشید.
فشارى که آن نگاه خیره بهاندامش وارد مى کرد از تیزى آن شمشیرهاى آخته و سنگینى آن زنجیرهاى بزرگ و فشار آن قلاده بى رحم و آن گوى بهاندازه همه دنیا بیشتر بود. چهار ستون بدنش گویى به قصد انفجار لرزیدن گرفت و جرقه آن انفجار طنین این صداى مرد خوشبو و بلندبالا بود که:
– »این سیاهه ها چیست؟ شرم نمى کنى از این پرونده؟ شرم نمى کنى عرق شرم بر پیشانى ما مى نشانى؟…«
او دیگر نفهمید که سبزپوش ناگهان آمد، حرفى زد یا نه، چون آن انفجار درونى تمام احساسها را از او گرفت. از احساس سنگینى زنجیرها و گویها تا احساس تشنگى و عطش و… فقط و فقط احساس بزرگترین درد عالم در درونش فریاد شد و این آرزو در تمام وجودش التماس شد که »اى کاش فقط بهاندازه چند لحظه به دنیا باز مى گشتم و داستان بزرگترین درد عالم را براى مردمان مى نوشتم تا این تجربه بزرگ گوشواره جانشان شود. فقط چند لحظه که بگوید: »عذاب بزرگ، چشمان خیره مردى بلندبالاست که عرق شرم بر پیشانى اش نشسته باشد.« کشیده شدن زنجیرها و حرکت سیاه جامگان مأمور او را متوجه نبود سبزپوش بلندبالا کرد.
توفان آسمان فروکش کرده بود. زمین که به لجنزارى چرکین و جوشان بدل گشته بود و مدام بر پاى او چنگ مى زد زیر پایش مى چرخید.
دوباره به زمین افتاد. زخمها از گنداب جوشان و شور پر شد و کویر دهانش مردابى متعفن گردید. چشمهایش دیگر سپیدى را نمى شناخت مهى غلیظ و کورکننده کم کم مسیر را فراگرفت. تنها ترنمى دلنواز از دوردستهاى دور چون پیچکى نوپا اندامش را دربر مى گرفت.
مه حالش را به هم زد. خون و چرک را بالا آورد. دملهاى چرکین روى بدنش سرباز کردند. پیچک ترنم در صداى تلاقى زنجیرها و زوزه ها جان مى گرفت و ریشه مى پراکند. زمین چونان زخم خورده اى تشنه، گندابها را بلعید. شمشیرهاى پیراهنش رو به کندى گذارده بودند. نورى مبهم از پس مه تصویرى مبهم تر از بیابان مرگبار جهنم را تداعى مى کرد. دیدگانش به دنبال سپیدى، جویبارى از خون راهانداخته بودند و قلبش نفس کشیدن را دوباره تجربه کرد. دریاى فریادها در پس مهره مرگ و خفقان رو به طغیان بود. پیچک ترنم تا حنجره اش بالا آمده بود و از زیر قلاده سرک مى کشید.
نفس از لابه لاى روزنه ها ششهاى مچاله شده را نیمه پر مى کرد. هواى مانده سینه اش ناله ها را در راهروهاى زندان اختناق پیش برد و توفانى از دردها را در فضا پراکند. قلاده از هم گسست و گردنى کبود و چروکیده با صداى خرد شدن استخوانهایش صاف شد و آهى بلند با گلوله بغض بیرون جهید.
سیاه جامگان در هاله هاى حیرت، ادراک را از کف داده بودند. مه رقیقتر شد. سایه خاکسترى سیاه جامگان در چشمان خونین مرد شکسته بود. تصویر مبهم او نیز سیاه جامگان را از حضورش اطمینان بخشید. زمین رو به خشکى مى گذاشت و خاکى نرم پاهایش را لمس مى کرد. نسیمى ملایم و دلنشین با کنار زدن مه، تصویر کویر ترسناک را از دفترچه افکارش پاک کرد. مه کم کم ناپدید شد و چشمهایش به نوش داروى نسیم بهبود یافت سنگینى و سوزش همراه با زنجیرها در کام زمین فرو رفت. رگه هاى خون و چرک بر بدنش خشکیده بودند. پرده پلک دیدگان متورمش را به نور مهمان کرد و صحنه اى بدیع نقاشى نمود. چشم سیاه جامگان بسختى در حدقه اش مانده بود. حیرت و تعجب حرکتش را در بند کرده بود.
پیراهنى از حریر با دنباله هاى رنگین خنجرها را پس زده بودند و در بازى نسیم، رنگین کمان را مى زاییدند. رشته هاى یاقوت سرخ در شمیم مشک بر گردنش تاب مى خوردند. او در نبود درد و حضور تحول هنوز دیدگان خیره آن سبزپوش را فراموش نکرده بود. سیاه جامگان، سرچرخان این سو و آن سو را مى نگریستند و پا بر فرشى از گلهاى هزاررنگ و مخملى از چمن پیش مى رفتند. نغمه هاى آوازه خوانان سوار بر نسیم در آبى آسمان تاج خورشید را مى آراست و پارچه زربفت آفتاب در آینه چشمانش موج مى زد.
یکى از مأموران ایستاد. – »به خدا سوگند این راه جز به بهشت نمى رود!«
تردید، سیاه جامگان را در تله ترس از نافرمانى خداوندگار انداخته بود. خواست که اطمینان حاصل کند. پرونده را باز کرد صعود نورى سبزرنگ خورشید را به تعظیم واداشت. در پاى پرونده نوشته اى به خط سبز خودنمایى مى کرد: »اى خداى بزرگى که تبدیل کننده بدیها به خوبیها هستى این بنده را به من ببخش«.
وقتى این جمله را دید آن درد بزرگ، بزرگتر شد. آنقدر بزرگ که در انبوه نعمتها ناگهان زانوانش زمین را بوسید و بعد زمین صورتش را…
× × ×
از خواب پریدم. تمام لباسهایم خیس شده بود. عرق کرده بودم. حیران و سرگردان به این سو و آن سو نگاه مى کردم بلند شدم کنار پنجره آمدم. بیرق سبزرنگ هنوز بر سر در حسینیه رو به روى خانه مان در باد مى رقصید. جلوى آینه ایستادم. دستى به صورتم زدم. – »من زنده ام«. اشکها به صورتم دویدند. دستهایم مى لرزید گلویم خشک شده بود. دویدم و وضو گرفتم. هیچ وقت فکر نمى کردم وقتى چیزى بزرگترین آرزویم شود به این زودى برآورده گردد. اشک بى اختیار مى آمد. شوکه شده بودم.
– قلم و کاغذ… قلم و کاغذ کجاست.
زیر لب نام خداوند را زمزمه کردم و بعد دل به توان قلم بستم:
»در پس پرده اى مواج از حرارت، رشته اى از انسانها در دوردستها به نقطه اى سیاه انجامیده و او در ابتداى آن بود. ترازوى سرنوشت در برابرش بازى مى کرد و کفه ها خیل چشمها را با خود بالا و پایین مى برد…«
موعود شماره ۲۱