معلّم روی تخته نوشت: مادر در باران آمد. نوک چوب را گذاشت روی «مادر». بچّه ها هم آهنگ داد زدند: مادر.
نوک چوب جفتِ «در» بود.
ـ در.
چوب زیر «باران» بود.
ـ باران.
نوک چوب روی باران سُر خورد، آمد روی «آمد».
ـ آمد.
معلّم گچ قرمزی برداشت و فتحۀ مادر را پررنگ کرد. چوب مثل پسرکی تخس که لی لی بازی کند، از «مادر» چهار بار پرید و نشست روی «آمد». دانش آموزان خسته وکسل، برای آخرین بار تند تند گفته بودند: مادر در باران آمد. کفری شده بود از صدای بی رمق بچّه ها. چوب را با لجاجت زد توی سر «مادر»، درست سُر خورد وسط «م». پنج شش تا از بچّه ها با شلختگی گفتند: مادر. چوب را برداشت و دوباره گذاشت روی «مادر». این بار صداها بلندتر و جمع و جورتر بود. دم گرفته بودند، بگویند «در»، کسی در زد. معلّم مشهدی بود. سیگار شیراز نیم سوخته ای دود میکرد بین انگشتانش. با عجله چیزی به معلّم گفت و زد روی شانه اش و رفت. باد دانه های تگرگ را مثل نقل و نبات، مشت مشت می پاشید توی حیاط.
معلّم نوشت: امام.
خوب بچّه ها! حالا چه کسی می تواند بخواند؟
صدرس گفت: اجازه آقا؟ … امام.
با تبسّم نوشت: خمینی.
یادش رفت ضمه بگذارد بالای «خ». تمو گفت: خِمینی.
ضمۀ بزرگی گذاشت بالای «خ». برزو گفت: خمینی، آقا.
خمینی دیگری پهلوی امام نوشت. بچّه ها دم گرفتند: امام خمینی.
رسالت معلّم گل کرده بود. توی دلش گفت: گور پدر ساواک.
نوشت: درود بر خمینی و و مجاهدانه فریاد زد: همگی با هم سه بار بلند و کشیده.
نگاه بچّه ها روی «درود» گیر کرده بود. درود را خودش گفت و خواست بگوید: حالا. گفت: درود بر خمینی.
دانش آموزان دم گرفتند: درود بر خمینی … درود بر خمینی … درود بر خمینی.
تقّۀ دسته کلید روی شیشۀ در، هیاهوی کلاس را فرو نشاند. معلّم با دستپاچگی تخته پاک کن را سایید روی «درود بر». به خمینی که رسید، دلش نیامد خواست دستش را پس بکشد، سعی کرد احساساتی نشود. چشمش را بست و پاک کن را کشید روی «خمینی» و مدیر شبیه عکس قاب گرفتۀ هویدا، بُراق ایستاده بود توی قاب در.
ـ خواهی دید.
فقط همین را گفت. برگشت. سیگار چاق کرد و پک سنگینی زد و گوش داد به شرشر باران روی شیروانی مدرسه. دوست داشت کودک ده ساله ای بود. فارغ از تمام رنج ها و بی چتر می دوید زیر باران و می خواند: باز باران / با ترانه / با گهرهای فراوان / می خورد بر بام خانه …
ـ بچّه ها خمینی کیست؟!
کردی گفت: اجازه .. اجازه .. اجازه؟ چهارمی ها میگویند اَبَل ملده.
تمو گفت: اجازه … اجازه … اجازه؟ ابل ملده یعنی چه؟
معلّم حوصله نداشت گوش تمو را بگیرد و با اُردنگی بیندازدش بیرون. بچّه ها جرئت نداشتند، بخندند. گچی برداشت و بزرگ نوشت: ابرمرد = بزرگ ترین مرد دنیا. گفت: ابر مرد یعنی بهترین مرد دنیا.
گچ را انداخت و = بزرگ ترین مرد دنیا را پاک کرد و گچ دیگری برداشت و فتحه ها را ردیف کرد بالای «ابر مرد». بهرام اجازه گرفته بود و از کلاس زده بود بیرون. دست گذاشت روی نافش. باد سمج دست بردار نبود. خم شد و از پشت پنجره کلاس اوّل خیره شد به تخته سیاه. چشم های بادامی اش فتحه های آبی را مثل بارانی می دید که روی «ابر مرد» میبارید. پایین تخته، کم رنگ نوشت: در باران آمد. بعد با گچ آبی، ابری توپر نشاند بالای ابرمرد و خواند: ابر مرد در باران آمد.
دهنش را کش و قوس می داد تا لکّۀ ابر و دانه های باران بالای ابرمرد را تلفّظ کند.
مدیر، کارتن «تینا» را از روی کارتن های انجیر و کشمش برداشت: هورا بکشید بچّه ها کویته.۱
رفت و ایستاد روی سومین پلّۀ جلوی در مدرسه و دست ها را بالا برد. درست مثل قهرمانی که گرفتن کاپ طلا مصادف شده باشد با مرگ مادرش. هورای بچّه ها رسیده بود به باغ کدخدا. طالب ارّه را گذاشته بود بیخ هلوی خشکیده: آقا آمد.
محراب، یقۀ علف ها را ول کرد و داس را کوبید وسط کرت نعنا و عرق پیشانی را با سر آستین گرفت: همه اش حرف است.
طالب ارّه را مثل فلزیابی که برعکس گرفته باشند، توی آسمان جابه جا میکرد؛ دنبال ردّ هواپیمای امام بود.
معلّم نوشت: امام.
خوب بچّه ها! حالا چه کسی می تواند بخواند؟
صدرس گفت: اجازه آقا؟ … امام.
با تبسّم نوشت: خمینی.
یادش رفت ضمه بگذارد بالای «خ». تمو گفت: خِمینی.
ضمۀ بزرگی گذاشت بالای «خ». برزو گفت: خمینی، آقا.
خمینی دیگری پهلوی امام نوشت. بچّه ها دم گرفتند: امام خمینی.
رسالت معلّم گل کرده بود. توی دلش گفت: گور پدر ساواک.
نوشت: درود بر خمینی و و مجاهدانه فریاد زد: همگی با هم سه بار بلند و کشیده.
نگاه بچّه ها روی «درود» گیر کرده بود. درود را خودش گفت و خواست بگوید: حالا. گفت: درود بر خمینی.
دانش آموزان دم گرفتند: درود بر خمینی … درود بر خمینی … درود بر خمینی.
تقّۀ دسته کلید روی شیشۀ در، هیاهوی کلاس را فرو نشاند. معلّم با دستپاچگی تخته پاک کن را سایید روی «درود بر». به خمینی که رسید، دلش نیامد خواست دستش را پس بکشد، سعی کرد احساساتی نشود. چشمش را بست و پاک کن را کشید روی «خمینی» و مدیر شبیه عکس قاب گرفتۀ هویدا، بُراق ایستاده بود توی قاب در.
ـ خواهی دید.
فقط همین را گفت. برگشت. سیگار چاق کرد و پک سنگینی زد و گوش داد به شرشر باران روی شیروانی مدرسه. دوست داشت کودک ده ساله ای بود. فارغ از تمام رنج ها و بی چتر می دوید زیر باران و می خواند: باز باران / با ترانه / با گهرهای فراوان / می خورد بر بام خانه …
ـ بچّه ها خمینی کیست؟!
کردی گفت: اجازه .. اجازه .. اجازه؟ چهارمی ها میگویند اَبَل ملده.
تمو گفت: اجازه … اجازه … اجازه؟ ابل ملده یعنی چه؟
معلّم حوصله نداشت گوش تمو را بگیرد و با اُردنگی بیندازدش بیرون. بچّه ها جرئت نداشتند، بخندند. گچی برداشت و بزرگ نوشت: ابرمرد = بزرگ ترین مرد دنیا. گفت: ابر مرد یعنی بهترین مرد دنیا.
گچ را انداخت و = بزرگ ترین مرد دنیا را پاک کرد و گچ دیگری برداشت و فتحه ها را ردیف کرد بالای «ابر مرد». بهرام اجازه گرفته بود و از کلاس زده بود بیرون. دست گذاشت روی نافش. باد سمج دست بردار نبود. خم شد و از پشت پنجره کلاس اوّل خیره شد به تخته سیاه. چشم های بادامی اش فتحه های آبی را مثل بارانی می دید که روی «ابر مرد» میبارید. پایین تخته، کم رنگ نوشت: در باران آمد. بعد با گچ آبی، ابری توپر نشاند بالای ابرمرد و خواند: ابر مرد در باران آمد.
دهنش را کش و قوس می داد تا لکّۀ ابر و دانه های باران بالای ابرمرد را تلفّظ کند.
مدیر، کارتن «تینا» را از روی کارتن های انجیر و کشمش برداشت: هورا بکشید بچّه ها کویته.۱
رفت و ایستاد روی سومین پلّۀ جلوی در مدرسه و دست ها را بالا برد. درست مثل قهرمانی که گرفتن کاپ طلا مصادف شده باشد با مرگ مادرش. هورای بچّه ها رسیده بود به باغ کدخدا. طالب ارّه را گذاشته بود بیخ هلوی خشکیده: آقا آمد.
محراب، یقۀ علف ها را ول کرد و داس را کوبید وسط کرت نعنا و عرق پیشانی را با سر آستین گرفت: همه اش حرف است.
طالب ارّه را مثل فلزیابی که برعکس گرفته باشند، توی آسمان جابه جا میکرد؛ دنبال ردّ هواپیمای امام بود.
پی نوشت:
۱. روزی که مدرسه چند برابر تغذیه می داد.