مریم ضمانتى یار
از شدت درد، لبهایش را به دندان گرفت و بزحمت قدم دیگرى برداشت. در آن صبح زود، کمتر رهگذرى از کوچه مى گذشت و «محله سیفیه »، هنوز در خنکاى صبح بهارى در خواب بود.
به دیوار گلین خانه اى تکیه داد و ایستاد تا نفسى تازه کند. پیرمردى از انتهاى کوچه به سویش مى آمد. با دیدن او شادمان شد و وقتى نزدیکش رسید، سلام کرد و گفت: پدر جان مسافرم و به کوچه پس کوچه هاى حله آشنا نیستم. خانه «سید بن طاووس » را مى خواهم. او را مى شناسى؟
پیرمرد با خوشرویى جواب سلام جوان را داد و گفت: کیست که در حله «سید بن طاووس » را نشناسد؟ این کوچه را که تا انتها بروى در کوچه سمت چپت اولین خانه، خانه اوست.
جوان تشکر کرد و به راه افتاد. طبق نشانى پیرمرد خانه را یافت و در کوچک و چوبى آن را به آهستگى زد و با خودش گفت: مردى چون «سید بن طاووس » نباید الآن در خواب باشد.
سید هنوز در خانه بر سر سجاده به ذکر و دعاى بعد از نماز صبح مشغول بود که صداى در را شنید.
«فتح » خادم پیرش که با کاسه اى شیر و قرصى نان صبحانه سید را به اتاق آورده بود گفت:
– این وقت صبح که مى تواند باشد؟
سید سجاده اش را جمع کرد و کاسه شیر و نان را از دست او گرفت و گفت:
– برو فتح، هر کس که هست خوب نیست منتظر بماند.
فتح رفت و در را باز کرد و با شتاب به اتاق برگشت و گفت: آقا مرد جوانى بیرون در ایستاده و با شما کار دارد، به نظر مى آمد بیمار باشد.
سید با تعجب برخاست و گفت: نکند فکر کرده من طبیب هستم و اشتباهى آمده باشد؟!
فتح با اطمینان خاطر گفت: نه آقا شما را به نام مى شناخت و در حله چه کسى است که نداند شما که هستید؟ سید از اتاق بیرون رفت. در آستانه در جوانى بلندقد اما تکیده و لاغر ایستاده بود، چهره اى رنگ پریده و رنجور داشت و پیدا بود که از دردى رنج مى برد. سید جلو رفت و دست او را به گرمى در دست گرفت. جوان سلام کرد و پرسید: سید بن طاووس شما هستید؟
سید پاسخ سلام جوان را داد و گفت: بله من سید بن طاووسم.
جوان به چشمان نافذ و سیماى نورانى سید خیره شد و با خودش گفت: الحق که طاووسى سید!!
سید با آنکه محاسنش رو به سفیدى مى رفت ملاحت خاصى در چهره اش موج مى زد. جوان شنیده بود که سادات ابن طاووس را در حله به خاطر زیبایى و ملاحتشان به این نام، نامیده اند. سید که متوجه شد جوان سخت به او خیره شده پرسید: که هستى جوان؟
جوان به خود آمد و با شرم چشم از چشمان گرم سید گرفت و به زمین پیش پاى او دوخت و گفت:
– از اهالى «هرقل » هستم، یکى از آبادیهاى اطراف حله.
– بیا به اتاق برویم. پیداست از دردى رنج مى برى. بنشین و همه چیز را برایم بگو.
جوان خوشحال، دعوت سید را پذیرفت و همراه با او به اتاق رفت. فتح به اشاره سید کاسه دیگرى پر از شیر گرم و تازه با قرص نانى براى مهمان جوان سید آورد. مسافر خسته و گرسنه با میل و رغبت محبت سید را پذیرفت.
سید پرسید: تو مى دانى من طبیب نیستم؟
جوان لبخندى زد و گفت: بله مى دانم. در حله و اطراف آن همه شما را مى شناسند.
– نگفتى کیستى؟
– اسماعیل بن حسن هرقلى هستم و راه دورى را بزحمت طى کرده ام تا به حله و نزد شما رسیده ام.
– مشکلت چیست؟ از چه دردى رنج مى برى؟ و از من چه کارى ساخت است؟
– مدتهاست که روى ران چپم غده اى بیرون آمده که هر سال بهار مى ترکد و چرک و خون زیادى از آن بیرون مى زند. درد زیادى دارد و مرا از همه کارم باز داشته. طبیبى نبوده که به سراغش نرفته باشم. آوازه شما را شنیدم و اینکه از خاندان طاووسى و گره گشاى مردم. آمده ام تا چاره اى بیندیشى. مى دانم طبیب نیستى اما دلم مرا به سوى تو هدایت کرد.
سید بن طاووس آهى کشید و گفت: کاش طبیب بودم و مى توانستم دردت را درمان کنم. اما دوستانى دارم که اطباى حاذقى هستند. به دیدارشان مى روم و از آنها مى خواهم تا تو را معاینه کنند و ان شاءالله درمان شوى.
چشمان کم فروغ اسماعیل درخشید: خدا خیرت بدهد سید مى دانستم ناامیدم نمى کنى.
– تو اینجا نزد خادم من بمان. من پیش دوستانم مى روم و وقتى توانستم همه آنها را یک جا جمع کنم، به دنبالت مى آیم و اسبى هم مى آورم تا تو را به نزد آنها ببرم. تا آن وقت استراحت کن و هر چه لازم داشتى به فتح بگو.
چشمان اسماعیل با نگاهى سرشار از قدرشناسى پر از اشک شد: سید مى دانى که من در حله غریبم و محبتت یک دنیا برایم ارزش دارد. اما اول صبح مزاحم کارت نشوم.
– کارى واجبتر از کمک به خلق خدا هم سراغ دارى؟ همین جا باش تا من برگردم.
سید با آرامش از خانه بیرون رفت و اسماعیل در خانه او ماند. با آنکه براى اولین بار به خانه سید بن طاووس آمده بود و او را دیده بود، حس مى کرد سالهاست که او را مى شناسد و خانه او برایش آشناترین خانه هاست.
اسماعیل در نهایت درد و انتظار به دیوار تکیه داده بود و سید بن طاووس با جراحان حله حرف مى زد.
قلب اسماعیل از شدت دلهره و ترس درد گرفته بود. دلش گواهى مى داد که خبر خوبى ندارند. موسى، بزرگ طبیبان حله بعد از مشورت با بقیه رو به سید کرد و گفت:
– سید بن طاووس، امیدى به بهبودى این جوان نیست. همه ما او را به دقت معاینه کردیم. این غده در جایى رشد کرده که اگر عمل شود به احتمال قوى مى میرد. هیچکدام از ما این مسؤولیت را نمى پذیریم که او را عمل کنیم. سید با نگرانى گفت:
– تکلیف این جوان با این همه دردى که مى کشد چیست؟
موسى سر تکان داد و گفت: کارى از دست ما ساخته نیست. عمل کردن او مساوى با مرگ اوست نه بهبود او.
سید بناچار از جا برخاست. موسى و همه طبیبان و جراحان حله که همگى به احترام سید دور هم جمع شده بودند او را تا جلوى در بدرقه کردند. اسماعیل که بعد از معاینه بیرون در منتظر نتیجه مشورت اطبا مانده بود با دیدن سید جلو آمد. از چهره گرفته او فهمید که نتیجه اى نگرفته است. با اضطراب گفت: خیر است؟! سید سرش را پایین انداخت تا چشمش به چشمان منتظر و نگران اسماعیل نیفتد و آهسته گفت:
– حتما خیر است.
اسماعیل در نهایت اضطراب پرسید: چه شد؟
سید آهى کشید و گفت: نظرشان این است که عمل کردن پایت خطرناک است. اما ناامید مشو. من قصد دارم بزودى به بغداد بروم. تو هم با من بیا تا با هم پیش دوستان طبیبم در بغداد برویم. شاید آنها بتوانند تو را معالجه کنند.
دل اسماعیل فرو ریخت و با صدایى لرزان گفت: یعنى پزشکان حله نمى توانند کارى بکنند؟
– حتما خیرت در این است. حرف من را گوش کن و بیا به بغداد برویم.
– هر چه تو بگویى سید، ولى با این درد چه کنم؟
– بر خدا توکل کن.
اسماعیل درمانده سر بر شانه سید گذاشت و به صدایى بلند گریه کرد. سید با دو دست شانه هاى او را گرفت اما هر چه کرد حرفى براى تسلى خاطر او بزند نتوانست. بغضى که راه گلویش را بسته بود امانش نداد.
تا به حال هیچوقت پیش نیامده بود همه اطبا و جراحان بغداد یک جا دور هم جمع شوند. اما به حرمت سید بن طاووس با همه مشغله هایشان دعوت او را پذیرفتند و در خانه بزرگ طبیبان بغداد احمد بن یونس جمع شدند. اسماعیل در حالى که از دلهره مى لرزید و پیشانى اش خیس عرق شده بود، نشسته بود. سید هم کنارش نشسته بود و براى تسلى دلش، دستش را محکم در دست گرفته بود. یک یک اطبا غده را معاینه کردند. نگاه معنى دارى بین آنها رد و بدل شد و دل اسماعیل از این نگاهها فرو ریخت. سید با نگاهش به دلدارى مى داد. احمد سکوت سنگین و دلهره آور اتاق را شکست و گفت: سید عمل این غده کار بسیار خطرناکى است.
همه سر تکان دادند و حرف او را تایید کردند. احمد ادامه داد: نظر همکاران ما در حله کاملا درست است. اگر عمل کنیم به احتمال قوى مى میرد…
قلب اسماعیل از کلام آخر طبیب بغدادى از جا کنده شد. عرق سردى بر پیشانى اش نشست. بزحمت دهان خشک و تلخش را گشود: اگر عمل کنم مى میرم، اگر عمل هم نکنم که باید زجر بکشم… پس من چه باید بکنم؟
همه سر تکان دادند. هیچکس براى این سؤال توام با درماندگى اسماعیل پاسخى نداشت. با سکوت سنگین اطبا، اسماعیل حس کرد دهانش از قبل هم خشکتر و تلختر شده. سید که درماندگى اسماعیل را دید کمک کرد تا او بلند شود. با هم از خانه احمد بیرون رفتند. طاقت اسماعیل تمام شد. چشمانش پر از اشک شد و گفت:
– دیدى سید چقدر راحت جوابم کردند؟ من با این وضع چطور زندگى کنم؟ این درد روزگار مرا سیاه کرده. جوانى ام را تباه کرده. همیشه لباس من غرق خون و چرک است.
سید سعى کرد او را دلدارى بدهد: خدا عبادت تو را با همین نجاست و آلودگى هم قبول مى کند. اگر بر این درد صبر کنى خدا به او اجر مى دهد.
– مى گویى چه کنم؟
– متوسل به امام عصر بشو تا تو را شفا عنایت کنند.
شدت گریه اسماعیل بیشتر شد. نام امام عصر دلش را روشن کرد. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: پس من در همین جا از تو جدا مى شوم و به سامرا مى روم.
– مى خواهى تو را تا سامرا همراهى کنم؟
– نه تو به حله برگرد. همین که تا اینجا این همه زحمت کشیده اى سپاسگزارت هستم.
همدیگر را در آغوش گرفتند و سید صورت تکیده و اشک آلود اسماعیل را بوسید و برایش دعا کرد و از هم جدا شوند تا اسماعیل راهى سامرا و سید راهى حله شود.
دل اسماعیل مثل ظرفى بلورین که ناگهان سنگى سخت محکم بر آن فرود آید هزار هزار تکه شده بود. شکسته بود. شکسته تر از آن زمانى که در قریه «هرقل » زندگى مى کرد و بى کس و بى پناه با دردش مى ساخت. پدرش سالهایش مرده بود و مادرش را هم سال گذشته از دست داده بود. نه خواهر و برادرى داشت و نه آشنایى و حالا که از همه جراحان و طبیبان حله و بغداد هم ناامید شده بود احساس تنهایى و بى کسى بیشتر آزارش مى داد و حس مى کرد درد غده پایش هم شدیدتر شده. بزحمت زخمش را پاکیزه کرد و به حرم امام هادى و امام عسکرى، علیهماالسلام، رفت و بعد از زیارت به سرداب مطهر حضرت صاحب الامر، علیه السلام، رفت تا شب را در آنجا بماند. از پله ها پایین رفت و شمعى را روشن کرد. یک گوشه نشست و سرش را به دیوار تکیه داد و بى آنکه حتى لحظه اى خواب بر او غلبه کند تمام شب را اشک ریخت و ناله کرد و در اوج ناامیدى هر لحظه انتظار مى کشید تا سرداب مطهر روشن شود و حضرت به سراغش بیاید و او را از این همه درد و رنج و غربت نجات دهد. مرتب با خودش ناله مى کرد: این همه که «او» را دیده اند قصه که نیست…
شب به سپیده پیوند خورد و چشمان اسماعیل دیگر از شدت گریه باز نمى شد. به هر زحمت بود نماز صبحش را به نماز شب پیوند داد و با دلى شکسته و ناامید از سرداب بیرون آمد. این آخرین نقطه امیدى بود که سراغ داشت. درد و ناامیدى امانش را بریده بود. از سرداب به طرف دجله به راه افتاد. زخم پایش دوباره پر از خون شده و لباسش را آلوده کرده بود. دلش نمى خواست مردم سامرا او را با این وضع آشفته و نابسامان بینند. به سمت خارج شهر به راه افتاد تا در دجله زخمش را شستشو دهد. همانطور که مى رفت. اشک مى ریخت و با خودش حرف مى زد. در آن صبح بهارى جز آن مسافر غریب و دردمند هیچکس کنار دجله نبود. اسماعیل در پناه نیزارهاى کنار ساحل زخمش را شست و غسل کرد و ظرفى را که همراه داشت پر از آب کرد و برخاست. در خودش توان رفتن به سمت «هرقل » را نمى دید. تصمیم گرفت دوباره به حرم امام هادى و امام عسکرى، علیهماالسلام، برود. حس مى کرد هیچ پناهى جز آغوش گرم حرم ندارد. در امتداد دجله در کنار نیزارهایى که با نسیم صبح آرام تکان مى خوردند به راه افتاد. تا رسیدن به آبادى شهر و حرمین راهى بود که رفتنش براى اسماعیل که تمام شب بیدار مانده بود و درد کشیده بود، راه سخت و طولانى بود. بزحمت قدم برمى داشت که ناگهان از دور چهار نفر اسب سوار را دید که به سویش مى آیند. با خودش اندیشید:
– اطراف سامرا سادات و اشراف خانه دارند. این چهار نفر هم حتما از سادات سامرا هستند.
وقتى دید اسبها بسرعت به او نزدیک مى شوند، خودش را کنار کشید تا چهار سوار عبور کنند. اما وقتى به او رسیدند و کاملا نزدیک شدند، هر چهار نفر افسار اسبهایشان را کشیدند و ایستادند. دو نفرشان جوان بودند و شمشیر به کمر بسته بود و یکى از آنها پیرمردى بود که نیزه اى در دست داشت و چهارمین نفرشان مرد خوش سیمایى بود که شمشیرى به کمر داشت و نیزه اى به دست گرفته بود و دستارى سفید بر سر پیچیده بود. دو جوان در طرف چپ آن مرد ایستاده بودند و پیرمرد طرف راست او. مردى که نیزه در دست داشت، سرنیزه را در زمین فرو کرد و هر چهار نفر به اسماعیل سلام کردند. اسماعیل جواب داد. مرد خوش سیما فرمود:
– فردا از اینجا مى روى؟
– بله آقا.
– جلوتر بیا تا زخمت را ببینم.
اسماعیل در دل با خودش گفت: اینها که اهل بادیه هستند از نجاست پرهیزى ندارند. من هم تازه غسل کرده ام و لباسهایم هنوز خیس است. اگر دستشان را به لباس من نمى زدند بهتر بود.
هنوز اسماعیل با همین فکر کلنجار مى رفت که مرد روى زین اسب خم شد و دست اسماعیل را گرفت و به طرف خودش کشید و دستش را روى زخم گذاشت و فشار داد. اسماعیل از درد لبش را به دندان گرفت ولى حرفى نزد. مرد دستش را برداشت و روى زین نشست. پیرمرد رو به اسماعیل لبخندى زد و گفت:
– رستگار شدى اسماعیل.
اسماعیل آهسته گفت: شما رستگارید.
و از دلش گذشت: تو اسم مرا از کجا مى دانى؟
پیرمرد نگاهى به مرد خوش سیما و نگاهى به اسماعیل انداخت و گفت: رستگار و خلاص شدى. این آقا «امام زمان » است. با شنیدن کلام پیرمرد، رعشه اى سراپاى وجود اسماعیل را لرزاند. حس کرد صورتش گر گرفت. قدمى به جلو گذاشت.
پا و رکاب حضرت را محکم گرفت و بوسید. هر چهار سوار اسبهایشان را به راهانداختند. اسماعیل با همه قدرت به دنبال آنها دوید. حضرت فرمود: برگرد.
اسماعیل فریاد زد: من هرگز از شما جدا نمى شوم.
باز حضرت فرمود: برگرد. مصلحت تو در برگشتن است.
اسماعیل نالید: من هرگز از شما جدا نمى شوم.
پیرمرد صدایش را بلند کرد و گفت: اسماعیل شرم نمى کنى، امام زمانت دو بار به تو فرمودند برگرد و تو اطاعت نکردى؟
زانوهایش سست شد. ایستاد. آنها چند قدم دیگر هم دور شدند. اسماعیل از ته دل فریاد زد: آقا…
حضرت دهانه اسبشان را گرفتند و ایستادند. قلب اسماعیل از شدت هیجان در حال ایستادن بود. اینکه پیش رویش ایستاده بود و با شنیدن فریاد و گریه او برگشته و به او نگاه مى کرد «امام زمان » بود.
اسماعیل ناباورانه چشم در چشمان مهربان حضرت دوخت و اشک تمام صورتش را پر کرد. حضرت فرمود:
– وقتى به بغداد رسیدى «مستنصر، خلیفه عباسى تو را مى طلبد و به تو عطایى مى دهد، از او قبول نکن. به فرزندم رضى
بگو که
نامه اى به «على بن عوض » درباره تو بنویسد و من به او سفارش مى کنم که هر چه بخواهى به تو بدهد.» اسماعیل پلک زد تا قطره هاى اشک از چشمانش فرو چکد و بتواند امام زمان را یک بار دیگر ببیند. سخنان حضرت را شنید. حضرت رو برگرداند و با همراهانش به راه افتاد و لحظه اى نگذشت که از نظر اسماعیل دور شدند و در ساحل دجله جز اسماعیل، نسیم، نیزار، آب و آسمان چیز دیگرى نبود. هیچکس در آن نزدیکى نبود. اسماعیل کنار ساحل به زانو فرود آمد و با همه وجودش فریاد زد و به صداى بلند گریه کرد. شدت فراق و اندوه بر قلبش به حدى چنگ زده بود که حس مى کرد هر لحظه از کار مى افتد. به سجده بر خاک ساحل افتاد. شانه هایش از شدت گریه تکان مى خورد. بلند مى شد سر به آسمان بلند مى کرد و با همه وجودش فریاد مى زد و دوباره از شدت گریه به سجده بر خاک مى افتاد. خودش و دردش را از یاد برده بود. اصلا یادش رفته بود تمام دیشب در سرداب مبارک از حضرت چه خواسته بود و حال حضرت چطور او را شفا داده بود. اصلا جسم خاکى اش را از یاد برده بود… احساسى داشت که گریه هم در تسکین آن چاره ساز نبود. آفتاب کاملا روى دجله پهن شده بود. نفهمید چه مدت اشک ریخته و در آن خلوت خارج شهر و کنار دجله فریاد زده. مثل کسى که از خوابى شیرین بیدارش کرده باشند، ناباورانه از جا بلند شد. اما خواب نبود، بیدار بیدار بود. به طرف سامرا به راه افتاد. از آن همه درد و رنج در راه رفتن اثرى نبود. اما هنوز متوجه درد و پایش نشده بود.
به شهر که نزدیک شد، عده اى از باغداران و کشاورزان خارج شهر او را دیدند که پریشان و آشفته مو با چشمانى اشک آلود آهسته و سر به زیر پیش مى آید. به طرفش دویدند. پیرمردى هراسان بازوى او را گرفت و گفت:
– این چه حال و روزى است جوان؟
و آن دیگرى پرسید: چه بلایى به سرت آمده؟ با کسى دعوا کرده اى؟
اسماعیل بزحمت گفت: نه… نه… چهار سوار را دیدم که… شما بگویید آنها که بودند؟
پیرمرد گفت: ممکن است از سادات و بزرگان سامرا باشند.
اسماعیل نالید: نه آنها از بزرگان سامرا نبودند. یکى از آنها حضرت صاحب الامر بود.
همه با تعجب به هم نگاه کردند: اسماعیل را دوره کردند تا همه ماجرا را بگوید: پیرمرد پرسید:
– زخمت را به او نشان دادى؟
اسماعیل گفت: بدون آنکه من حرفى بزنم او خودش زخم را دید و آن را فشار داد، درد هم گرفت.
پیرمرد با تعجب روى زخم اسماعیل را باز کرد. ماجراى درد اسماعیل و شوراى اطباى بغداد و حله را همه مى دانستند و همه شنیده بودند که عمل اسماعیل مرگ او را به همراه دارد. اما وقتى روى زخم را باز کردند اثرى از آن نبود. اسماعیل تازه متوجه شد. خودش هم تعجب کرد. به شک افتاد که پاى راستش بود یا پاى چپش. پاى دیگرش را هم نگاه کرد. اثرى از زخم نبود. مردم که متوجه شدند بر سر و رویش بوسه زدند و فریاد شوق از همه برخاست و لحظاتى نگذشت که فریاد همهمه آنان بقیه مردم شهر را متوجه کرد و همه دست از کار کشیدند و دور اسماعیل جمع شدند. ناظر بین النهرین که مامور خلیفه در سامرا بود از پنجره اتاقش متوجه ازدحام جمعیت و فریادهاى شوق و شادى آنها شد. دست از کار کشید و با شتاب به سراغ اسبش رفت و سوار شد و خود را به جمعیت که جلوى دروازه شهر جمع شده بودند رساند. مردم با دیدن او کنار کشیدند. ناظر دهانه اسبش را گرفت و فریاد زد:
– اینجا چه خبر شده؟
مردى از میان جمعیت به صداى بلند جواب داد: صاحب الامر اسماعیل هرقلى را شفا داده است.
ناظر ماجراى بیمارى اسماعیل را شنیده بود. صدا زد: اسماعیل کدام یک از شماست؟
اسماعیل دست بلند کرد و گفت: من هستم.
ناظر از اسب فرود آمد. جلو رفت و ماجرا را پرسید. مردم بشدت به هیجان آمده بودند و هر کس حرفى مى زد. ناظر فریاد زد: آرام باشید. باید دقیقا ماجرا را خود اسماعیل بگوید تا براى خلیفه در بغداد گزارش کنم. اسماعیل جلو رفت. ناظر با نهایت دقت جزئیات ماجرا را پرسید، حتى از لباس و ظاهر چهره سواران هم سؤال کرد و وقتى در جریان همه چیز قرار گرفت با شتاب سوار بر اسب به محل کارش برگشت تا همانطور که گفته بود ماجرا را دقیقا براى خلیفه بنویسد. هر لحظه بر تعداد جمعیت اضافه مى شد و اسماعیل در حلقه مردم امکان هیچ حرکتى را نداشت. پیرمردى که براى اولین بار او را بعد از شفایافتن دیده بود و بیش از بقیه متوجه حال روحى و نیاز او به آرامش بود، بزحمت از بین جمعیت او را خلاص کرد و به خانه اش برد. اسماعیل که بشدت نیاز به سکوت و آرامش داشت محبت پیرمرد را از جان و دل پذیرفت و با او به خانه اش رفت. پیرمرد وسایل راحتى او را فراهم کرد تا شب را در سامرا مهمان او باشد و فردا به بغداد برود.
شب اما خواب از چشمان اسماعیل رفته بود. به شب قبل مى اندیشید و به ساعات طولانى و بدون پایانى که در سرداب مطهر اشک ریخته بود و امام زمان، علیه السلام، را صدا کرده بود. با همه رنجى که کشیده بود، دلش مى خواست زمان به عقب برگردد و صبح دوباره با همان صفایش تکرار شود. یاد چهره و کلام مهربان حضرت، لحظه اى از خاطرش دور نمى شد. بى اختیار بلند مى شد میان بستر مى نشست و با دست روى پایش جاى زخم دست مى کشید و اشک مى ریخت. زخمى که تا همین امروز صبح غرق خون و چرک بود و چند سال او عاصى کرده بود و حالا اثرى از آن نبود.
اما آنچه بیش از یاد آن بیمارى و شفا دل او را آتش مى زد، یاد چشمانى بود که دیده بود و صدایى که شنیده بود…
ادامه دارد
پى نوشت:
×. نام دیگر سید بن طاووس رضى الدین است.
مجله موعود شماره ۱۸