فلق را شکافتن، و از دریا گرد برآوردن، و ثانیهها را پر از قرن کردن، و موعود را وعده دادن، شمهاى از کارستان تو است. خمینى، اینک تنها نامى است که در خلوت او، خمها با آهنگ نى مىجوشند. خمینى، همان راز طردى است که هیچ معشوق از پرده آن بیرون نیامد و پیوسته عاشق را در تب و تاب نگه داشت. نام سبز عاطفهها است. سرود بىرنگ رایحهها است.
جهان بىتو، بىرنگ و بو است بىتو این مزرعه خواب یک گرگ آواره در دشتخسته است جهان بىتو، بىرنگ و بو است وقتى تو رفتى رنگ من، بوى من هر دو خاکسترى است
مجال حضور تو در دست عاطفهها، دیر گاهى است که گردى به لطافت آب انگیخته است. تو بعثت دوباره مکه و منا بودى. مدینه، شهر پیغمبر، چندى غربتخود را در غریبستان ما فراموش کرده بود. آیا بىرفتن، آمدنى نباید بود؟ آیا در حوصله سبزینههاى کویر، گوشهاى براى تو پیدا نمىشد؟
پارهاى از زمان ما را در میان دو انگشتخود گرفتى، و چه نور انور کردى زمانه ما را. معبود ما آن بود که تو مىپرستیدى، و موعود ما در قاب وعدههاى تو لبخند مىزند. نام آن سفر کرده بازگشتنى، بر لبهاى تو، مرغى را مىماند که آشیان خود را میان هزار دانه و دام یافته است. خانه انتظار ما، فروغى به گرمى برق چشم تو نداشت. جمعههاى دلتنگ، بعد از دامان تو، سر بر سنگ آسیابان قدر گذاشتهاند و دیگر هیچ دستى را نوازشگر تنهایىهاى خویش نمىیابند. سطر سطر ندبه فراق، از سفر به لبهاى تو، آسمان آسمان خاطره دارند.
گرماى حضور موعود، سرماى غیبت را مات مىکرد وقتى تو سربازهایش را به راه مىانداختى و بر سطح زمین، بیرق انتظار مىافراشتى.
اى وعده موعود! خانه تو، اجازه آخرین حرفهاى باران بود. هر گاه که نگاهى به سوى تو مىلغزید، به سوى او برمىگرداندى و چه شبهایى که ما صداى او را در سیماى تو مىنوشیدیم. نگاه تو، آسمان را مىبلعید. وقتى دست نوازش تو بالا مىرفت، من به یتیمى خود مىبالیدم. مرا نقاش کاش آفریده بود خدا. مىدانستم آنگاه که چه خطى را باید در حاشیه نگاه تو کشید.
هیچ طلوعى به رنگینى آغازه تو نیست. و هیچ هنگامهاى به شکوهمندى نگاه تو ندیدیم. آتشى را که هزار سال، خاکستر سرد خاموشى، پوشانده بود، چنان برافروختى که «هر چه جز معشوق، باقى جمله سوخت.» (1)
کرشمههاى ذهن بدخواهان همان قلکهایى که پول سیاه، چشمشان را بر همه سپیدىهاى شاد بسته است، هیچ دلى را نتوانستند از یاد تو خالى کنند. و ما که مهبط پیام تو بودیم، در این فترت بىانتها، چه تنها ماندهایم. در هیچ فلسفهاى، تفسیرى از این همه خالى بودن جهان، نیست. کدام عرفان، چراغى توانست پیش پاى ناباوران برافروزد. آیا منطقى است که ما بىدل و جان، بار تن کشیم، و بى سر و گردن، دست و پا به رقص آوریم؟
دانش، رهگذرى پرسهزن در باغستان معرفت تو است. جهان را چنان از خود پر کرده بودى کهاندیشه بىتو بودن، بختکهاى نیمهشب را نیز هراسان مىکرد. و امروز ماییم که از یاد تو سرشاریم و حادثهها را در سبزى امتداد تو، تسبیح مىگوییم.
ما درس موعود را در وعدهگاه تو آموختیم و گریه و خنده ما، چاکران کمترین احساس روزمره تواند:
چشمان تو از سحر، سحرخیزتر است نى چیست؟ کلام تو دلاویزتر است با خنده تو، غنچه ما نیز شکفت از گریه تو، دیده ما نیز تر است
پىنوشت:
۱. عشق آن شعله است کو چون برفروخت هر چه جز معشوق، باقى جمله سوخت مولانا
ماهنامه موعود شماره ۱۶