مظلوم هستى

مسعود اسماعیلى

زلزله شدیدى مدینه را مى لرزاند. دیوارها بشدت تکان مى خورد و سقفها در حال ریزش بود، مدینه مى رفت تا دهان باز کند و ساکنانش را ببلعد. مردم وحشت زده و بى تاب از خانه هاى خود بیرون زده و در بقیع گرد هم آمده بودند. ناله و شیون مردمان به آسمان بال مى گشود و ضجه کودکان و زنان بر گنبد کبود ناخن مى کشید. شاید بقیع شاهد دردآورترین روز حیات خویش بود، روزى که نه بعضى بر نعش مرده خود، بلکه همگى بر سرنوشت مختوم به مرگ خویش مى نالیدند.

زمان، زمان حکومت خلیفه دوم بود، او ناتوان و مستاصل خدا را مى خواند و اصحاب آمین مى گفتند و مدینه همچنان بر خود مى لرزید. در این هنگام خلیفه مردى را طلبید، مردى مشکل گشا و چاره ساز، مردى که زمین تنها از او فرمان مى برد و زمان تنها بر او اقتدا مى کرد. آرى او نیک مى دانست که این گره به دستان دست خدا گشودنى است. خلیفه با بر زبان آوردن نام ابوالحسن اذهان پرتشویش و افکار بى تدبیر را بر نام على معطوف ساخت. على آن اجابت کننده دعوت مضطرین، دیگر زبانى نبود که عقده خود نگشاید، یا على نگوید و مدد نخواهد و على آمد.

در مرکز بقیع ایستاد، مردمان چون حلقه اى نگین وجودش را در آغوش گرفتند و چشمان بهت زده شان را بر چهره پر ابهت او دوختند. نفسها در سینه محبوس بود و زبانها در تبعید کلام. تو گویى همگان در انتظار آن بودند تا ببینند چگونه پدر فرزند بى تابش را از جنب و جوش باز مى دارد.

و على پاى بر زمین سایید و لب بر کلام گشود: «اى زمین تو را چه مى شود؟» آرام و باوقار چونان همیشه، با یک دنیا هیبت، هیبتى که فقط درخور حیدر بود.

و صورت تراب که گویا بى تاب نوازش نعلین ابوتراب بود آرام گرفت.

آرى پیامبر على را وعده کرده بود که چنین خواهد شد و على همان انسان است، انسانى که قرآن مى فرماید:

و قال الانسان مالها. (۱)

زمین از لرزش خود خسته، آسمان از دام شیون گسسته، اضطراب در مردمان نشسته و استیصال از آنان رخت بر بسته بود و على!…

او دیگر به چه کار مى آمد؟… دیگر کسى را با على کارى نبود. گاه، گاه تنهایى او بود و آن، آن غریبى وى. آرى آنان على، آن اول مظلوم هستى را دیگر بار تنها گذاشتند و رفتند. چرا که على باید مشکلات را حل مى کرد و دردها را دفع.

به مردم چه که دردهاى على را چه کسى باید درمان کند؟ به آنان چه که بر غصه هاى على چه کسى باید گوش جان سپرد؟ این کار از چاه خوب برمى آمد و مردم این را خوبتر مى دانستند.

کسى على را براى على نمى خواست، هیچ کس على را براى على نمى خواست.

و ما… و ما فرزندان همان مردمیم که فرزندش مهدى را براى خود مى خواهیم، مى خواهیم تا ما را از لرزش زمانه و زلزال مظالم برهاند. باناتوانى و استیصال بر گرد او حلقه زده ایم – اگر زده ایم! – تا بر جامعه انسانها جامه صلح بپوشاند و بر زندگیهاى خسته رخت آسایش تن کند.

به ما چه که مهدى در غربت است آن هم در میان شیعیانش؟

به ما چه که حجت خدا از ما چه مى خواهد؟ مهم آن است که ما از او چه مى خواهیم.

پس یا بن الحسن نیا!

به خدا که اگر بر ادعاى مهر دوستان مهر صحت بزنى، لاف زنان عشق تو اول کسانى خواهند بود که تو را رها مى کنند و آنگاه تو همچون به میراث گذارنده غربت – پدرت على مجبور مى شوى به در خانه تک تک شیعیان بروى و آنان را به عهد و پیمانشان یادآور شوى. عهدى که در درون دوران غیبت با تو بسته اند و جز شمارى اندک از تبار مقداد و سلمان و اباذر هرگز به آن وفا نخواهند کرد. هرگز. چرا که اگر جز این بود، تو تا به حال آمده بودى. پس به خاطر خدا نیا، چرا که ما هنوز تو را براى خود مى خواهیم، نه خود را براى تو.

اى غایب از نظر به خدا مى سپارمت جانم بسوختى و به دل دوست دارمت ماخذ:

کنزالفوائد علامه کراجکى

تفسیر شریف کنزالدقائق، ج ۱۴.


پى نوشت:

۱- سوره زلزال (۹۹)، آیه ۳.

 

ماهنامه موعود شماره ۱۵

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *